#عروس_نحس 

#خاتون

#پارت_۴

#فصل_۱

داریوش به تندی گفت:

-ولی مریض خانوممه 

برای مشکل نازاییش اومدیم 

دکتر به صندلیش تکیه داد و گفت:

-مطمئنی مشکل از خانومته ؟

داریوش دندون قروچه ای کرد و گفت:

-بله مطمئنم 

من بیرون منتظر میمونم تا...

دکتر حرفش و قطع کرد و گفت:

-تا معاینه ت نکنم هیچ تجویزی نمیکنم

اگه ناراضی هستید برید سراغ یه دکتر دیگه 

داریوش دیگه چیزی نگفت و بلند شد،خودشم خوب میدونست از بالا تا پایین تهران تمام دکتراش معاینه م کرده و اون آخرین امید مون بود.

وقتی داریوش روی تخت دراز کشید دکتر نگاه دقیقی بهم انداخت،انگار می‌خواست چیزی بگه اما با خودش میجنگید.

بالاخره وقتی از جاش بلند شد نفسی که تو گلوم گیر کرده بود رو بیرون فرستادم.

دکتر پشت پاراوان رفت و چند لحظه بعد با عصبانیت برگشت سرجاش.

.

.

#عروس_نحس 

#خاتون

#پارت_۵

#فصل_۱

 

انگار در حال انفجار بود .

روان نویسش رو برداشت و رو به خواهر شوهرام گفت:

-خجالت نکشیدید این دختر و واسه برادرتون گرفتید ؟

تازه هر روزم یه دکتر میبریدش تا نازایی شو درمان کنید؟

شما دیگه چه جوونورایی  هستید ؟

داریوش که کنارم نشست دکتر رو بهش گفت:

-تو با این وضعیتت چجوری این دختر و مسخره خودت کردی؟

دکتر حرص میخورد و من هنوز گیج و سردرگم بودم،داریوش و خواهراش برای اولین بار زبون به دهن گرفته و حرف نمیزدن.

دکتر اینبار رو بهم گفت:

-شوهرت بچه دار نمیشه

بذار راحت بهت بگم

 به هیچ عنوان نمیتونه بچه دار بشه

بگو ببینم چند وقته ازدواج کردید ؟

باورم نمیشد.

تمام اون یکسال سرکوفت شنیده بودم که زن نیستم و حالا فهمیدم  مشکل از داریوشه. 

با گیجی سرم رو پایین انداختم و لب زدم:

-یه ساله

عرق از تیره کمرم به پایین شره کرد و به سختی سرم رو به علامت آره تکون دادم.

.

.

#عروس_نحس 

#خاتون

#پارت_۶

#فصل_۱

 

دکتر دستش رو روی پیشونیش کشید و نگاه پر کینه ای به خواهر شوهرام انداخت و گفت:

-این اقا فقط به درد ادرار کردن میخوره

بعد شما دختره رو که از برگ گل سالم تره رو آوردید اینجا؟

کاش یکم انسان بودید  ...

دکتر برخلاف بقیه دکتر ها که فقط برام عمل و قرص و امپول تجویز میکردن اونقدر عصبی بود که صورتش به سرخی میزد.

به سختی خودش رو کنترل کرد و رو بهم گفت:

-من نباید این حرفا رو بزنم 

تو هنوز خیلی جوونی

وقت زیاد داری 

برو طلاق تو بگیر 

جوونیت و پای این از خدا بی خبرا هدر نده

 

داریوش گرفته و عصبی  گفت:

-دکتر ...یعنی هیچ امیدی نیست؟

دکتر بدون اینکه سرش رو بالا بیاره گفت:

-درصد اینکه از گرده افشانی باردار بشه خیلی بیشتر از بارداری از توئه

نه خودتون و مضحکه کنید 

نه اون دختر و عذاب بدید

با مشکلی که تو داری هیچ زنی باردار نمیشه

.

.

#خاتون

بخش اول: عروس نحس

#پارت_۷

#فصل_۱

 

با صدای فریاد پدر شوهرم سرم رو بالا گرفتم و به چهره درهم پیرمرد نگاه کردم.

۶ تا از ۸ تا خواهر شوهرم برای جلسه اون شب اومده بودن و مادر شوهر و پدر شوهرم با داریوش هم حضور داشتن.

بحث سر من بود.

خاتون بیچاره.

داشتن تصمیم میگرفتن برم یا بمونم.

بابا علی به داریوش اشاره کرد و رو به مادرشوهرم گفت:

-تو که میدونستی بچت چه مشکلی داره

تو که از بچگیش فهمیدی اون نمیتونه  

چرا دختر مردم و بدبخت کردی؟

حالا که عروست شد

جای اینکه قدرش و بدونی و ممنون دارش باشی سپردیش دست دخترات که هر روز پیش یه این دکتر و اون دکتر ابرو و حیثیت مون و ببرن

همینو میخواستی؟

فخری خانوم رو ترش کرده بود.

مثل همیشه صاف و اتو کشیده  عصاش رو زمین کوبید و با عصبانیت گفت:

-بسه مرد!

اون زن یه دیکتاتور بود،زن بی رحمی هیچ کس روی حرفش حرف نمیزد

.یعنی جراتش رو نداشت.

تمام دخترا و داماداش هم ازش حرف شنوی داشتن و گوش به فرمانش بودن.

دستی به روسریش کشید و گفت:

-من گفتم شاید فرجی بشه

نمیدونستم اجاق بچم کوره 

میخواستم یه وارث داشته باشی

اینبار  حق به جانب تر از قبل گفت:

-بد کردم؟

حالا هم اتفاقی نیفتاده 

میفرستیمش خونه ننه باباش 

توماج که از سفر فرنگ اومد دستش و بند میکنیم

.

.

.

#خاتون

بخش اول: عروس نحس

#پارت_۸

#فصل_۱

 

بابا علی بر عکس خانوم جون مهربون بود،منطقی و با درایت حرف می‌زد.

اون چند سالی ندیده بودم کسی از دستش برنجه.خودم عاشقش بودم.

دستی توی هوا تکون داد و گفت:

-اون پسرت عروس فرنگی داره

چرا نمیخوای بفهمی؟

فخری خانوم کوتاه نمیومد،همیشه مرغش یه پا داشت.

وقتی حکم میداد باید همون میشد:

-من اون عروس و نمیخوام

فرستادمش فرنگ اونجا که بدون زن نمیتونست زندگی کنه

چند صباحی خوش بود

ولی وقتی برگرده باید بیاد طهمینه رو بگیره

دختره چند ساله به پاش نشسته و همه خاستگاراش و رد کرده

دختر داداشمه

بد و خوب ما رو میدونه 

و بعد رو بهم کرد و گفت:

-بجای آبغوره گرفتن برو وسایلت و جمع کن  عروس

فردا سلیمون میبردت خونه بابات

یه شبم میایم برای حرفای طلاق 

اشکام رو که مثل سیل جاری شده بود رو پاک کردم و گفتم:

-من و نفرستید خونه بابام...اخه...

پیرزن عصاش رو روی زمین کوبید:

-برو دختر جون تا بیشتر آبرومون نرفته

تو از اولم وصله ما نبودی

.

.

#خاتون

بخش اول: عروس نحس

#پارت_۹

#فصل_۱

 

من وصله اونا نبودم؟

منی که فقط ۱۷ سالم بود و داریوش که ۴۵ سال داشت؟

اونا نیومدن خاستگاری؟

عمه هام و نفرستادن زیر پای بابام بشینن که این دختر سر به هواست ،یه مرد جا افتاده میخواد تا جمع و جورش کنه؟

اگه منو با سلام و صلوات از بابام نگرفته بود اونقدر ناراحت نمی‌شدم.

ساکم و که جمع کردم داریوش وارد اتاق شد،دستی زیر چشمم کشیدم و اینبار دیگه سکوت نکردم و گفتم:

-کاش یه جو مردونگی داشتی

اگه نمیتونستی چرا اومدی خاستگاریم؟

چرا بدبختم کردی؟

هنوز کلمه بعدی رو نگفته بودم که مثل همیشه دستش رو شل کرد و کوبید توی دهنم:

-باز کاه و یونجه ت زیادی کرده حرف مفت میزنی؟

من نگرفته بودمت که داداشات تا الان نفست و بریده بودن

حالا اینجا واسه من دور برداشتی تخم سگ؟

خون گوشه لبم و پاک کردم و لبخند تلخی زدم،راست می‌گفت. 

خانواده م اینقدر سخت گیر بودن که حتی برای پشت بوم رفتنم باید اجازه میگرفتم.

برادرام از بابام بدتر بودن.

جوری ناموس  ناموس میکردن که کسی جرات نگاه چپ بهم رو نداشت.

دسته ساکم رو گرفتم و رو به داریوش گفتم:

-دور برداشتن منظورت تو دهنی هاییه که دَم به دیقه  میخورم ؟

یا کتکایی که هر روز ۳ وعده می‌زنی؟

زخم زبونا و متلکا و کتکای خانواده ت پیش کش!

.

.

#خاتون

بخش اول: عروس نحس

#پارت_۱۰

#فصل_۱

 

 

گفتم و از اتاق بیرون زدم. 

پاهام میلرزید و میدونستم تو خونه قراره چه قشقرقی راه بیفته.

هنوز هیچی نشده تنم از کتک برادرام کوفته بود.

درد میکرد. 

وای به وقتی که می افتادن به جونم.

استخونام خرد میشدن.

واسشون سرشکستگی بود ناموس شون و پس بفرستن.

از اینجا مونده و از اونجا رونده میشدم.

سلیمون که منو جلوی در پیاده کرد نگاهم روی خونه مون چرخید.

نه دلتنگ شون بودم،نه کسی برای من دلتنگی میکرد.

انگار دختر بودنم براشون لکه ننگ بود.

زنگ در و که زدم چند دقیقه بعد زیبا در و باز کرد و با دیدن ساک توی دستم به صورتش کوبید و گفت:

-خاک به سرم...چی شده خانوم جان؟

بدون اینکه جواب بدم وارد خونه شدم و گفتم:

-بابام خونه ست زیبا؟

-آره خانوم جان...تازه اومدن دارن ناهار میخورن

سری تکون دادم و با قدمای لرزون داخل رفتم.

با هر قدم انگار به قبر خودم سلام میکردم.

میترسیدم ازشون،ولی چاره ای جز این نداشتم.

وارد هال که شدم احمد سرش رو بالا گرفت و با دیدن منو ساکم لقمه توی دهنش موند.

از واکنشش بقیه هم متوجه من شدن.

بابام دست از کوبیدن محتویات آبگوشت برداشت و مامانم با لکنت گفت:

-خاتون...چی...چی شده دردت به سرم؟

.

.

#خاتون

بخش اول: عروس نحس

#پارت_۱۱

#فصل_۱

 

وحشت تمام تنم و میلرزوند. 

ساکم و روی زمین گذاشتم و سلام کردم اما جوابی نگرفتم.

بابام بالاخره به خودش اومد و گفت:

-ساک واسه چیه دختر؟

مگه یکی دو ساعت اومدن این همه بگیر و ببند داره؟

قلبم از اون بالا افتاد پایین. 

این حرف بابام خودش اتمام حجت بود.

آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:

-اومدم که بمونم بابا

محمد پیاز توی دستش رو توی سفره کوبید و گفت:

-تو به هفت جد و ابات خندیدی!

مگه دختر سر خود از خونه شوهرش میاد بیرون؟

نگاه دو دو زنم توی صورت های بُراق شده شون چرخید و گفتم:

-سر خود نیومدم

خودشون منو فرستادن

داریوش بچه دار نمیشه واسه همین...

-تو غلط کردی دختره بی آبرو 

احمد که به طرفم خیز برداشت تا زیر مشت و لگد لهم کنه مامان زودتر به طرفم اومد و رو به برادرا و پدرم تشر زد:

-آروم باشید بذارید ببینم این بچه چی میگه 

شما غذاتون و بخورید من باهاش حرف میزنم

مامانم بود که جونم و نجات داده بود اما برای چند ساعت ؟

اول و آخر که باید کتک نوش جان میکردم.

سر شکستگی بود دختر حاج فاتح الله برگرده خونه پدرش.

توی اتاق روی کرسی نشستم و مامان دستم و گرفت و گفت:

-بگو ببینم چه خاکی توی سرم شده!

.

.

خب خب اینم چند پارتی تقدیم نگاهی قشنگتون،ادامش بدم یا ن؟😂🎀