#خاتون

بخش اول: عروس نحس

#پارت_۱۹

#فصل_۱

 

من خسته بودم...

خسته تر از اونی که بخوام دلگیر بشم از  عشق و علاقه مردی که همسرم بود اما در کنارش باکره باقی موندم.

 خودخوری هم فایده نداشت ،من  به هر ریسمانی برای حفظ کردن زندگیم چنگ میزدم.

یه بار این اشتباه رو کرده بودم و برگشتم خونه پدرم،چون فکر میکردم توی این شرایط حمایتم میکنن.

اما بی فایده بود.

حالا تمام وجودم رو برای گرم کردن زندگی زناشوییم میذاشتم.

شاید اگه محبت خرجش میکردم همه چیز درست میشد.

لیوان آب و به لبش چسبوندم و چند جرعه که ازش نوشید لیوان و به عقب هل داد و به تندی گفت:

-رفتی آب شیر اوردی؟

چرا عقلت و به کار نمیندازی ؟

-خب آخه...آب سرد واسه گلوت ضرر داره

با اعصاب خراب بلند شد و در حالیکه لباسش رو در می‌آورد بهم توپید :

-تو هیچ وقت درست نمیشی

برق و خاموش کن میخوام بخوابم

لیوان و روی پاتختی گذاشتم و برق و خاموش کردم. 

دلم یه بغل محکم میخواست،تنم احتیاج به نوازش مردونه داشت.

برای همین لباس خواب مشکی ساتنم رو پوشیدم و آروم کنارش دراز کشیدم. 

دستم و روی قفسه سینه ش کشیدم و گفتم:

-داریوش؟ بغلم میکنی؟

.

.

#خاتون

بخش اول: عروس نحس

#پارت_۲۱

#فصل_۱

 

با دقت به خودم توی آیینه نگاه کردم،تونسته بودم کبودی صورتم رو با کرم بپوشونم اما هنوز ورم پای چشمم دیده میشد.

بیخیال آرایش شدم و رژ لب کمرنگی روی لبم مالیدم.

داریوش بازم دیشب چنان توی صورتم کوبیده بود که همون لحظه کبود شد و درد وحشتناکی داشت.

شالم رو که روی سرم مرتب کردم، کیفم رو برداشتم و از اتاق بیرون زدم.

تا چند ساعت دیگه برادر شوهرم توماج از آمریکا برمی‌گشت و قرار بود همگی بریم فرودگاه برای پیشواز.

همینکه بعد از چند وقت پام رو از خونه بیرون میذاشتم حالم و خوب میکرد اما هنوز به پایین پله ها نرسیده بودم که صدای خان جون منو سرجام میخکوب کرد:

-تو واسه چی آراویرا کردی؟

-خب...خب منم میام پیشواز داداش توماج

-لازم نکرده حضرت علیه تشریف بیارید

بمون خونه کارا رو کن برای شام کلی مهمون میاد دیدن بچم 

حواست به شام باشه

سپردم بوقلمون تازه بیارن واسه فسنجون 

نگاه درمونده و مغمومم طرف داریوش کشیده شد تا لااقل اون پشتم در بیاد اما بی تفاوت کتش رو مرتب کرد و بی توجه به نگاه پر از التماسم با خواهراش از خونه بیرون زد.

وقتی در بسته شد همونجا رو پله وا رفتم و به در بسته خیره شدم.

شوهرم که هیچ وقت منو نمی‌دید حالا خانواده ش حق داشتن منو به چشم خدمتکار ببینن.

اونم منی که تو خونه بابا جز خوردن و خوابیدن کار دیگه ای نمیکردم.

ꖒꕹꖒꕹꖒꕹꖒꕹꖒꕹꖒꕹꖒꕹꖒ

آراویرا * یه اصطلاح عامیانه ست که بیشتر  در میان اهالی تهران رایج می‌باشد

 معنای این اصطلاح این است که فرد آرایش کرده و لباس های خوب بر تن کرده است

.

.

#خاتون

بخش اول: عروس نحس

#پارت_۲۲

#فصل_۱

 

تازه هوا تاریک شده بود که صدا ماشین توی حیاط باعث شد بالاخره به خودم بیام.

با قیافه وا رفته به سر تا پام نگاهی انداختم.

با اون لباسای تو خونه و موهای بهم ریخته و ارایش خراب شده بیشتر شبیه کلفت خونه بودم تا عروس خاندان محتشم.

توی فامیل مایه ابرو ریزی میشدم.

با عجله دستمال رو توی سینک انداختم و به طرف پله ها دوییدم،دلم نمیخواست با اون ظاهر آشفته کسی منو ببینه اما هنوز پام به پله سوم نرسیده که در باز شد و همگی وارد خونه شدن.

تمام فامیل از جمله عمه ها و دختر عمه های فیس و افاده ای داریوش هم اونجا بودن و 

دیگه راه فراری نداشتم‌‌.

با یه لبخند زورکی به عقب برگشتم و سلام کردم.

داریوش از همون جلوی در نگاه بدی بهم انداخت و فک منقبض شده ش نشون میداد کارم تمومه.

ازش میترسیدم و میدونستم پامون به اتاق خواب برسه جواب اینکارو میده.

آب دهنم رو به زور قورت دادم و پله ها رو پایین رفتم.

قبلا عکس های توماج رو تو گوشی بچه ها و آلبوم خانوادگی دیده بودم اما به نظرم خود واقعیش خیلی خوشتیپ تر بود.

خوشحال بودم که زنش همراهش نیست،اصلا دلم نمیخواست زن خارجیش منو با اون سر و شکل ببینه.

موهای بلند و سیاهم رو پشت گوشم فرستادم و آروم سلام کردم.

نگاهش با اشتیاق سر تا پام رو رصد کرد و جوابم رو داد:

-چه زنداداش زیبایی

خوشحالم که میبینمت 

اعتراف میکنم از عکسات خیلی قشنگ تری

حس میکردم گونه هام آتیش گرفته،توی اون خونه کسی ازم تعریف نمیکرد.شاید با تمسخر اون حرف و زد.

سرم رو پایین انداختم و با گیجی زیر لب تشکر کردم.

خان جون دست توماج رو گرفت و گفت:

-بیا بریم که کلی حرف دارم برات 

همه به طرف سالن راه افتادن اما داریوش بازوم رو چنگ زد و همون طورکه به طرف پله ها می‌رفتیم از بین دندونای کلید شده غرید:

-راه بیفت تا ادمت کنم

حالا  کارت به جایی رسیده که با آبروی من بازی میکنی پدر سگِ حرومزاده ؟

.

.

#عروس_نحس

#خاتون

#پارت_۲۳

#فصل_۱

 

تحمل کتک جدید و نداشتم.

تنم درد میکرد.

به زور کلی لوازم آرایش کبودی های صورتم رو پوشونده بودم.

با بغضی که راه نفسم رو بریده بود  دنبالش از پله ها بالا رفتم و گفتم:

-غلط کردم

بخدا حواسم نبود لباس عوض کنم

تو رو خدا ...دیگه تکرار نمیشه 

الان میرم لباس میپوشم 

-گه خوردی ...

تو یه تخم سگِ ولد زنایی هستی که فقط من میشناسمت

هر روز کتک میخوری ولی اینقدر رو داری که باز اینجوری جلوی فامیل منو سکه یه پول میکنی

فکر نمیکنن تو زن داریوش محتشمی که...میگن کنیز و کلفت این خونه ست

حالا دماری از روزگارت در بیارم که...

هنوز جمله ش رو تکمیل نکرده بود که صدای پر افاده نفیسه،دختر عمه مهین ما رو به خودمون اورد:

-داریوش جان...چند لحظه میای

حرف خصوصی باهات دارم

با منظور به من نگاه میکرد،یعنی من که همسرش هستم مزاحمم. 

نگاه وحشت زده م بین اون دو نفر رد و بدل میشد،اصلا مهم نبود که این دختر هر بار با شوهرم خلوت میکنه فقط میخواستم از زیر کتک در برم.

داریوش لبخندی تحویلش داد و گفت:

-آره عزیزم...چند لحظه صبر کن الان میام

من رو به طرف خودش کشید و کنار گوشم از بین دندونای کلید شده غرید:

-گمشو برو یه لباس درست و حسابی بپوش بلکه شکل آدمی زاد بشی

شب به حساب گهی که خوردی میرسم

حالا هری...

.

.

.

#عروس_نحس

#خاتون

#پارت_۲۴

#فصل_۱

 

داریوش و نفیسه که وارد یکی از اتاقا شدن نفسای لرزونم رو بیرون فرستادم و همونجا روی پله ها نشستم.

تنم از ترس شل شده بود.

توان وایسادن نداشتم.

ولی باید میرفتم ،اگه میومد و منو اونجا میدید دوباره عصبی میشد و به جونم می‌افتاد.

به پاهای بی حسم تکونی دادم و از پله ها بالا رفتم.

وارد اتاق شدم و یکی از لباسام رو از توی کمد بیرون آوردم.

با همون دستای لرزون آرایش کردم و لباس پوشیدم.

از پله ها که پایین میرفتم داریوش و نفیسه هم از اتاق بیرون اومدن.

جوری با هم گرم گرفته بودن و میخندیدن که اصلا حضورم رو متوجه نشدن.

نیشخندی زدم و وارد لابی شدم.

اون دختر میدونست شوهرم هیچ حس مردونه ای نداره و تلاش می‌کرد مخش رو بزنه؟

چه خوش خیال بود.

وارد سالن که شدم همه مشغول حرف زدن بودن.

توماج کنار عمه فریده نشسته  و اون از کمالات  دخترش ثمر حرف می‌زد.

هنوز هیچی نشده می‌خواست دخترش رو قالب کنه.

بدون اینکه جلب توجه کنم روی یکی از مبلا نشستم و به دستام خیره شدم.

هیچ وقت آدم اجتماعی نبودم.

نمیتونستم توی جمع حرف بزنم.

هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای جان جون منو به خودم آورد:

-عروس...برو برای مهمونا قهوه بیار

.

.

#عروس_نحس

#خاتون

#پارت_۲۵

#فصل_۱

 

نگاه درمونده م رو به بابا علی دادم، اینجور مواقع همیشه حواسش به من بود اما اونم با خواهرش حرف می‌زد.

داریوش هم که همیشه گوش به فرمان مادرش بود و هیچ وقت ازم دفاع نمیکرد.

ناراحت و مغموم زیر لب چشمی گفتم و به طرف آشپزخونه رفتم.

خونه خودمون هم پر جمعیت و مهمون دار بود برای همین پذیرایی از اون همه آدم رو خوب بلد بودم.

اما  نه اینکه جای خدمتکار پذیرایی کنم.

فنجونای طلایی قهوه رو تو سینی گذاشتم و بعد از اینکه آماده شد سینی رو که زیادی سنگین بود رو برداشتم.

دستام به خاطر وزن زیاد فنجونا میلرزید ولی چاره چی بود؟

اگه دو دفعه میرفتم و برمیگشتم خان جون تو جمع ابرو و حیثیتم رو میبرد .

که آره من زن نیستم و پسر بیچاره ش سیاه بخت شده.

هنوز به در آشپزخونه نرسیده بودم که هیکل یه مرد سد راهم شد.

من اون پاهای ورزیده و نیم بوت ها رو میشناختم.

قبل از اینکه سرم رو بالا بگیرم گفت:

-دختر یکی یدونه حاج فتح الله کنیز و کلفت این خونه شده؟

دلم گرفت.

بغض پدر و مادر داری نشست بیخ گلوم.

 مردمک های لرزونم لغزید و روی اخم های درهمش نشست.

قلبم خفه و کند میکوبید.

سرش رو نزدیک آورد و گفت:

-داداشم دیده اینجوری بغض میکنی و دستات میلرزه ؟

به سختی لب زدم:

-داداش...لطفا

با همون اخم بهم توپید:

-سینی رو بذار رو میز

و بعد بلند تر گفت:

-ناهید خانوم قهوه رو ببر واسه پذیرایی

دوباره رو به من گفت:

-شما هم دنبالم بیا دختر حاج فتح الله

دلمون رفت واسه یکی یدونه گفتنش😋

.

.

ولی خودمونیما،پسره چ جنتلمه 😂🎀