-کهکشان رمان-

در کل این وبلاگو طراحی کردم برای انواع رمانا و تمام تلاشمو میکنم اینجا بهترین رمانارو براتون بزارم پس امیدوارم حمایت کنید🦋💞

از اونجایی که توی قاب قبلی نمیشد به خوبی تصویر آپلود کرد فالو تغییر دادم و حالا عکس تک تک شخصیتای رمانارو میزارم 😂🎀

جلد رمان پناهم باش:

 

... ⊰⊹❈🤍پَنــٰـآهَـمْ بـٰآشْ🤍❈⊹⊱... 

#𝑃𝑎𝑟𝑡-16

❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃

سرمو بالا گرفتم:

_ نه داداش

جلد خوراکی هارو ریخت تو سطل و ظرفارو گذاشت تو سینک، اومد کنارم:

_ چرا عزیز داداش مگه خوابت نمیومد؟ 

_چرا ولی خب میخوام فکر کنم.، تو خسته ای برو استراحت کن دستتم درد نکنه اینارو آوردی من ظرفارو میشورم. 

_باشه عزیزم اما اگه به کمک نیاز داشتی رو من حساب کن، مطمئن باش همیشه پشتتم. 

_میدونم داداشم.. 

خواست بره که صداش کردم: 

_پرهام؟ 

برگشت: جانم؟

پاشدم و پارچ آبو از یخچال بیرون آوردم و بهش اشاره کردم :

_آب

_مرسی

_خواهش.. 

_شب خوش

_شب بخیر داداشی.

کار هارو کردم و رفتم تو پذیرایی گوشیمو برداشتم و چراغارو خاموش کردم رفتم سمت پله ها تا برم تو اتاقم که دیدم چراغ اتاق پرهام روشنه و صداش میاد که انگار داره با کسی حرف میزنه، 

کنجکاو شدم که چرا اخیرا انقد درگیره اما شونه ای بالا انداختم و با گفتن« به من چه اگه بخواد بهم میگه» وارد اتاقم شدم. تم اتاقمو خیلی دوس داشتم، سفید آبی بود.. رنگای مورد علاقم..

چراغو خاموش کردم و به سمت تختم رفتم و نشستم روش، آباژور کنارشو روشن کردم و دراز کشیدم.. غرق فکر شدم. ..

 اینکه با ۱۹سال سن نه درس میخونم و نه حرفه ای رو کار میکنم، اینکه تو اوج جوونی قلبم هیچ حسی نداره و فقط سه نفرو تو زندگیم دارم. 

فکر کردم و فکر کردم...  به اینکه چقد تنهام، به اینکه تو سنی که باید میرفتم پیش مامانم نمره ی بیست علوممو نشونش بدم میرفتم و با گلاب قبرشو میشستم.

 به اینکه وقتی شوق کنکور و آیندمو داشتم بابام، تکیه گاهم، همه ی زندگیم ترکم کرد و رفت پیش مامانم.. 

❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃

... ⊰⊹❈🤍𝑃𝑎𝑛𝑎ℎ𝑎𝑚 𝑏𝑎𝑠ℎ🤍❈⊹⊱...

.

.

... ⊰⊹❈🤍پَنــٰـآهَـمْ بـٰآشْ🤍❈⊹⊱... 

#𝑃𝑎𝑟𝑡-17

❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃

چشمام میسوخت، خیلی وقت بود گریه نکرده بودم.. چشمامو بستم و اجازه دادم ببارن. اجازه دادم اشکام غمامو ببرن. 

 غمای یه دختر ۱۹ ساله که روزگار با گرفتن عزیزاش پیرش کرد.. 

گریه کردم و تو دلم از روزگار گلایه کردم. 

بعد از رفتن بابا فقط پرهام برام موند که اونم تو این دو سال غم خوارم بود و زندگیشو داره به پام میریزه.. 

دلم واسه پناه کوچولویی که منتظر بود باباش بیاد تا خودشو براش لوس کنه تنگ شده بود. 

حالم بد شده بود، به سختی پاشدم نشستم

اشکام از هم سبقت میگرفتن و کل صورتمو خیس کرده بودن..

سرم درد میکرد،میگرنم عوت کرده بود و رگای شقیقم نبض میزد،

 تحمل وزنمو نداشتم، صدای در اومد اما من نتونستم برگردم و غرق در دنیای تاریکی شدم.....

با سردرد شدیدی چشمامو باز کردم

هوا گرگ و میش بود.. خورشید هنوز طلوع نکرده بود. خواستم پاشم یکم آب بخورم که سنگینی ای رو روی پام حس کردم

 سعی کردم ببینم چیه که در کمال تعجب دیدم سر پرهامه.. رو پام خوابش برده بود.. کمی تکون خوردم که باعث شد بیدار بشه. 

سرشو بلند کرد:

_ خوبی قربونت برم؟

_خوبم داداش 

پاشد کنارم نشست، منم نشستم و تکیه دادم بهش. سرمو رو شونش گذاشتم 

که شروع به حرف زدن کرد... 

_پناهم، چرا این کارو میکنی آخه، به من فکر میکنی.. که تمام امید و زندگیمی، میدونی اگه یه تار مو از سرت کم شه من میمیرم. 

اگه دیشب من نمیومدم و تو حالت بدتر میشد چیکار میکردم من؟، قرار شد فکر کنی نه که اونجوری حالتو بد کنی. 

_پناه حالت واقعا بد شده بود،، چرا با من حرف نمیزنی، آخه چرا همه رو تو دلت نگه میداری که یهو اونجوری حالتو بد کنه..  

دو سال فکر میکردم حالت خوب شده. فکر میکردم تونستم با کمک دوستات حالتو خوب کنم. چرا نگفتی همش تظاهره...

 چرا پناه؟؟!

❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃

... ⊰⊹❈🤍𝑃𝑎𝑛𝑎ℎ𝑎𝑚 𝑏𝑎𝑠ℎ🤍❈⊹⊱...

.

.

... ⊰⊹❈🤍پَنــٰـآهَـمْ بـٰآشْ🤍❈⊹⊱... 

#𝑃𝑎𝑟𝑡-18

❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃

_چون فقط تو برام موندی داداش، نمیخواستم با دیدن ناراحتی من تو هم بشکنی.. میدونم وقتی عزادار بابا بودی باید فکر منم میکردی.. میدونم جنگیدی و داری میجنگی.

_نمیخواستم فکر کنی همه کارات هیچ بوده، فکر میکردم میتونم اونجوری کم کم حالمو خوب کنم اما نشد.. دو سال اشک نریختم و لبخند زدم که به خودم ثابت کنم قویم اما نبودم داداش.

_دیشب میخواستم با خودم رو راست باشم که اونجوری شد، ببخشید داداشی نمیخواستم نگرانت کنم.. قول میدم از امروز به بعد یه پناه قوی بسازم .. قول میدم داداش 

سرمو بوسید:

_ آخه من فدات بشم عمر داداش.. 

کمی سکوت کرد. که باز صداشو شنیدم

_پناه؟ 

_جانم داداش؟

_به داداش یه قولی میدی.؟

اوهومی گفتم و کنجکاو نگاش کردم. 

_ببین پناهم، تو عمر منی.. بهم قول بده دیگه خودتو اذیت نکنی.. اینکه بعد از دوسال دیوار دفاعیتو شکستی خیلی خوبه، تو تونستی بالاخره خود واقعیتو ببینی. 

_اما بیا به داداش قول بده آیندتو بسازی.. مطمئن باش بابا منتظره موفقیت های تورو ببینه نه حال بدتو. میدونم چه غمی داری اما بازم لبخند بزن پناهم..

_ با زندگی باید جنگید.. تو دختر ضعیفی نیستی.. دنبال آیندت باش، هرچی بخوای برات فراهم میکنم، میتونی بری دانشگاه آزاد بخونی.. میتونی کلاسای مختلف بری، هرچی که بخوای،فقط شروع کن پناه.. این قولو میدی به داداش؟ 

 

داشتم فکر میکردم... سکوتم ترسوندش

_ پناه؟؟  

 از خودش جدام کرد و زل زد تو چشمام..

_چی شدی پناه!؟ 

بهش نگاه کردم:

_ باشه داداش.. قول میدم دیگه ناامیدت نکنم.. قول میدم اینبار واقعا زندگی کنم .. مرسی که هستی داداش، مرسی که تکیه گاهمی.. گونمو بوسید:

_ منم ممنونم که هستی پناهم.

❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃

... ⊰⊹❈🤍𝑃𝑎𝑛𝑎ℎ𝑎𝑚 𝑏𝑎𝑠ℎ🤍❈⊹⊱...

.

.

... ⊰⊹❈🤍پَنــٰـآهَـمْ بـٰآشْ🤍❈⊹⊱... 

#𝑃𝑎𝑟𝑡-19

❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃

بغلش انقد حس امنیت داشت که باز خوابم گرفته بود

_ داداش پیشم میخوابی؟

 _آره عزیزم

 دراز کشیدم و رفتم عقب تا پرهام هم دراز بکشه. 

سرمو گذاشتم رو دستش و دوباره چشمام مهمون خواب شدن.... 

صبح با صدای پرهام بیدار شدم..

 ساعت ۱۰ صبح رو نشون میداد، متعجب نگاش کردم

_ داداش، امروز نمیری شرکت؟ 

داشت از اتاق میرفت بیرون که برگشت سمتم:

_ نه عزیزم امروز در خدمت خودتم. 

لبخندی زدمو بلند شدم.

 تختمو مرتب کردم و رفتم صورتمو بشورم. 

از سرویس اومدم بیرون که صدای پرهامو شنیدم

_پناه؟ کجایی دختر بیا صبحونه

از بالای پله ها گفتم:

_ اومدم داداش صبر کن خب. 

و سریع پله هارو رفتم پایین و وارد آشپزخونه شدم که دیدم داره میزو میچینه.. 

رفتم کمکش و نشستیم صبحونه بخوریم. 

بعد از صبحونه میزو جمع کردم و پرهام رفت تا با دوستش تماس بگیره

تو این فرصت یه سامونی به آشپزخونه دادم

 داشتم فکر میکردم واسه ناهار چی بپزم.. که یهو پرهام جلوم ظاهر شد، 

_داداش ترسیدم 

_نترس عزیز داداش، به چی فکر میکردی؟ 

_به اینکه واسه ناهار چی بپزم

دستشو زد زیر چونش و اومی گفت.. 

بعد از چند ثانیه گفت:

_نظرت چیه بریم بیرون؟

منم که از خدا خواسته سریع قبول کردم. 

خندید ، باشه ای گفت و از آشپزخونه رفت بیرون.. 

یه ساعت خودمو مشغول کارا کردم و نشستم رو صندلی.. باید یه فکری میکردم.. یه فکر اساسی، دلم میخواست درس بخونم و برم دانشگاه مثل همه ی هم سن و سالام.. دلم واسه طراحی کردنم تنگ شده بود..باید بهش میگفتم ،پاشدم برم پیشش که دیدم خودش اومد. 

❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃

... ⊰⊹❈🤍𝑃𝑎𝑛𝑎ℎ𝑎𝑚 𝑏𝑎𝑠ℎ🤍❈⊹⊱...

.

.

... ⊰⊹❈🤍پَنــٰـآهَـمْ بـٰآشْ🤍❈⊹⊱... 

#𝑃𝑎𝑟𝑡-20

❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃

_پاشو پناه جون که امروز روز شماس، میخوایم بریم بچرخیم. 

لبخندی زدم و سریع رفتم حاضر بشم. موهامو شونه کردم و بستم. 

رفتم سمت لباسام ، یکم نگاه کردم و تصمیم گرفتم یه تیپ کاراملی طور بزنم.. شلوار کاراملی، شومیز کرم و شال شکلاتیمو برداشتم و دنبال کمربند شومیزم گشتم..

 پرهام اومد تو 

_تو که هنوز حاضر نشدی. 

از تو کمد اومدم بیرون:

_دارم دنبال کمربند لباسم میگردم

اومد جلو و گفت:

_کدومو میخوای؟ 

_اون قهوه ایه

_باشه تو برو لباساتو بپوش تا پیداش کنم

سریع رفتم لباسامو پوشیدم و دیدم آقا پرهام با کمربند در دست رو به روم ایستاده:

_بفرما خانوم

_مرسی

ازش گرفتمشو بستمش.. داشت از اتاق میرفت بیرون که صداش کردم، کنجکاو برگشت سمتم که گفتم. 

_لنز بزارم داداش؟ 

_لنز؟ چشمای خودت که خیلی قشنگن عزیزم، 

_آره قشنگن ولی دوست دارم یه مدت رنگ تیره بزارم. 

_باشه عزیزم هرجور خودت دوست داری.

_ مرسی داداش

لبخندی زد.. 

_پناه میرم زود بیا

_باشه داداش

رفتم جلو آینه شالمو سرم کردم، لنزی که چند روز پیش خریده بودمو برداشتم و گذاشتم تو چشمام..  کمی ضد آفتاب زدم. یه رژ مات خوشگلم زدم 

دستبند طلایی رنگمو دستم کردم. با زدن عطرم کارو تموم کردمو با برداشتن گوشی و کیفم از اتاق خارج شدم، سریع رفتم پایین و از خونه خارج شدم که دیدم بعله اقا پرهام تکیه داده به ماشین و

 داره ساعتشو نگاه میکنه

رفتم جلو: _من آمدم 

_چقدم که زود آمدی 

_عه داداش زود اومدم دیگه

_بله خانوم بفرمایین بشینین تا بریم

نشستم تو ماشینو شیشه رو دادم پایین پرهامم سوار شد و ماشینو روشن کرد.

❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃

... ⊰⊹❈🤍𝑃𝑎𝑛𝑎ℎ𝑎𝑚 𝑏𝑎𝑠ℎ🤍❈⊹⊱...

(منتظر ادامش باشید،قراره هیجانش بیشتر شه..)

درباره

Lena.s هستم مدیر وبلاگ

این وبلاگ برای انواعی از چیزا طراحی شده که همه ی اونا حول محور رمان میچرخن برای همین امیدوارم درک کنید ک نوشتن و گذاشتن رمان چقدر برای ی نویسنده سخته پس لطفاً تاجایی که میتونید حمایت کنید🌱

آخرین مطالب
پربازدیدترین مطالب
محبوب‌ترین مطالب
جنجالی‌ترین مطالب
آمار بازدید
قدرت گرفته از بلاگیکس ©