عروس نحس-(چند پارتی ۳۲ تا ۳۷)
#عروس_نحس
#خاتون
#پـارت_۳۲
#فصل_۱
توقع نیشخند زدنش رو نداشتم.حس میکردم داره تمسخر میکنه.
انگار همه عالم میدونستن من کتک خوردم.
ولی اون نمیدونست من برای پنهون کردن همون زخما چه مصیبتی هر روز میکشم.
کلی لوازم آرایش خرج پوشوندن کبودی ها میشد.
سرم رو که پایین انداختم انگشتاش متوقف شد و با لحن دستوری گفت:
-ببینمت!
قلبم که نه،تمام تنم گر گرفته بود.
میسوخت.
لرزش لبا و چونه م رو نمیتونستم مخفی کنم وقتی توبیخگرانه باهام حرف میزد.
نمیخواستم بدونه چه بلایی سرم اومده.
برای دختر یکی یدونه حاج فتح الله سر شکستگی داشت.
اما انگشتاش زیر چونه م نشست و سرم رو بالا گرفت.
نگاهش توی چشمای پر شده م چرخید و گفت:
-چی شده؟
کسی کتکت زده؟
به داداشم گفتی؟
صورتم رو عقب کشیدم و لبخند تلخی زدم.
تلخ بود،مثل زهرمار:
-نه چیز خاصی نیست
گفتم که...خوردم به کابینت
فعلا با اجازه ...من برم بخوابم الان داریوش نگران میشه
این رو گفتم.
ازش رو گرفتم.
از آشپزخونه بیرون زدم و با عجله از پله ها بالا رفتم.
حتی پشت سرم رو نگاه نکردم تا مبادا برگردم و یه دل سیر پیشش گریه کنم.
هر چند اونم بچه همون خانواده بود.
برادر داریوش.
خواهراش هم دست کمی از اون برادر نداشتن.
و از همه بدتر مادرشون.
زنی که اگه یروز منو به باد کتک نمیداد آروم نمیگرفت.
حالا چرا باید پیش همچین آدمی درد و دل میکردم.
که آخرش میشد کبودی و زخمای بیشتر؟
.
#عروس_نحس
#خاتون
#پـارت_۳۳
#فصل_۱
صبحانه رو آماده میکردم که بالاخره اهالی خونه یکی یکی پیداشون شد.
خان جون دستور داده بود هر روز خودم میز رو آماده کنم.
میگفت عروس خونه حکم خانوم خونه رو داره ،باید به همه چیز نظارت کنه.
البته که همش بازی با کلمات بود.
اونا عروس گرفته بودن برای کلفتی و کیسه بوکس شدن.
توماج و داریوش آخرین نفرایی بودن که سر میز حاضر شدن.
اخمای داریوش توی هم بود و حرفی نمیزد.
دلشوره بدی افتاده بود به جونم.
اگه توماج از برخورد توی آشپزخونه چیزی بهش میگفت...
سعی کردم آروم باشم.
نباید به دلم بد راه میدادم.
توی حال و هوای خودم بودم که خان جون گفت:
-امشب خاله مهین به مناسبت اومدن توماج همه رو دعوت کرده
سر ساعت ۷ باید اونجا باشیم
پس سعی کنید به موقع آماده بشید
و بعد نگاهش رو بهم دوخت و ادامه داد:
-با تو هم هستم عروس
یه لباس مناسب بپوش
رفتارت رو هم درست کن
اون دفعه که ابرو برامون نذاشتی
تا چند ماه نقل دهن فامیل بودیم با این عروس دست و پاچلفتی
سرم رو پایین انداختم و در حالیکه داشتم از خجالت آب میشدم زیر لب چشم رو زمزمه کردم.
همیشه تمام لباسام و زیر نظر خودش میخریدم و باز بهم سرکوفت میزد.
توماج دستاش رو روی میز گذاشت و با لحن مردونه و نیشداری گفت :
-به حرفای این خاله زنکا توجه نکن مادر من
زنداداش من اینقدر خوشگله که گونی هم بپوشه بهش میاد
خاله مهین و دختراش که ریخت و قیافه ندارن
اون عروس افاده ای شونم که شبیه گورخره
واسه همین به عروس ما حسودی میکنن
.
.
#عروس_نحس
#خاتون
#پـارت_۳۴
#فصل_۱
سرش که به طرفم چرخید تونست نگاه خیره م رو شکار کنه.
با شیطنت چشمکی بهم زد و باعث شد برای اولین توی اون خونه لبخند بزنم.بالاخره یکی پیدا شده بود مثل من فکر کنه.
البته باباعلی هم به سختی جلوی خنده ش رو گرفته بود.برای همین اون پدر و پسر اونقدر به دلم نشسته بودن.
راست میگفت کلهی خاله مهین و بچه هاش شبیه خربزه دراز بود.
عروس شون هم ارادت خاصی به لباسای گورخری داشت.
نمیدونم چی توی اون سبک لباس میدید که اکثر اوقات میپوشید.
برخلاف من که دلم میخواست با حرفاش قهقهه بزنم بقیه عصبی بودن.
کسی توی اون خونه حق نداشت در مورد خانواده خان جون نظر بدی بده.
پیرزن عصاش رو با عصبانیت روی زمین کوبید و با عصبانیت گفت:
-توماج!
-جانم مامان جان...
حرص نخور خوشگلم
پوستت چروک میشه
خان جون دندون روی هم سابید و گفت:
-اینقدر زبون نریز پسر
دفعه قبل که رفتیم آبرو برامون نذاشت
کل فامیل در موردش بد میگفتن
حالا تو جلوی غریبه ها بد خاله تو میگی؟
اونم خواهر بیچاره من که اون همه دوستت داره!
غریبه منظورش من بودم!
حتی بعد از یه سال هم منو به رسمیت نمیشناخت.
توماج اخمی کرد و گفت:
-زنداداشم هر کاری کرده فدای سرش...
هر کاری که کرده شما باید پشتش باشین
داداش... تو نمیخوای چیزی بگی؟
داریوش که شبیه برج زهرمار بود و تا اون لحظه چیزی نمیگفت از جاش بلند شد.
دستمال توی دستش رو با غیض روی میز انداخت و رو بهم گفت:
-بیا بریم بالا...کارت دارم
بچمو میکشه😭
.
.
#عروس_نحس
#خاتون
#پـارت_۳۵
#فصل_۱
تمام حس خوبم پریده و لبخند روی لبم ماسید.
دلشوره ای که یه سال باهاش زندگی میکردم و فقط برای چند ثانیه حسش یادم رفته بود حالا پر رنگ تر توی وجودم جولان میداد.
انگار حال خوب برای خاتون گناه کبیره محسوب میشد.
آب دهنم رو قورت دادم و در حالیکه خیره بودم به داریوش از جام بلند شدم.
دیگه چشمام کسی رو جز اون مرد عصبانی نمیدید.
چشماش جوری خط و نشون میکشید که قلبم داشت از حرکت میایستاد.
پشت سرش از پله ها بالا رفتم و سعی کردم آروم باشم.
کسی نباید میفهمید من از داریوش چقدر میترسم.
جلوی اتاق که رسیدیم در رو باز کرد و اشاره زد برم داخل.
تنم یخ زده و پاهام مثل چوب خشک بود وقتی از مقابلش گذشتم و وارد شدم.
اما هنوز قدم بعدی رو برنداشته بودم که به موهام چنگ زد و تنم رو محکم به دیوار پشت سرم کوبید.
اخ بلندی از بین لبام خارج شد و وحشت زده بهش خیره شدم که تنش رو بهم چسبوند و دستش رو دور گلوم حلقه کرد.
سرش رو نزدیک آورد و از بین دندونای کلید شده غرید:
-خفه شو تخم سگِ ولد زنا
لبام و بهم دوختم و به چشمای به خون نشسته ش نگاه کردم.
فکش منقبض شده بود و بلند و وحشیانه نفس میکشید.
فشار انگشتاش رو دور گلوم بیشتر کرد و گفت:
-بگو ببینم پیش توماج چه گهی خوردی؟
.
.
#عروس_نحس
#خاتون
#پـارت_۳۶
#فصل_۱
لبهام می لرزید و نگاهم میخکوب چشمای به خون نشسته داریوش بود:
-بذ...بذار حرف...بزنیم
-خفه شو و فقط جواب منو بده تا گردن تو نشکستم
نفسم بالا نمیومد و صدای خس خس سینه م توی اتاق پخش میشد.
اما برای داریوش مهم نبود.
انگار خون جلوی رو گرفته و قصد کشتنم رو داشت.
نفس عمیق و پر صدایی کشیدم و گفتم:
-ب..بخدا...م...من چیز...ی نگفتم
صدای نیشخند داریوش بلند شد و غرید:
-به گور پدرت خندیدی
عادت داشتم به توهین هاش،به فحش هایی که به خانواده م میداد.
ناراحت میشدم اما احساسات من برای کسی اهمیت نداشت:
-با...باور کن...من چیزی نگفتم...دیشب تو...آشپزخونه...منو دید
آرایش... نداشتم
همچنان گلوم رو فشار میداد و با لحن بدی گفت:
-گه خوردی...فکر کردی با دسته کورا طرفی؟
بگو تا یه مرد تو خونه دیدم فوری شل کردم
زهرخند زد و دوباره ادامه داد:
- گفتی برم مخش و بزنم
اخه اینقدر بدبختی که رفتی به داداشم گفتی من تو رو میزنم؟
فکر کردی ۲ روز دیگه که برگرده اصلا تو رو یادش میاد؟
توماج اونجا زن داره
بغضم با صدا ترکید و دستم رو روی دستش گذاشتم اما اون وحشیانه انگشتام رو گرفت و به طرف مخالف فشار آورد تا جایی که صدای جیغم با شکستن انگشتام یکی شد.
.
.
#عروس_نحس
#خاتون
#پـارت_۳۷
#فصل_۱
دلم برای خودم میسوخت.
چقدر ناتوان و بی پناه بودم.
چرا کسی فکر نمیکرد من فقط ۱۷ سال دارم.
درد انگشتام اونقدر زیاد بود که دیگه برام اهمیت نداشت کسی صدام رو بشنوه یا نه.
حتی عصبانیت داریوش و کتکای بعدش هم اهمیت نداشت.
وقتی بالاخره ولم کرد همونجا روی زمین نشستم و انگشتای دردناکم رو توی بغلم گرفتم.
صدام مرتعش و پر از بغض بود وقتی جیغ کشیدم:
-خدا لعنتت کنه
ازت متنفرم...ازت...متنفرممم
با خنده هیستریکی به در اشاره کرد:
-راه بازه جاده دراز
گمشو برو خونه بابات فردا درخواست طلاق بده
ببینم بابای جاکشت رات میده خونهش؟
این داریوشه که ریخت نحست و تحمل میکنه
و بعد بازوم رو گرفت و مجبورم کرد بلند شم.
در رو باز کرد و من رو به طرف بیرون هل داد:
-هری...
بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه در رو بست و وارد اتاق شد.
با تمام دردی که داشتم چند قدم به طرف پله ها برداشتم.
باید میرفتم،دیگه تحمل اون اوضاع رو نداشتم.
اون همه تحقیر و کتک کافی بود.
چند قدم دور شدم ،اما کجا میرفتم؟
مادرم که گوش به فرمان پدرم بود میخواست حمایتم کنه؟
یا پدر و برادر متعصبم که اعتقاد داشتن دختر با لباس سفید میره خونه شوهر،با کفن سفید بیرون میاد؟
مگه یبار نرفتم و منو برگردوندن به همین خراب شده؟
نمیشد که آواره کوچه و خیابون بشم.
با بیچارگی به در اتاق نگاه کردم.
راه رفته رو برگشتم و دستگیره رو پایین کشیدم، اما در قفل
بود!
.
.
بچم خاتون🥲💔