-کهکشان رمان-

در کل این وبلاگو طراحی کردم برای انواع رمانا و تمام تلاشمو میکنم اینجا بهترین رمانارو براتون بزارم پس امیدوارم حمایت کنید🦋💞

عروس نحس-(چند پارتی ۳۲ تا ۳۷)

1404/4/22 | 17:11 | lena

#عروس_نحس 

#خاتون 

#پـارت_۳۲

#فصل_۱

 

توقع نیشخند زدنش رو نداشتم.حس میکردم داره تمسخر میکنه.

انگار همه عالم میدونستن من کتک خوردم.

ولی اون نمیدونست من برای پنهون کردن همون زخما چه مصیبتی هر روز می‌کشم. 

کلی لوازم آرایش خرج پوشوندن کبودی ها میشد.

سرم رو که پایین انداختم انگشتاش متوقف شد و با لحن دستوری گفت:

-ببینمت!

قلبم که نه،تمام تنم گر گرفته بود.

میسوخت.

لرزش لبا و چونه م رو نمیتونستم مخفی کنم وقتی توبیخگرانه باهام حرف می‌زد.

نمیخواستم بدونه چه بلایی سرم اومده.

برای دختر یکی یدونه حاج فتح الله سر شکستگی داشت.

اما انگشتاش زیر چونه م نشست و سرم رو بالا گرفت. 

نگاهش توی چشمای پر شده م چرخید و گفت:

-چی شده؟

کسی کتکت زده؟

به داداشم گفتی؟

صورتم رو عقب کشیدم و لبخند تلخی زدم.

تلخ بود،مثل زهرمار:

-نه چیز خاصی نیست 

گفتم که...خوردم به کابینت

فعلا با اجازه ...من برم بخوابم الان داریوش نگران میشه

این رو گفتم.

ازش رو گرفتم.

از آشپزخونه بیرون زدم و با عجله از پله ها بالا رفتم. 

حتی پشت سرم رو نگاه نکردم تا مبادا برگردم و یه دل سیر پیشش گریه کنم.

هر چند اونم بچه همون خانواده بود.

برادر داریوش.

خواهراش هم دست کمی از اون برادر نداشتن.

و از همه بدتر مادرشون. 

زنی که اگه یروز منو به باد کتک نمی‌داد آروم نمیگرفت.

حالا چرا باید پیش همچین آدمی درد و دل میکردم.

که آخرش میشد کبودی و زخمای بیشتر؟

 

.

 

#عروس_نحس 

#خاتون 

#پـارت_۳۳

#فصل_۱

 

صبحانه رو آماده میکردم که بالاخره اهالی خونه یکی یکی پیداشون شد.

خان جون دستور داده بود هر روز خودم میز رو آماده کنم.

می‌گفت عروس خونه حکم خانوم خونه رو داره ،باید به همه چیز نظارت کنه.

البته که همش بازی با کلمات بود.

اونا عروس گرفته بودن برای کلفتی و کیسه بوکس شدن.

توماج و داریوش آخرین نفرایی بودن که سر میز حاضر شدن.

اخمای داریوش توی هم بود و حرفی نمیزد.

دلشوره بدی افتاده بود به جونم.

اگه توماج از برخورد توی آشپزخونه چیزی بهش می‌گفت...

سعی کردم آروم باشم.

نباید به دلم بد راه میدادم.

توی حال و هوای خودم بودم که خان جون گفت:

-امشب خاله مهین به مناسبت اومدن توماج همه رو دعوت کرده

 سر ساعت ۷ باید اونجا باشیم

پس سعی کنید به موقع آماده بشید

و بعد نگاهش رو بهم دوخت و ادامه داد:

-با تو هم هستم عروس

یه لباس مناسب بپوش

رفتارت رو هم درست کن

اون دفعه که ابرو برامون نذاشتی

تا چند ماه نقل دهن فامیل بودیم با این عروس دست و پاچلفتی

سرم رو پایین انداختم و در حالیکه داشتم از خجالت آب میشدم زیر لب چشم رو زمزمه کردم. 

همیشه تمام لباسام و زیر نظر خودش میخریدم و باز بهم سرکوفت میزد.

توماج دستاش رو روی میز گذاشت و با لحن مردونه و نیشداری گفت  :

-به حرفای این خاله زنکا توجه نکن مادر من

زنداداش من اینقدر خوشگله که گونی هم بپوشه بهش میاد

خاله مهین و دختراش که ریخت و قیافه ندارن

اون عروس افاده ای شونم که شبیه گورخره

واسه همین به عروس ما حسودی میکنن

.

.

#عروس_نحس 

#خاتون 

#پـارت_۳۴

#فصل_۱

 

سرش که به طرفم چرخید تونست نگاه خیره م رو شکار کنه.

با شیطنت چشمکی بهم زد و باعث شد برای اولین توی اون خونه لبخند بزنم.بالاخره یکی پیدا شده بود مثل من فکر کنه.

البته‌ باباعلی هم به سختی جلوی خنده ش رو گرفته بود.برای همین اون پدر و پسر اونقدر به دلم نشسته بودن.

راست می‌گفت کله‌ی خاله مهین و بچه هاش شبیه خربزه دراز بود.

عروس شون هم ارادت خاصی به لباسای گورخری داشت.

نمیدونم چی توی اون سبک لباس میدید که اکثر اوقات می‌پوشید.

 

برخلاف من که دلم می‌خواست با حرفاش قهقهه بزنم بقیه عصبی بودن.

کسی توی اون خونه حق نداشت در مورد خانواده خان جون نظر بدی بده‌.

پیرزن عصاش رو با عصبانیت روی زمین کوبید و با عصبانیت گفت:

-توماج!

-جانم مامان جان...

حرص نخور خوشگلم 

پوستت چروک میشه

خان جون دندون روی هم سابید و گفت:

-اینقدر زبون نریز پسر

دفعه قبل که رفتیم آبرو برامون نذاشت

کل فامیل در موردش بد میگفتن

حالا تو جلوی غریبه ها بد خاله تو میگی؟

اونم خواهر بیچاره من که اون همه دوستت داره!

غریبه منظورش من بودم!

حتی بعد از یه سال هم منو به رسمیت نمیشناخت.

توماج اخمی کرد و گفت:

-زنداداشم هر کاری کرده فدای سرش...

هر کاری که کرده شما باید پشتش باشین

داداش... تو نمیخوای چیزی بگی؟

داریوش که شبیه برج زهرمار بود و تا اون لحظه چیزی نمی‌گفت از جاش بلند شد.

دستمال توی دستش رو با غیض روی میز انداخت و رو بهم گفت:

-بیا بریم بالا...کارت دارم

بچمو میکشه😭

.

.

#عروس_نحس 

#خاتون 

#پـارت_۳۵

#فصل_۱

 

تمام حس خوبم پریده و لبخند روی لبم ماسید.

دلشوره ای که یه سال باهاش زندگی میکردم و فقط برای چند ثانیه حسش یادم رفته بود  حالا پر رنگ تر توی وجودم جولان میداد.

انگار حال خوب برای خاتون گناه کبیره محسوب می‌شد.

آب دهنم رو قورت دادم و در حالیکه خیره بودم به داریوش از جام بلند شدم.

دیگه چشمام کسی رو جز اون مرد عصبانی نمی‌دید.

چشماش جوری خط و نشون می‌کشید که قلبم داشت از حرکت می‌ایستاد.

پشت سرش از پله ها بالا رفتم و سعی کردم آروم باشم.

کسی نباید میفهمید من از داریوش چقدر میترسم.

جلوی اتاق که رسیدیم در رو باز کرد و اشاره زد برم داخل.

تنم یخ زده  و پاهام مثل چوب خشک بود  وقتی از مقابلش گذشتم و وارد شدم.

اما هنوز قدم بعدی رو برنداشته بودم که به موهام چنگ زد و تنم رو محکم به دیوار پشت سرم کوبید.

اخ بلندی از بین لبام خارج شد و وحشت زده بهش خیره شدم که تنش رو بهم چسبوند و دستش رو دور گلوم حلقه کرد.

سرش رو نزدیک آورد و از بین دندونای کلید شده غرید:

-خفه شو تخم سگِ ولد زنا

لبام و بهم دوختم و به چشمای به خون نشسته ش نگاه کردم.

فکش  منقبض شده بود و بلند و وحشیانه نفس میکشید.

فشار انگشتاش رو دور گلوم بیشتر کرد و گفت:

-بگو ببینم پیش توماج چه گهی خوردی؟

.

.

#عروس_نحس 

#خاتون 

#پـارت_۳۶

#فصل_۱

 

لبهام می لرزید و نگاهم میخکوب چشمای به خون نشسته داریوش بود:

-بذ...بذار حرف...بزنیم 

-خفه شو و فقط جواب منو بده تا گردن تو نشکستم 

نفسم بالا نمیومد و صدای خس خس سینه م توی اتاق پخش می‌شد.

اما برای داریوش مهم نبود. 

انگار خون جلوی رو گرفته و قصد کشتنم رو داشت.

نفس عمیق و پر صدایی کشیدم و گفتم:

-ب..بخدا...م...من چیز...ی نگفتم

صدای نیشخند داریوش بلند شد و غرید:

-به گور پدرت خندیدی 

عادت داشتم به توهین هاش،به فحش هایی که به خانواده م میداد.

ناراحت میشدم اما احساسات من برای کسی اهمیت نداشت:

-با...باور کن.‌..من چیزی نگفتم...دیشب تو...آشپزخونه...منو دید

آرایش... نداشتم 

همچنان گلوم رو فشار میداد و با لحن بدی گفت:

-گه خوردی...فکر کردی با دسته کورا طرفی؟

بگو تا یه مرد تو خونه دیدم فوری شل کردم 

زهرخند زد و دوباره ادامه داد:

- گفتی برم مخش و بزنم

اخه اینقدر بدبختی که رفتی به داداشم گفتی من تو رو میزنم؟

فکر کردی ۲ روز دیگه که برگرده اصلا تو رو یادش میاد؟

توماج اونجا زن داره

بغضم با صدا ترکید و دستم رو روی دستش گذاشتم اما اون وحشیانه انگشتام رو گرفت و به طرف مخالف فشار آورد تا جایی که صدای جیغم با شکستن انگشتام یکی شد.

.

.

#عروس_نحس 

#خاتون 

#پـارت_۳۷

#فصل_۱

 

دلم برای خودم میسوخت.

چقدر ناتوان و بی پناه بودم.

چرا کسی فکر نمی‌کرد من فقط ۱۷ سال دارم‌.

درد انگشتام اونقدر زیاد بود که دیگه برام اهمیت نداشت کسی صدام رو بشنوه‌ یا نه.

حتی عصبانیت داریوش و کتکای بعدش هم اهمیت نداشت.

وقتی بالاخره  ولم کرد همونجا روی زمین نشستم و انگشتای دردناکم رو توی بغلم گرفتم.

صدام مرتعش و پر از بغض بود وقتی جیغ کشیدم:

-خدا لعنتت کنه

ازت متنفرم...ازت...متنفرممم

با خنده هیستریکی به در اشاره کرد:

-راه بازه جاده دراز 

گمشو برو خونه بابات فردا درخواست طلاق بده

ببینم بابای جاکشت رات میده خونه‌ش؟

این داریوشه که ریخت نحست و تحمل میکنه

و بعد بازوم رو گرفت و مجبورم کرد بلند شم.

در رو باز کرد و من رو به طرف بیرون هل داد:

-هری..‌.

بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه در رو بست و وارد اتاق شد.

با تمام دردی که داشتم چند قدم به طرف پله ها برداشتم.

باید میرفتم،دیگه تحمل اون اوضاع رو نداشتم.

اون همه تحقیر و کتک کافی بود. 

چند قدم دور شدم ،اما کجا میرفتم؟

مادرم که گوش به فرمان پدرم بود میخواست حمایتم کنه؟

یا پدر و برادر متعصبم که اعتقاد داشتن دختر با لباس سفید میره خونه شوهر،با کفن سفید بیرون میاد؟

مگه یبار نرفتم و منو برگردوندن به همین خراب شده؟

نمیشد که آواره کوچه و خیابون بشم.

با بیچارگی به در اتاق نگاه کردم.

راه رفته رو برگشتم و دستگیره رو پایین کشیدم، اما در قفل 

بود!

.

.

بچم خاتون🥲💔

عروس نحس-(چند پارتی ۲۶ تا ۳۱)

1404/4/21 | 15:10 | lena

#عروس_نحس 

#خاتون

#پارت_۲۶

#فصل_۱

 

مردد وسط آشپزخونه وایساده بودم و لرزش دستام هر لحظه بیشتر می‌شد. 

توماج از بالا بهم نگاهی انداخت و زیر لب گفت:

-آخه بچه...تو رو چه به شوهر کردن؟

و بعد سینی رو از دستم گرفت و روی میز گذاشت.

اون چمیدونست همین بچه چه مصیبتایی تو اون یه سال کشیده و بزرگ شده.

ناهید با دستور توماج سینی قهوه رو برداشت و به طرف سالن رفت.

هنوز نمیدونستم دقیقا باید چکار کنم که یه دستمال از کاپشن چرمیش بیرون آورد و جلوی صورتم گرفت.

وقتی سوالی بهش خیره شدم نچ کلافه ای گفت:

-اشکات و پاک کن و دنبالم بیا

دستمال رو ازش گرفتم و زیر چشمام رو با احتیاط پاک کردم تا آرایشم بهم نریزه و کبودی  هام دیده نشه و گفتم:

-شما برید لطفا

ما رو با هم ببینن هزار جور حرف پشت سرمون میزنن

توماج دیگه بحث نکرد و رفت اما من دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.

میدونستم خان جون این کار رو بدون تلافی نمیداره.

اخلاقش دستم اومده بود.

فقط باید امیدوار میبودم با اومدن پسرش حداقل تا چند روز حواسش پرت بشه و دست از سرم برداره.

اما وارد سالن که شدم نگاه تهدید آمیز داریوش رو که دیدم بند دلم پاره شد.

قفسه سینه م از شدت استرس به شدت بالا و پایین میشد و نمیدونستم دقیقا باید چکار کنم که صدای باباعلی منو به خودم آوردم:

-خاتون...بابا...بیا اینجا پیش من بشین

امروز ندیدمت انگار یه چیزی کم دارم

لبخندی به اون پیرمرد زدم و کنارش نشستم اما حتی دست گرمش که دست یخم و گرفته بود هم نمیتونست استرس و حال بدم رو از نگاه ها و خط و نشون های داریوش کم کنه.

اون شب،شب سختی در پیش داشتم.

.

.

#عروس_نحس 

#خاتون

#پارت_۲۷

#فصل_۱

 

 

-آخه ریخت شو ببین

شبیه گداهای بازار سد اسمال میمونه*

این قیافه ست تو داری؟

این همه خرجت میکنم باز سگ نگاهت نمیکنه

مهمونا بالاخره رفته بودن.

خونه خالی شده بود و من تا لحظه اخر به خدمتکارا کمک کرده بودم تا خونه رو مرتب کنن.

نه به خاطر اینکه دنبال وقت کشی بودم تا داریوش بخوابه، نه.

خان جون دستور داده بود.

انگار منم یکی از خدمه خونه م.

دخترا و  نوه هاش که رفتن بخوابن و خاتون باید کلفتی میکرد.

حالا خسته و کوفته اومده بودم تو اتاقم تا بلکه بتونم یکم استراحت کنم.

اما  وارد اتاق که شدم داریوش هم تازه از حموم بیرون اومده بود و با دیدنم شروع کرد به غر زدن و تحقیر کردن.

خسته و عصبی شالم رو در آوردم و با حرص گفتم:

-تو هم از صبح تا شب اوامر این قوم عجوج مجوج و انجام بدی ریخت و قیافه ت بهتر از من نمیشه

شده یبار بگی این زنمه نه کلفت این خونه؟

شده یبار حس کنم شوهرمی و پشتم باشی؟

مگه من آدم نیستم؟

چرا باید...

با شنیدن صدای کشیده شدن کمربند از شلوارش بالاخره ساکت شدم و وحشت زده بهش خیره نگاه کردم.

کمربند رو دور دستش پیچید و گفت:

-چه گهی خوردی؟

دوباره تکرار کن؟

آب دهنم رو به زور قورت دادم و لب زدم:

-غلط کردم...حواسم نبود!

اما اون به حرفم گوش نمیداد،کمربند رو روی تنم میکوبید و با فحش دادن تخریبم میکرد:

-نکنه فکر کردی اون بابای جاکشت و اون داداشای دیوثت واست تره خورد میکنن که واسه من اولدورم بولدورم میکنی؟

آخه حتی خانواده ت تو رو گردن نمیگیرن اون وقت اینجا واسه من زر اضافه میزنی؟

 

ꖒꕹꖒꕹꖒꕹꖒꕹꖒꕹꖒꕹꖒꕹꖒ

بازار سد اسمال=بازار سید اسماعیل یادگار دوره قاجار در تهران

.

.

#عروس_نحس 

#خاتون 

#پـارت_۲۸

#فصل_۱ 

 

استرس و وحشتم رو میدید و دقیقا همینو میخواست.

می‌خواست با تحقیر و کتک کاری کنه که همیشه فقط ازم چشم بشنوه.

موفق هم بود.

خاتون بی پناه که پدر و ۲ تا برادر قُل چماق داشت بی‌کس ترین آدم روی زمین بود.

از ترس اینکه مبادا صدام بیرون بره و دوباره کتک بخورم دستام رو محکم جلوی دهنم گذاشتم اما جوری کمربند رو روی کشاله رانم کوبیدم که دیگه نتونستم تحمل کنم و صدای جیغم بلند شد.

دستم خودم نبود،فقط جیغ کشیدم تا اون همه درد و تخلیه کنم.

دیگه تحمل نداشتم.

تنم میسوخت و جای کمربندا گز گز میکرد.

انگار روی پوستم یه تیکه فلز داغ گذاشتن.

داریوش با حرص به طرفم خم شد.

مشت محکمی روی بازوم کوبید و گفت:

-مگه نگفتم صدات در نیاد حرومزاده؟

مگه نگفتم صدات و نشنوم؟

و بعد دستش رو شل کرد و جوری توی دهنم کوبید که پاره شدن گوشه لبم رو حس کردم.

طعم خون توی دهنم حالم و بد میکرد.

دستش برای بار دوم بالا رفت تا توی صورتم بکوبه که دستام و به حالت تسلیم جلوی صورتم گرفتم و گفتم:

-نزن...غلط کردم...

تو رو جون بابا علی نزن

دندون روی هم سابید و گفت:

-بار دیگه بشنوم گه اضافه خوردی سرت و میبرم میذارم روی سینه ت

-باشه...باشه...تکرار نمیشه

قول میدم

دهن باز کرد تا باز فحش بده و تحقیرم کنه اما وقتی صدای در بلند شد به موهام چنگ زد و همون طورکه کشون کشون من و به طرف کمد می‌برد  گفت:

-چند لحظه صبر کن...الان میام

.

.

#عروس_نحس 

#خاتون 

#پـارت_۲۹

#فصل_۱

 

کاش اونی که پشت در بود میومد تو و نجاتم میداد.

کاش میدونست من از اون کمد لعنتی وحشت دارم و هر بار که منو میندازه اون تو تنگی نفس میگیرم.

کاش...

اونقدر محکم موهام رو میکشید که بی طاقت به دستش چنگ زدم و گفتم:

-تو رو خدا داریوش

 منو تو کمد ننداز...

داریوش...غلط کردم...

من از اونجا میترسم...

ولی بی توجه به التماسام در کمد رو باز کرد و من رو داخلش هل داد.

همون طورکه موهام تو دستش بود سرش رو پایین آورد.

دستش رو جلوی صورتم با تهدید تکون داد و گفت:

-صدا ازت در بیاد نفست و میبرم

حالیته که؟

دستام رو روی دهنم کوبیدم و سرم رو به علامت آره تکون دادم.

من همونجا خفه میشدم تا کسی نفهمه داره چه بلایی سرم میاره. 

در رو که بست حتی نفس هم نمی‌کشیدم.

چند لحظه بعد داریوش در اتاق رو باز کرد و صدای توماج رو شنیدم که گفت:

-سلام داداش

-جانم...این وقت شب؟

-یه صدایی از اتاق تون شنیدم فکر کردم اتفاقی افتاده

واسه همین اومدم هم ببینم چی شده هم از زنداداش تشکر کنم

 امشب  به خاطر من خیلی زحمت کشیده

میشه صداش کنی؟

قلبم تالاپ و تولوپ میکرد،اومده بود ازم تشکر کنه؟

داریوش مکثی کرد و جواب داد:

-حتما صدای بچه ها بود

 راستش خاتون...چیزه... رفته حموم

-فکر نکنم صدای بچه ها باشه 

انگار یکی جیغ میزد...

مکثی کرد و دوباره گفت :

-حالا که رفته حموم  مزاحم نمیشم

 فردا میبینمش  و ازش تشکر میکنم

و بعد صداش رو پایین تر اورد و گفت:

-امشب هواش و داشته باش 

کلی کار کرده حتما خیلی خسته شده

برو حموم یه ماساژ درست و درمون مهمونش کن

.

.

#عروس_نحس 

#خاتون 

#پـارت_۳۰

#فصل_۱

 

از وقتی ازدواج کرده بودم شبای زیادی رو توی اون کمد صبح کردم اما برام عادی نمیشد.

از تاریکی و جای تنگ میترسیدم.

احساس می‌کردم توی قبر خوابیدم.

حاج فتح الله فقط ابروش براش مهم بود و اینکه چه بلایی سر دخترش میارن رو حتی اگه به چشم هم میدید تسبیح زنان از اونجا دور میشد.

حرفای توماج رو که یادم میومد دلم می‌خواست بخندم.

اونقدر بخندم که همه فکر کنن دیوونه م.

به برادرش سپرده بود منو ماساژ بده ولی خبر نداشت قبل از اومدنش حسابی با کمربند ماساژم داده.

حتی لبام رو هم با پشت دستش ماساژ میداد.

پاهام رو توی شکمم جمع کردم و بغض کرده و وحشت زده اونقدر به در بسته کمد خیره شدم تا بالاخره دم دمای صبح در باز شد.

عادت داشت قبل از اذان صبح آزادم میکرد.

بدون اینکه بهش نگاه کنم لباسام رو برداشتم و وارد سرویس شدم.

هیچ وقت اجازه نمی‌دادم بدنم رو ببینه ،به جز همون چند باری که توی رخت خواب نیمه لخت شده بودم.

درسته که توی شناسنامه محرمم بود اما برای من از هر غریبه ای نامحرم تر به حساب میومد.

توی یه تیکه کاغذ شوهرم به حساب میومد ولی جسم و روحم قبولش نداشت.

لباسام رو که عوض کردم از اتاق بیرون زدم.

اون ساعت همه خواب بودن و میتونستم با خیال راحت یه گوشه رو پیدا کنم و برای دل خودم زار بزنم.

وارد آشپزخونه شدم و بدون اینکه برق رو روشن کنم سراغ یخچال رفتم.

لیوان رو پر از آب کردم و قبل از اینکه در رو ببندم صدای توماج رو شنیدم که گفت:

-زنداداش؟...چرا این ساعت بیداری؟!

.

.

#عروس_نحس 

#خاتون 

#پـارت_۳۱

#فصل_۱

 

اصلا توقع نداشتم اون موقع شب کسی بیدار باشه برای همین جا خورده بودم.

از اینکه توی اون تاریکی یهو پشت سرم ظاهر شده هم ترسیده بودم.

 طوری که دستام میلرزید.

 با همون دستای لرزون  که باعث میشد اب از توی لیوان روی سرامیکا بریزه به عقب برگشتم.

دقیقا پشت سرم وایساده بود و صورتش با نور یخچال مردونه تر دیده میشد.

حوله کوچیکی دور گردنش و تیشرت سفید و شلوارک چسبون ورزشی هم به تن داشت.

عرق از سر و صورتش می‌چکید و به طرز جذابی دستش رو روی در یخچال گذاشته و بهم با اخم وحشتناکی نگاه میکرد.

معلوم بود داشته ورزش میکرده و حالا برای استراحت برگشته خونه.

لبخند زورکی تحویلش دادم و همون طورکه بین در و خود یخچال وایساده بودم و سعی می‌کردم به طور ضایعی نگاهش نکنم  گفتم:

-چیزه...تشنمه...اومدم...

حرفم تکمیل نشده بود که با اون هیبت مردونه یکم به طرفم خم شد.

 حرارت بدنش رو توی سردی هوای یخچال بیشتر حس می‌کردم.

نگاه وحشیش توی صورتم چرخید و پرسید:

-صورتت چی شده؟

تازه یادم افتاده بود آرایش ندارم حتی روسری هم سرم نکرده بودم و اگه داریوش میدید قیامت به پا میکرد.

با موهام نصف صورتم رو پوشوندم و دستم رو روی سرم گذاشتم  تا یکم از موهام رو بپوشونم.

 با خجالت گفتم:

-خوردم به کابینت

آخه تاریک بود...

نیشخندی که زد باعث دلم هری بریزه.

 نوک انگشتش رو روی زخم کنار لبم کشید:

-چجوری کابینت گوشه لبتم پاره کرده؟

(توماج جنتلمن تو کامتا 😂💔)

عروس نحس-(چند پارتی ۱۹ تا ۲۵)

1404/4/21 | 14:59 | lena

#خاتون

بخش اول: عروس نحس

#پارت_۱۹

#فصل_۱

 

من خسته بودم...

خسته تر از اونی که بخوام دلگیر بشم از  عشق و علاقه مردی که همسرم بود اما در کنارش باکره باقی موندم.

 خودخوری هم فایده نداشت ،من  به هر ریسمانی برای حفظ کردن زندگیم چنگ میزدم.

یه بار این اشتباه رو کرده بودم و برگشتم خونه پدرم،چون فکر میکردم توی این شرایط حمایتم میکنن.

اما بی فایده بود.

حالا تمام وجودم رو برای گرم کردن زندگی زناشوییم میذاشتم.

شاید اگه محبت خرجش میکردم همه چیز درست میشد.

لیوان آب و به لبش چسبوندم و چند جرعه که ازش نوشید لیوان و به عقب هل داد و به تندی گفت:

-رفتی آب شیر اوردی؟

چرا عقلت و به کار نمیندازی ؟

-خب آخه...آب سرد واسه گلوت ضرر داره

با اعصاب خراب بلند شد و در حالیکه لباسش رو در می‌آورد بهم توپید :

-تو هیچ وقت درست نمیشی

برق و خاموش کن میخوام بخوابم

لیوان و روی پاتختی گذاشتم و برق و خاموش کردم. 

دلم یه بغل محکم میخواست،تنم احتیاج به نوازش مردونه داشت.

برای همین لباس خواب مشکی ساتنم رو پوشیدم و آروم کنارش دراز کشیدم. 

دستم و روی قفسه سینه ش کشیدم و گفتم:

-داریوش؟ بغلم میکنی؟

.

.

#خاتون

بخش اول: عروس نحس

#پارت_۲۱

#فصل_۱

 

با دقت به خودم توی آیینه نگاه کردم،تونسته بودم کبودی صورتم رو با کرم بپوشونم اما هنوز ورم پای چشمم دیده میشد.

بیخیال آرایش شدم و رژ لب کمرنگی روی لبم مالیدم.

داریوش بازم دیشب چنان توی صورتم کوبیده بود که همون لحظه کبود شد و درد وحشتناکی داشت.

شالم رو که روی سرم مرتب کردم، کیفم رو برداشتم و از اتاق بیرون زدم.

تا چند ساعت دیگه برادر شوهرم توماج از آمریکا برمی‌گشت و قرار بود همگی بریم فرودگاه برای پیشواز.

همینکه بعد از چند وقت پام رو از خونه بیرون میذاشتم حالم و خوب میکرد اما هنوز به پایین پله ها نرسیده بودم که صدای خان جون منو سرجام میخکوب کرد:

-تو واسه چی آراویرا کردی؟

-خب...خب منم میام پیشواز داداش توماج

-لازم نکرده حضرت علیه تشریف بیارید

بمون خونه کارا رو کن برای شام کلی مهمون میاد دیدن بچم 

حواست به شام باشه

سپردم بوقلمون تازه بیارن واسه فسنجون 

نگاه درمونده و مغمومم طرف داریوش کشیده شد تا لااقل اون پشتم در بیاد اما بی تفاوت کتش رو مرتب کرد و بی توجه به نگاه پر از التماسم با خواهراش از خونه بیرون زد.

وقتی در بسته شد همونجا رو پله وا رفتم و به در بسته خیره شدم.

شوهرم که هیچ وقت منو نمی‌دید حالا خانواده ش حق داشتن منو به چشم خدمتکار ببینن.

اونم منی که تو خونه بابا جز خوردن و خوابیدن کار دیگه ای نمیکردم.

ꖒꕹꖒꕹꖒꕹꖒꕹꖒꕹꖒꕹꖒꕹꖒ

آراویرا * یه اصطلاح عامیانه ست که بیشتر  در میان اهالی تهران رایج می‌باشد

 معنای این اصطلاح این است که فرد آرایش کرده و لباس های خوب بر تن کرده است

.

.

#خاتون

بخش اول: عروس نحس

#پارت_۲۲

#فصل_۱

 

تازه هوا تاریک شده بود که صدا ماشین توی حیاط باعث شد بالاخره به خودم بیام.

با قیافه وا رفته به سر تا پام نگاهی انداختم.

با اون لباسای تو خونه و موهای بهم ریخته و ارایش خراب شده بیشتر شبیه کلفت خونه بودم تا عروس خاندان محتشم.

توی فامیل مایه ابرو ریزی میشدم.

با عجله دستمال رو توی سینک انداختم و به طرف پله ها دوییدم،دلم نمیخواست با اون ظاهر آشفته کسی منو ببینه اما هنوز پام به پله سوم نرسیده که در باز شد و همگی وارد خونه شدن.

تمام فامیل از جمله عمه ها و دختر عمه های فیس و افاده ای داریوش هم اونجا بودن و 

دیگه راه فراری نداشتم‌‌.

با یه لبخند زورکی به عقب برگشتم و سلام کردم.

داریوش از همون جلوی در نگاه بدی بهم انداخت و فک منقبض شده ش نشون میداد کارم تمومه.

ازش میترسیدم و میدونستم پامون به اتاق خواب برسه جواب اینکارو میده.

آب دهنم رو به زور قورت دادم و پله ها رو پایین رفتم.

قبلا عکس های توماج رو تو گوشی بچه ها و آلبوم خانوادگی دیده بودم اما به نظرم خود واقعیش خیلی خوشتیپ تر بود.

خوشحال بودم که زنش همراهش نیست،اصلا دلم نمیخواست زن خارجیش منو با اون سر و شکل ببینه.

موهای بلند و سیاهم رو پشت گوشم فرستادم و آروم سلام کردم.

نگاهش با اشتیاق سر تا پام رو رصد کرد و جوابم رو داد:

-چه زنداداش زیبایی

خوشحالم که میبینمت 

اعتراف میکنم از عکسات خیلی قشنگ تری

حس میکردم گونه هام آتیش گرفته،توی اون خونه کسی ازم تعریف نمیکرد.شاید با تمسخر اون حرف و زد.

سرم رو پایین انداختم و با گیجی زیر لب تشکر کردم.

خان جون دست توماج رو گرفت و گفت:

-بیا بریم که کلی حرف دارم برات 

همه به طرف سالن راه افتادن اما داریوش بازوم رو چنگ زد و همون طورکه به طرف پله ها می‌رفتیم از بین دندونای کلید شده غرید:

-راه بیفت تا ادمت کنم

حالا  کارت به جایی رسیده که با آبروی من بازی میکنی پدر سگِ حرومزاده ؟

.

.

#عروس_نحس

#خاتون

#پارت_۲۳

#فصل_۱

 

تحمل کتک جدید و نداشتم.

تنم درد میکرد.

به زور کلی لوازم آرایش کبودی های صورتم رو پوشونده بودم.

با بغضی که راه نفسم رو بریده بود  دنبالش از پله ها بالا رفتم و گفتم:

-غلط کردم

بخدا حواسم نبود لباس عوض کنم

تو رو خدا ...دیگه تکرار نمیشه 

الان میرم لباس میپوشم 

-گه خوردی ...

تو یه تخم سگِ ولد زنایی هستی که فقط من میشناسمت

هر روز کتک میخوری ولی اینقدر رو داری که باز اینجوری جلوی فامیل منو سکه یه پول میکنی

فکر نمیکنن تو زن داریوش محتشمی که...میگن کنیز و کلفت این خونه ست

حالا دماری از روزگارت در بیارم که...

هنوز جمله ش رو تکمیل نکرده بود که صدای پر افاده نفیسه،دختر عمه مهین ما رو به خودمون اورد:

-داریوش جان...چند لحظه میای

حرف خصوصی باهات دارم

با منظور به من نگاه میکرد،یعنی من که همسرش هستم مزاحمم. 

نگاه وحشت زده م بین اون دو نفر رد و بدل میشد،اصلا مهم نبود که این دختر هر بار با شوهرم خلوت میکنه فقط میخواستم از زیر کتک در برم.

داریوش لبخندی تحویلش داد و گفت:

-آره عزیزم...چند لحظه صبر کن الان میام

من رو به طرف خودش کشید و کنار گوشم از بین دندونای کلید شده غرید:

-گمشو برو یه لباس درست و حسابی بپوش بلکه شکل آدمی زاد بشی

شب به حساب گهی که خوردی میرسم

حالا هری...

.

.

.

#عروس_نحس

#خاتون

#پارت_۲۴

#فصل_۱

 

داریوش و نفیسه که وارد یکی از اتاقا شدن نفسای لرزونم رو بیرون فرستادم و همونجا روی پله ها نشستم.

تنم از ترس شل شده بود.

توان وایسادن نداشتم.

ولی باید میرفتم ،اگه میومد و منو اونجا میدید دوباره عصبی میشد و به جونم می‌افتاد.

به پاهای بی حسم تکونی دادم و از پله ها بالا رفتم.

وارد اتاق شدم و یکی از لباسام رو از توی کمد بیرون آوردم.

با همون دستای لرزون آرایش کردم و لباس پوشیدم.

از پله ها که پایین میرفتم داریوش و نفیسه هم از اتاق بیرون اومدن.

جوری با هم گرم گرفته بودن و میخندیدن که اصلا حضورم رو متوجه نشدن.

نیشخندی زدم و وارد لابی شدم.

اون دختر میدونست شوهرم هیچ حس مردونه ای نداره و تلاش می‌کرد مخش رو بزنه؟

چه خوش خیال بود.

وارد سالن که شدم همه مشغول حرف زدن بودن.

توماج کنار عمه فریده نشسته  و اون از کمالات  دخترش ثمر حرف می‌زد.

هنوز هیچی نشده می‌خواست دخترش رو قالب کنه.

بدون اینکه جلب توجه کنم روی یکی از مبلا نشستم و به دستام خیره شدم.

هیچ وقت آدم اجتماعی نبودم.

نمیتونستم توی جمع حرف بزنم.

هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای جان جون منو به خودم آورد:

-عروس...برو برای مهمونا قهوه بیار

.

.

#عروس_نحس

#خاتون

#پارت_۲۵

#فصل_۱

 

نگاه درمونده م رو به بابا علی دادم، اینجور مواقع همیشه حواسش به من بود اما اونم با خواهرش حرف می‌زد.

داریوش هم که همیشه گوش به فرمان مادرش بود و هیچ وقت ازم دفاع نمیکرد.

ناراحت و مغموم زیر لب چشمی گفتم و به طرف آشپزخونه رفتم.

خونه خودمون هم پر جمعیت و مهمون دار بود برای همین پذیرایی از اون همه آدم رو خوب بلد بودم.

اما  نه اینکه جای خدمتکار پذیرایی کنم.

فنجونای طلایی قهوه رو تو سینی گذاشتم و بعد از اینکه آماده شد سینی رو که زیادی سنگین بود رو برداشتم.

دستام به خاطر وزن زیاد فنجونا میلرزید ولی چاره چی بود؟

اگه دو دفعه میرفتم و برمیگشتم خان جون تو جمع ابرو و حیثیتم رو میبرد .

که آره من زن نیستم و پسر بیچاره ش سیاه بخت شده.

هنوز به در آشپزخونه نرسیده بودم که هیکل یه مرد سد راهم شد.

من اون پاهای ورزیده و نیم بوت ها رو میشناختم.

قبل از اینکه سرم رو بالا بگیرم گفت:

-دختر یکی یدونه حاج فتح الله کنیز و کلفت این خونه شده؟

دلم گرفت.

بغض پدر و مادر داری نشست بیخ گلوم.

 مردمک های لرزونم لغزید و روی اخم های درهمش نشست.

قلبم خفه و کند میکوبید.

سرش رو نزدیک آورد و گفت:

-داداشم دیده اینجوری بغض میکنی و دستات میلرزه ؟

به سختی لب زدم:

-داداش...لطفا

با همون اخم بهم توپید:

-سینی رو بذار رو میز

و بعد بلند تر گفت:

-ناهید خانوم قهوه رو ببر واسه پذیرایی

دوباره رو به من گفت:

-شما هم دنبالم بیا دختر حاج فتح الله

دلمون رفت واسه یکی یدونه گفتنش😋

.

.

ولی خودمونیما،پسره چ جنتلمه 😂🎀

عروس نحس_(چند پارتی ۱۲ تا ۱۸)

1404/4/21 | 14:53 | lena

#خاتون

بخش اول: عروس نحس

#پارت_۱۲

#فصل_۱

 

 

باید واقعیت و میگفتم،اونا هر چقدر هم بی عاطفه بودن اما حتما شرایطم رو درک میکردن.

به هر حال دختر شون بودم،از گوشت و خون خودشون.

چادرم و در اوردم و گفتم:

-خودت که میدونی همش میرفتیم دکتر واسه بچه دار شدن

دیروز یه دکتر آب پاکی و ریخت رو دست مون 

ما بچه دار نمیشیم

دیشب مادرشوهرم گفت که برگردم خونه بابام تا برای طلاق اقدام کنن

امشبم میان واسه حرفای آخر

مامان یکم جلوتر اومد و گفت:

-همین؟ واسه این بلند شدی اومدی؟

تو نمیدونی علم چقدر پیشرفت کرده 

دختر فاطمه خانوم و یادت نیست

رفت بچه کاشت تو شکمش؟

توضیح دادن در این مورد سخت تر از اون چیزی بود که فکر میکردم:

-مامان...داریوش بچه دار نمیشه

مشکلش با هیچ علمی هم حل نمیشه

تو که نمیدونی!

مامانم گیج تو چشمام نگاه کرد و گفت:

-یعنی چی؟...نکنه مریضی بد داره

چقدر گفتنش سخت بود،آخه چطور باید به مادرم میگفتم.

دستم و عقب کشیدم و گفتم:

-نه ...مریضی بد نداره

فقط هیچ وقت نمیتونه بچه دار شه

-دِ حرف بزن دختر

تو که منو نصف العمر کردی

یه چیز بگو بتونم اونایی که الان به خونت تشنه ن و آروم کنم

والا امشب سرت و میبرن تو سینی تحویل من میدن

راست میگفت،تو خانواده ما طلاق یعنی بی آبرویی. 

بغضم رو که تا پشت پلکام بالا اومد و به سختی پس زدم و ماجرا رو گفتم.

.

#خاتون

بخش اول: عروس نحس

#پارت_۱۳

#فصل_۱

 

روسریم رو از سرم برداشتم تا  از اون حس خفگی راحت شم.

دستی به گلوم کشیدم و گفتم:

-مامان...من هنوز دخترم

مامانم مثل کسی که روح دیده،با چشمای گرد شده به صورتش چنگ کشید و گفت:

-ای خدا منو بکشه...

پس دستمال شب عروسی چی بود خیر ندیده؟

نکنه تو...

اینبار اشکام راه افتاد و با دلخوری جواب دادم:

-تو که مادرمی اینجوری بگی از بقیه چه انتظاری دارم؟

من مشکلی ندارم

داریوش داره

چون مردونگی نداره

مامانم واقعا گیج شده و منم توضیح دادن برام سخت بود.

انگار قدرت فکر کردن نداشت و هر چی به ذهنش میرسید  به زبون می‌آورد.

 با گیجی لب زد:

-یعنی چی که مرد نیست؟

نکنه از اون مرضا داره

قیافش مرده خودش...

بین انگشت شست و اشاره ش رو گاز گرفت و ادامه داد:

-خدایا توبه توبه...

آره مادر ؟ اینجوریه؟

سرم رو بالا انداختم و اینبار گفتم:

-نه...یعنی عقیمه 

یعنی توانایی تولید اسپرم نداره

-آخه مادر ...منکه نمی‌فهمم چی میگی

اسپرم چیه؟

پوف کلافه ای کشیدم و با کلی سرخ و سفید شدن گفتم:

-اونجاش ... یعنی بی*ضه نداره

یعنی نمیتونه بچه به وجود بیاره 

اصلا نمیتونه با یه زن بخوابه و حامله ش کنه

متوجه میشی؟

.

.

#خاتون

بخش اول: عروس نحس

#پارت_۱۴

#فصل_۱

 

حتم داشتم با گفتن اون حرفا ورق به طرف من برمیگرده،شاید پدر و برادرامم میفهمیدن من با داریوش آینده ای ندارم.

مامان پرت و بی حواس گفت:

-نه والا...نمی‌فهمم

پس شب عروسی...

اون همه برو و بیا...

- همش الکی بود

مادر شوهرم یکم از خون گوسفند قربونی و مالیده بود به پارچه 

نمیخواست کسی بفهمه پسرش مرد نیست 

من هنوز دخترم مامان...

بعد ۱ سال هنوز زن نشدم

یه وقتایی هیچ چیزی اونجوری که میخوای پیش نمیره ولی برای من از اول زندگیم همین بساط پهن بود.

هیچ وقت اونجوری که من میخواستم پیش نمی‌رفت.

فکرای مامانم یه سیلی محکم توی صورتم کوبید و ضربان قلبم با هر کلمه کند و کندتر می‌شد.

 سر می‌چرخوندم و نگاهش می‌کردم و بعد به روبرو زل میزدم چون باورم نمیشد مادر خودم اون حرفا رو بزنه:

-میدونی اینا دلیل نمیشه که آقات  قبول کنه طلاق بگیری؟

یه زن که نباید به فکر زیر نافش باشه

الان بهش بگم خون به پا میکنه

.

.

#خاتون

بخش اول: عروس نحس

#پارت_۱۵

#فصل_۱

 

چی فکر میکردم چی شد،منکه از اولم میدونستم ابروشون مهم تر از دخترشونه ولی باز دلم و خوش کردم.

خیره به نقطه سیاه رو دیوار لب زدم:

-مگه من آدم نیستم؟

اونا منو کتک میزنن...

شدم عین توپ فوتبال

داریوش بچه ننه ست،فقط به حرفای مادر و خواهراش گوش میده و کتکم میزنه

باهام مثل کلفتا رفتار میکنن

شوهرم... نمیتونه...حتی باهام بخوابه

آخه دلم و به چی خوش کنم؟

مامانم پشت دستش کوبید و گفت:

-لال شی دختر

این حرفا چیه،مردا همه شون همینن 

مادر زلیلن، زن باید زرنگ‌باشه قاپ شوهرش و بدزده

نرفتی خونه ش که فقط بخوری و بخوابی

مگه من ۳۵ سال کلفتی ننه آقات و نکردم؟

چیزی ازم کم شد؟

نه، تازه عزت و احترامم بیشتر شد

تو هم هی شوهرم اِله و بِله نکن

عیب و ایراد نذار روش

زن باید سیاست داشته باشه

دل خانواده شوهر و به دست بیاره

و بعد از کنارم بلند شد و همون طورکه به طرف در میرفت ادامه داد:

-پاشو خودت و جمع و جور کن

شبیه بیوه زنا ماتم گرفته

یه دستی هم به سر و روت بکش شوهرت شب میاد 

 منم برم با آقات حرف بزنم ببینم چه خاکی تو سرمون شده

.

.

#خاتون

بخش اول: عروس نحس

#پارت_۱۶

#فصل_۱

 

در که بسته شد قطره درشت اشک‌ روی گونه م چکید.

کاش منم پسر میشدم تا حق زندگی داشتم.

تا بهم‌ به چشم‌ یه موجود اضافه و نحس نگاه نمیکردن.

هنوز داریوش و خانواده ش نیومده بودن که بالاخره بابام اومد تا باهام حرف بزنه.

مثل همیشه سگرمه هاش تو هم بود و روی خوش بهم نشون نمی‌داد.

پای کرسی که نشست بدون مقدمه گفت:

-فکر اینکه طلاق بگیری و برگردی خونه من تا هر غلطی که دوست داری کنی و از سرت بیرون کن

همینکه برگشتی و چیزی بت نگفتم به خاطر مادرته 

والا طایفه ما رسم ندارن دختر طلاقی داشته باشن

سرشکستگی فامیله 

-بابا...آخه از قصد که...

وسط حرفم پرید و گفت:

-خانواده  شوهرت که اومدن دست پدر شوهر و مادر شوهرت و میبوسی و برمیگردی سر خونه و زندگیت 

بعد از اینم با شوهرت میای با خودشم برمیگردی

-اما...اونا خودشون من و فرستادن...

-اونا بزرگی کردن تو نباید میومدی

منم حرفم و زدم

نذار پیش کس و ناکس سرشکسته شم

بابام حق داشت،دختر که آدم نبود تا پشت و پناهش باشن.

آخر شب که فامیل شوهرم اومدن و حرفا زده شد،برادرا و پدرم خاتون رو با سرشکستگی و حقارت سپردن دست مادرشوهری که بارها از دستش کتک خورده و زندانی شده بودم.

داریوش هم با سری بالا از خونه مون بیرون اومد.

بعد از اون شب خاتون نه پشت و پناهی داشت، نه امید و آینده ای.

تو هفده سالگی محکوم شدم به زندگی با یه مرد عقیم که بارها ضرب دستش رو چشیده بودم.

.

.

بخش اول: عروس نحس

#پارت_۱۷

#فصل_۱

مغموم و دلگیر به اتاق خواب مون نگاه کردم،چقدر تاریک و گرفته بود.

ساکم رو که روی تخت گذاشتم داریوش کتش رو در آورد و گفت:

-اخر هفته بعد  توماج برمیگرده ایران 

احتمالا عروسش رو هم بیاره 

نبینم پیش زنش آبرومون و ببری و از این ماجرا ها حرف بزنی

یکم آداب معاشرت یاد بگیری بد نیست

روسریم و شل کردم و با بغضی که هر لحظه بزرگ تر میشد گفتم:

-داری به من میگی؟

من کی باعث بی آبرویی تون شدم؟

داریوش نیشخندی زد و با تمسخر گفت:

-کی نشدی؟

دعوتی خونه عمه خانوم و یادت نیست؟

چه فضاحتی به بار آوردی؟

اون شب انگار تموم شدنی نبود،داریوش تلخ تر از همیشه بهم میتوپید:

-داریوش؟  چرا با من اینجوری حرف میزنی؟

مگه خودت اونجا نبودی؟

مگه ندیدی نوه عمه ت پیچید به دست و پام

تو مثلا شوهرمی...

نیشخندی زدم و نتونستم حرفی رو که مدت ها  تو دلم مونده بود رو نگم:

-البته از شوهری فقط اسمش و یدک میکشی

این رو گفتم و مصادف شد با تو دهنی که نوش جان کردم.

قبل اینکه به خودم بیام به موهام چنگ زد و من رو روی تخت پرت کرد.

.

.

#خاتون

بخش اول: عروس نحس

#پارت_۱۸

#فصل_۱

 

 

یادم میرفت خاتون یه کیسه بوکس بود و حق حرف زدن نداشت.

همینکه اجازه میدادن نفس بکشه باید خدا رو شکر میکرد. 

داریوش که مثل روغن داغ میجوشید من و به عقل هل داد و سیلی های بعدی رو جوری توی صورتم کوبید که طعم خون رو توی دهنم حس کردم:

-خفه شو حرومزاده 

تو اگه آدم بودی اون بابای قرمساقت پس نمیفرستادت 

حالا واسه من زبون دراوردی بی همه چیز؟

خفه خون میگیری تا نفست و نبریدم

مواظب رفتارت...

حرفش تو دهنش ماسید و باز به گلوش چنگ زد.

چند وقتی میشد که موقع حرف زدن به سرفه می‌افتاد، یا سوزش خفیفی حس میکرد.

لبه تخت نشست و به سختی لب زد:

-آب بیار 

بدجوری ترسیده بودم چون اینبار صورتش به کبودی میزد. 

با عجله از پله ها پایین رفتم و خودم رو به آشپزخونه رسوند.

یه لیوان آب خنک برداشتم و بی توجه به خواهر شوهرم که وارد آشپزخونه شد از کنارش گذشتم و خودم رو به اتاق مون رسوندم.

داریوش هنوز همونجا نشسته و گلوش رو ماساژ میداد.

لیوان رو بهش دادم و با نگرانی گفتم:

-جدیدا خیلی اینجوری میشی

کاش میرفتی دکتر

.

چطور بود؟امیدوارم ک لذت برده باشید دوستان🦋🎀

عروس نحس-رمان ۱(چند پارتی پارت ۴ تا ۱۱)

1404/4/20 | 20:44 | lena

#عروس_نحس 

#خاتون

#پارت_۴

#فصل_۱

داریوش به تندی گفت:

-ولی مریض خانوممه 

برای مشکل نازاییش اومدیم 

دکتر به صندلیش تکیه داد و گفت:

-مطمئنی مشکل از خانومته ؟

داریوش دندون قروچه ای کرد و گفت:

-بله مطمئنم 

من بیرون منتظر میمونم تا...

دکتر حرفش و قطع کرد و گفت:

-تا معاینه ت نکنم هیچ تجویزی نمیکنم

اگه ناراضی هستید برید سراغ یه دکتر دیگه 

داریوش دیگه چیزی نگفت و بلند شد،خودشم خوب میدونست از بالا تا پایین تهران تمام دکتراش معاینه م کرده و اون آخرین امید مون بود.

وقتی داریوش روی تخت دراز کشید دکتر نگاه دقیقی بهم انداخت،انگار می‌خواست چیزی بگه اما با خودش میجنگید.

بالاخره وقتی از جاش بلند شد نفسی که تو گلوم گیر کرده بود رو بیرون فرستادم.

دکتر پشت پاراوان رفت و چند لحظه بعد با عصبانیت برگشت سرجاش.

.

.

#عروس_نحس 

#خاتون

#پارت_۵

#فصل_۱

 

انگار در حال انفجار بود .

روان نویسش رو برداشت و رو به خواهر شوهرام گفت:

-خجالت نکشیدید این دختر و واسه برادرتون گرفتید ؟

تازه هر روزم یه دکتر میبریدش تا نازایی شو درمان کنید؟

شما دیگه چه جوونورایی  هستید ؟

داریوش که کنارم نشست دکتر رو بهش گفت:

-تو با این وضعیتت چجوری این دختر و مسخره خودت کردی؟

دکتر حرص میخورد و من هنوز گیج و سردرگم بودم،داریوش و خواهراش برای اولین بار زبون به دهن گرفته و حرف نمیزدن.

دکتر اینبار رو بهم گفت:

-شوهرت بچه دار نمیشه

بذار راحت بهت بگم

 به هیچ عنوان نمیتونه بچه دار بشه

بگو ببینم چند وقته ازدواج کردید ؟

باورم نمیشد.

تمام اون یکسال سرکوفت شنیده بودم که زن نیستم و حالا فهمیدم  مشکل از داریوشه. 

با گیجی سرم رو پایین انداختم و لب زدم:

-یه ساله

عرق از تیره کمرم به پایین شره کرد و به سختی سرم رو به علامت آره تکون دادم.

.

.

#عروس_نحس 

#خاتون

#پارت_۶

#فصل_۱

 

دکتر دستش رو روی پیشونیش کشید و نگاه پر کینه ای به خواهر شوهرام انداخت و گفت:

-این اقا فقط به درد ادرار کردن میخوره

بعد شما دختره رو که از برگ گل سالم تره رو آوردید اینجا؟

کاش یکم انسان بودید  ...

دکتر برخلاف بقیه دکتر ها که فقط برام عمل و قرص و امپول تجویز میکردن اونقدر عصبی بود که صورتش به سرخی میزد.

به سختی خودش رو کنترل کرد و رو بهم گفت:

-من نباید این حرفا رو بزنم 

تو هنوز خیلی جوونی

وقت زیاد داری 

برو طلاق تو بگیر 

جوونیت و پای این از خدا بی خبرا هدر نده

 

داریوش گرفته و عصبی  گفت:

-دکتر ...یعنی هیچ امیدی نیست؟

دکتر بدون اینکه سرش رو بالا بیاره گفت:

-درصد اینکه از گرده افشانی باردار بشه خیلی بیشتر از بارداری از توئه

نه خودتون و مضحکه کنید 

نه اون دختر و عذاب بدید

با مشکلی که تو داری هیچ زنی باردار نمیشه

.

.

#خاتون

بخش اول: عروس نحس

#پارت_۷

#فصل_۱

 

با صدای فریاد پدر شوهرم سرم رو بالا گرفتم و به چهره درهم پیرمرد نگاه کردم.

۶ تا از ۸ تا خواهر شوهرم برای جلسه اون شب اومده بودن و مادر شوهر و پدر شوهرم با داریوش هم حضور داشتن.

بحث سر من بود.

خاتون بیچاره.

داشتن تصمیم میگرفتن برم یا بمونم.

بابا علی به داریوش اشاره کرد و رو به مادرشوهرم گفت:

-تو که میدونستی بچت چه مشکلی داره

تو که از بچگیش فهمیدی اون نمیتونه  

چرا دختر مردم و بدبخت کردی؟

حالا که عروست شد

جای اینکه قدرش و بدونی و ممنون دارش باشی سپردیش دست دخترات که هر روز پیش یه این دکتر و اون دکتر ابرو و حیثیت مون و ببرن

همینو میخواستی؟

فخری خانوم رو ترش کرده بود.

مثل همیشه صاف و اتو کشیده  عصاش رو زمین کوبید و با عصبانیت گفت:

-بسه مرد!

اون زن یه دیکتاتور بود،زن بی رحمی هیچ کس روی حرفش حرف نمیزد

.یعنی جراتش رو نداشت.

تمام دخترا و داماداش هم ازش حرف شنوی داشتن و گوش به فرمانش بودن.

دستی به روسریش کشید و گفت:

-من گفتم شاید فرجی بشه

نمیدونستم اجاق بچم کوره 

میخواستم یه وارث داشته باشی

اینبار  حق به جانب تر از قبل گفت:

-بد کردم؟

حالا هم اتفاقی نیفتاده 

میفرستیمش خونه ننه باباش 

توماج که از سفر فرنگ اومد دستش و بند میکنیم

.

.

.

#خاتون

بخش اول: عروس نحس

#پارت_۸

#فصل_۱

 

بابا علی بر عکس خانوم جون مهربون بود،منطقی و با درایت حرف می‌زد.

اون چند سالی ندیده بودم کسی از دستش برنجه.خودم عاشقش بودم.

دستی توی هوا تکون داد و گفت:

-اون پسرت عروس فرنگی داره

چرا نمیخوای بفهمی؟

فخری خانوم کوتاه نمیومد،همیشه مرغش یه پا داشت.

وقتی حکم میداد باید همون میشد:

-من اون عروس و نمیخوام

فرستادمش فرنگ اونجا که بدون زن نمیتونست زندگی کنه

چند صباحی خوش بود

ولی وقتی برگرده باید بیاد طهمینه رو بگیره

دختره چند ساله به پاش نشسته و همه خاستگاراش و رد کرده

دختر داداشمه

بد و خوب ما رو میدونه 

و بعد رو بهم کرد و گفت:

-بجای آبغوره گرفتن برو وسایلت و جمع کن  عروس

فردا سلیمون میبردت خونه بابات

یه شبم میایم برای حرفای طلاق 

اشکام رو که مثل سیل جاری شده بود رو پاک کردم و گفتم:

-من و نفرستید خونه بابام...اخه...

پیرزن عصاش رو روی زمین کوبید:

-برو دختر جون تا بیشتر آبرومون نرفته

تو از اولم وصله ما نبودی

.

.

#خاتون

بخش اول: عروس نحس

#پارت_۹

#فصل_۱

 

من وصله اونا نبودم؟

منی که فقط ۱۷ سالم بود و داریوش که ۴۵ سال داشت؟

اونا نیومدن خاستگاری؟

عمه هام و نفرستادن زیر پای بابام بشینن که این دختر سر به هواست ،یه مرد جا افتاده میخواد تا جمع و جورش کنه؟

اگه منو با سلام و صلوات از بابام نگرفته بود اونقدر ناراحت نمی‌شدم.

ساکم و که جمع کردم داریوش وارد اتاق شد،دستی زیر چشمم کشیدم و اینبار دیگه سکوت نکردم و گفتم:

-کاش یه جو مردونگی داشتی

اگه نمیتونستی چرا اومدی خاستگاریم؟

چرا بدبختم کردی؟

هنوز کلمه بعدی رو نگفته بودم که مثل همیشه دستش رو شل کرد و کوبید توی دهنم:

-باز کاه و یونجه ت زیادی کرده حرف مفت میزنی؟

من نگرفته بودمت که داداشات تا الان نفست و بریده بودن

حالا اینجا واسه من دور برداشتی تخم سگ؟

خون گوشه لبم و پاک کردم و لبخند تلخی زدم،راست می‌گفت. 

خانواده م اینقدر سخت گیر بودن که حتی برای پشت بوم رفتنم باید اجازه میگرفتم.

برادرام از بابام بدتر بودن.

جوری ناموس  ناموس میکردن که کسی جرات نگاه چپ بهم رو نداشت.

دسته ساکم رو گرفتم و رو به داریوش گفتم:

-دور برداشتن منظورت تو دهنی هاییه که دَم به دیقه  میخورم ؟

یا کتکایی که هر روز ۳ وعده می‌زنی؟

زخم زبونا و متلکا و کتکای خانواده ت پیش کش!

.

.

#خاتون

بخش اول: عروس نحس

#پارت_۱۰

#فصل_۱

 

 

گفتم و از اتاق بیرون زدم. 

پاهام میلرزید و میدونستم تو خونه قراره چه قشقرقی راه بیفته.

هنوز هیچی نشده تنم از کتک برادرام کوفته بود.

درد میکرد. 

وای به وقتی که می افتادن به جونم.

استخونام خرد میشدن.

واسشون سرشکستگی بود ناموس شون و پس بفرستن.

از اینجا مونده و از اونجا رونده میشدم.

سلیمون که منو جلوی در پیاده کرد نگاهم روی خونه مون چرخید.

نه دلتنگ شون بودم،نه کسی برای من دلتنگی میکرد.

انگار دختر بودنم براشون لکه ننگ بود.

زنگ در و که زدم چند دقیقه بعد زیبا در و باز کرد و با دیدن ساک توی دستم به صورتش کوبید و گفت:

-خاک به سرم...چی شده خانوم جان؟

بدون اینکه جواب بدم وارد خونه شدم و گفتم:

-بابام خونه ست زیبا؟

-آره خانوم جان...تازه اومدن دارن ناهار میخورن

سری تکون دادم و با قدمای لرزون داخل رفتم.

با هر قدم انگار به قبر خودم سلام میکردم.

میترسیدم ازشون،ولی چاره ای جز این نداشتم.

وارد هال که شدم احمد سرش رو بالا گرفت و با دیدن منو ساکم لقمه توی دهنش موند.

از واکنشش بقیه هم متوجه من شدن.

بابام دست از کوبیدن محتویات آبگوشت برداشت و مامانم با لکنت گفت:

-خاتون...چی...چی شده دردت به سرم؟

.

.

#خاتون

بخش اول: عروس نحس

#پارت_۱۱

#فصل_۱

 

وحشت تمام تنم و میلرزوند. 

ساکم و روی زمین گذاشتم و سلام کردم اما جوابی نگرفتم.

بابام بالاخره به خودش اومد و گفت:

-ساک واسه چیه دختر؟

مگه یکی دو ساعت اومدن این همه بگیر و ببند داره؟

قلبم از اون بالا افتاد پایین. 

این حرف بابام خودش اتمام حجت بود.

آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:

-اومدم که بمونم بابا

محمد پیاز توی دستش رو توی سفره کوبید و گفت:

-تو به هفت جد و ابات خندیدی!

مگه دختر سر خود از خونه شوهرش میاد بیرون؟

نگاه دو دو زنم توی صورت های بُراق شده شون چرخید و گفتم:

-سر خود نیومدم

خودشون منو فرستادن

داریوش بچه دار نمیشه واسه همین...

-تو غلط کردی دختره بی آبرو 

احمد که به طرفم خیز برداشت تا زیر مشت و لگد لهم کنه مامان زودتر به طرفم اومد و رو به برادرا و پدرم تشر زد:

-آروم باشید بذارید ببینم این بچه چی میگه 

شما غذاتون و بخورید من باهاش حرف میزنم

مامانم بود که جونم و نجات داده بود اما برای چند ساعت ؟

اول و آخر که باید کتک نوش جان میکردم.

سر شکستگی بود دختر حاج فاتح الله برگرده خونه پدرش.

توی اتاق روی کرسی نشستم و مامان دستم و گرفت و گفت:

-بگو ببینم چه خاکی توی سرم شده!

.

.

خب خب اینم چند پارتی تقدیم نگاهی قشنگتون،ادامش بدم یا ن؟😂🎀

عروس نحس-رمان ۱

1404/4/19 | 22:00 | lena

به قلمه:مهتا

#عروس_نحس 

#خاتون

#پارت_۱

#فصل_۱ 

 

با پشت دست توی صورتم کوبید و تنم رو روی تخت انداخت و فریاد زد:

- بی پدر نه عرضه بچه دار شدن داری، نه شوهر داری

خودم و روی تخت بالا کشیدم و در حالیکه  تنم میلرزید با التماس گفتم:

-بذار یبار دیگه امتحان کنم

قول میدم این دفعه میتونم 

داریوش نیشخندی زد و با حرص بالش رو به طرفم پرت کرد:

-یک ساله هر شب داری همین و میگی 

یک ساله نتونستی 

الانم نمیتونی

آخه با این قیافه داغون و هیکل به درد نخور کی عاشقت میشه

فردا میبرمت این دکتر جدیده 

اگه نشد میفرستمت خونه بابات و میرم یه زن دیگه میگیرم که حداقل بتونه منو عاشق خودش کنه

اشکام که سرازیر شد نیشخندی زد و گفت:

-همینجوری هیچ قشنگی نداری

حالا هی زرت و زرت آبغوره بگیر

غرور له شدم.

قلب ویرونم.

روح و روان نابود شده م رو پشت لبخند زورکی پنهون کردم،اشکام رو با پشت دست عقب زدم و دستش رو گرفتم.

به طرف خودم کشیدمش و گفتم:

-میدونم عزیزم...حق داری

 

..

 

 

#عروس_نحس 

#خاتون

#پارت_۲

#فصل_۱

 

با گوشه چادرم بازی می‌کردم که صدای خواهر شوهرم توی گوشم پیچید:

-اجاقت کوره 

حیف داداش بیچاره من که پاسوز تو شد

ملیحه بی توجه به مریضایی که تو اتاق انتظار نشسته بودن این رو گفت و نرگس چادر سیاهش رو توی مشتش فشار داد و گفت:

-یه ایل منتظرن خان داداشم پسر دار بشه و وارث خاندان محتشم و دنیا بیاره

اونوقت ما اسیر این بیمارستان و اون مطب شدیم تا بلکه واسه خانوم دوا و درمونی پیدا کنیم 

از زیر چادر به قفسه سینه م چنگ زدم.

لامذهب میسوخت،انگار روش ذغال گذاشتن.

داریوش که درست صندلی کنارم نشسته بود نفسی گرفت و زیر لب گفت:

-اینم شانس تخ*می منه

قلبم که تیر کشید صورتم درهم رفت.

با این آدما با چه زبونی باید حرف میزدم؟ 

اصلا مگه حق حرف زدن داشتم؟

قطره اشک سمجی که گوشه چشمم جمع شده بود پایین چکید و دلم برای خود هفده ساله م سوخت.

میون غرولند کردنای خواهر شوهرام لیلا گفت:

-این دکترم که خبرش نمیاد

لااقل تکلیف مون روشن بشه

ملیحه با نیش زبون گفت:

-تکلیف که معلومه خواهر من

واسه خان داداشم زن میگیریم

دختر طاهره خانوم ...سمیرا رو میگم

عین پنجه افتابه

خانواده شم همه پسر زا

-باید واسه توماجم یه دختر خوب نشون کنیم

عروس فرنگی که نمیتونه واسه ما وارث بیاره

 

..

 

#عروس_نحس 

#خاتون

#پارت_۳

#فصل_۱

 

با صدای سرفه دکتر که بالای سرمون وایساده بود  بالاخره خواهر شوهرام سکوت کردن.

یه سکوت بدی حکم فرما شد.

 سرم رو بالا گرفتم و به چهره عبوس و درهم دکتر مواجه شدم.

دکتر آذر نوش بود،نگاهی به من و داریوش انداخت و بعد با عصبانیت رو به خواهر شوهرام گفت:

-خجالت نکشیدید این دختر و آوردید دکتر؟

با یه نگاهم میشه فهمید مشکل از کیه

چونه م از بغض لرزید،انگتر یکی درد منو فهمیده ببود.

سرم رو پایین انداختم تا بیشتر بی آبرو نشم.

ملیحه تا خواست حرفی بزنه دکتر رو به منشی گفت:

-اول اینا رو میبینم

بفرست بیان داخل

دکتر که در اتاقش رو بست نرگس چادرش رو بین دندوناش گرفت و گفت:

-شبیه میر غضبه مردک

وقتی اجاقش کوره چرا باید خجالت بکشیم؟

با راهنمایی منشی وارد دفتر شدیم و روی صندلی نشستیم.

داریوش که برای اولین بار باهام اومد دکتر ساکت بود و مثل همیشه خواهراش حرف میزدن.

ملیحه پرونده رو روی میز گذاشت و دکتر رو به داریوش گفت:

-شلوارت و در بیار و برو رو تخت دراز بکش

باز مثل همیشه ملیحه پا برهنه وسط پرید و گفت:

-ولی آقای دکتر ما واسه عروس مون وقت گرفتیم...آخه داداشم ...

دکتر در حالیکه گوشی دور گردنش رو به طرف ملیحه می‌گرفت  به تندی  گفت:

-بفرمایید خانوم دکتر 

شما جای من طبابت کنید...

 

..

دوستان سه پارت پشته همه به دلیل اینکه اذیت نشین و اینکه خیلی رمانه جذابیه و قسمتای صحنه دارم داره،ب هرحال امیدوارم لذت ببرین و لایک کنید نظرات و انتقاداتون رو هم بگین-

-کهکشان رمان- -کهکشان رمان-
about

Lena.s هستم مدیر وبلاگ

این وبلاگ برای انواعی از چیزا طراحی شده که همه ی اونا حول محور رمان میچرخن برای همین امیدوارم درک کنید ک نوشتن و گذاشتن رمان چقدر برای ی نویسنده سخته پس لطفاً تاجایی که میتونید حمایت کنید🌱

visits stat