عروس نحس_(چند پارتی ۱۲ تا ۱۸)
#خاتون
بخش اول: عروس نحس
#پارت_۱۲
#فصل_۱
باید واقعیت و میگفتم،اونا هر چقدر هم بی عاطفه بودن اما حتما شرایطم رو درک میکردن.
به هر حال دختر شون بودم،از گوشت و خون خودشون.
چادرم و در اوردم و گفتم:
-خودت که میدونی همش میرفتیم دکتر واسه بچه دار شدن
دیروز یه دکتر آب پاکی و ریخت رو دست مون
ما بچه دار نمیشیم
دیشب مادرشوهرم گفت که برگردم خونه بابام تا برای طلاق اقدام کنن
امشبم میان واسه حرفای آخر
مامان یکم جلوتر اومد و گفت:
-همین؟ واسه این بلند شدی اومدی؟
تو نمیدونی علم چقدر پیشرفت کرده
دختر فاطمه خانوم و یادت نیست
رفت بچه کاشت تو شکمش؟
توضیح دادن در این مورد سخت تر از اون چیزی بود که فکر میکردم:
-مامان...داریوش بچه دار نمیشه
مشکلش با هیچ علمی هم حل نمیشه
تو که نمیدونی!
مامانم گیج تو چشمام نگاه کرد و گفت:
-یعنی چی؟...نکنه مریضی بد داره
چقدر گفتنش سخت بود،آخه چطور باید به مادرم میگفتم.
دستم و عقب کشیدم و گفتم:
-نه ...مریضی بد نداره
فقط هیچ وقت نمیتونه بچه دار شه
-دِ حرف بزن دختر
تو که منو نصف العمر کردی
یه چیز بگو بتونم اونایی که الان به خونت تشنه ن و آروم کنم
والا امشب سرت و میبرن تو سینی تحویل من میدن
راست میگفت،تو خانواده ما طلاق یعنی بی آبرویی.
بغضم رو که تا پشت پلکام بالا اومد و به سختی پس زدم و ماجرا رو گفتم.
.
#خاتون
بخش اول: عروس نحس
#پارت_۱۳
#فصل_۱
روسریم رو از سرم برداشتم تا از اون حس خفگی راحت شم.
دستی به گلوم کشیدم و گفتم:
-مامان...من هنوز دخترم
مامانم مثل کسی که روح دیده،با چشمای گرد شده به صورتش چنگ کشید و گفت:
-ای خدا منو بکشه...
پس دستمال شب عروسی چی بود خیر ندیده؟
نکنه تو...
اینبار اشکام راه افتاد و با دلخوری جواب دادم:
-تو که مادرمی اینجوری بگی از بقیه چه انتظاری دارم؟
من مشکلی ندارم
داریوش داره
چون مردونگی نداره
مامانم واقعا گیج شده و منم توضیح دادن برام سخت بود.
انگار قدرت فکر کردن نداشت و هر چی به ذهنش میرسید به زبون میآورد.
با گیجی لب زد:
-یعنی چی که مرد نیست؟
نکنه از اون مرضا داره
قیافش مرده خودش...
بین انگشت شست و اشاره ش رو گاز گرفت و ادامه داد:
-خدایا توبه توبه...
آره مادر ؟ اینجوریه؟
سرم رو بالا انداختم و اینبار گفتم:
-نه...یعنی عقیمه
یعنی توانایی تولید اسپرم نداره
-آخه مادر ...منکه نمیفهمم چی میگی
اسپرم چیه؟
پوف کلافه ای کشیدم و با کلی سرخ و سفید شدن گفتم:
-اونجاش ... یعنی بی*ضه نداره
یعنی نمیتونه بچه به وجود بیاره
اصلا نمیتونه با یه زن بخوابه و حامله ش کنه
متوجه میشی؟
.
.
#خاتون
بخش اول: عروس نحس
#پارت_۱۴
#فصل_۱
حتم داشتم با گفتن اون حرفا ورق به طرف من برمیگرده،شاید پدر و برادرامم میفهمیدن من با داریوش آینده ای ندارم.
مامان پرت و بی حواس گفت:
-نه والا...نمیفهمم
پس شب عروسی...
اون همه برو و بیا...
- همش الکی بود
مادر شوهرم یکم از خون گوسفند قربونی و مالیده بود به پارچه
نمیخواست کسی بفهمه پسرش مرد نیست
من هنوز دخترم مامان...
بعد ۱ سال هنوز زن نشدم
یه وقتایی هیچ چیزی اونجوری که میخوای پیش نمیره ولی برای من از اول زندگیم همین بساط پهن بود.
هیچ وقت اونجوری که من میخواستم پیش نمیرفت.
فکرای مامانم یه سیلی محکم توی صورتم کوبید و ضربان قلبم با هر کلمه کند و کندتر میشد.
سر میچرخوندم و نگاهش میکردم و بعد به روبرو زل میزدم چون باورم نمیشد مادر خودم اون حرفا رو بزنه:
-میدونی اینا دلیل نمیشه که آقات قبول کنه طلاق بگیری؟
یه زن که نباید به فکر زیر نافش باشه
الان بهش بگم خون به پا میکنه
.
.
#خاتون
بخش اول: عروس نحس
#پارت_۱۵
#فصل_۱
چی فکر میکردم چی شد،منکه از اولم میدونستم ابروشون مهم تر از دخترشونه ولی باز دلم و خوش کردم.
خیره به نقطه سیاه رو دیوار لب زدم:
-مگه من آدم نیستم؟
اونا منو کتک میزنن...
شدم عین توپ فوتبال
داریوش بچه ننه ست،فقط به حرفای مادر و خواهراش گوش میده و کتکم میزنه
باهام مثل کلفتا رفتار میکنن
شوهرم... نمیتونه...حتی باهام بخوابه
آخه دلم و به چی خوش کنم؟
مامانم پشت دستش کوبید و گفت:
-لال شی دختر
این حرفا چیه،مردا همه شون همینن
مادر زلیلن، زن باید زرنگباشه قاپ شوهرش و بدزده
نرفتی خونه ش که فقط بخوری و بخوابی
مگه من ۳۵ سال کلفتی ننه آقات و نکردم؟
چیزی ازم کم شد؟
نه، تازه عزت و احترامم بیشتر شد
تو هم هی شوهرم اِله و بِله نکن
عیب و ایراد نذار روش
زن باید سیاست داشته باشه
دل خانواده شوهر و به دست بیاره
و بعد از کنارم بلند شد و همون طورکه به طرف در میرفت ادامه داد:
-پاشو خودت و جمع و جور کن
شبیه بیوه زنا ماتم گرفته
یه دستی هم به سر و روت بکش شوهرت شب میاد
منم برم با آقات حرف بزنم ببینم چه خاکی تو سرمون شده
.
.
#خاتون
بخش اول: عروس نحس
#پارت_۱۶
#فصل_۱
در که بسته شد قطره درشت اشک روی گونه م چکید.
کاش منم پسر میشدم تا حق زندگی داشتم.
تا بهم به چشم یه موجود اضافه و نحس نگاه نمیکردن.
هنوز داریوش و خانواده ش نیومده بودن که بالاخره بابام اومد تا باهام حرف بزنه.
مثل همیشه سگرمه هاش تو هم بود و روی خوش بهم نشون نمیداد.
پای کرسی که نشست بدون مقدمه گفت:
-فکر اینکه طلاق بگیری و برگردی خونه من تا هر غلطی که دوست داری کنی و از سرت بیرون کن
همینکه برگشتی و چیزی بت نگفتم به خاطر مادرته
والا طایفه ما رسم ندارن دختر طلاقی داشته باشن
سرشکستگی فامیله
-بابا...آخه از قصد که...
وسط حرفم پرید و گفت:
-خانواده شوهرت که اومدن دست پدر شوهر و مادر شوهرت و میبوسی و برمیگردی سر خونه و زندگیت
بعد از اینم با شوهرت میای با خودشم برمیگردی
-اما...اونا خودشون من و فرستادن...
-اونا بزرگی کردن تو نباید میومدی
منم حرفم و زدم
نذار پیش کس و ناکس سرشکسته شم
بابام حق داشت،دختر که آدم نبود تا پشت و پناهش باشن.
آخر شب که فامیل شوهرم اومدن و حرفا زده شد،برادرا و پدرم خاتون رو با سرشکستگی و حقارت سپردن دست مادرشوهری که بارها از دستش کتک خورده و زندانی شده بودم.
داریوش هم با سری بالا از خونه مون بیرون اومد.
بعد از اون شب خاتون نه پشت و پناهی داشت، نه امید و آینده ای.
تو هفده سالگی محکوم شدم به زندگی با یه مرد عقیم که بارها ضرب دستش رو چشیده بودم.
.
.
بخش اول: عروس نحس
#پارت_۱۷
#فصل_۱
مغموم و دلگیر به اتاق خواب مون نگاه کردم،چقدر تاریک و گرفته بود.
ساکم رو که روی تخت گذاشتم داریوش کتش رو در آورد و گفت:
-اخر هفته بعد توماج برمیگرده ایران
احتمالا عروسش رو هم بیاره
نبینم پیش زنش آبرومون و ببری و از این ماجرا ها حرف بزنی
یکم آداب معاشرت یاد بگیری بد نیست
روسریم و شل کردم و با بغضی که هر لحظه بزرگ تر میشد گفتم:
-داری به من میگی؟
من کی باعث بی آبرویی تون شدم؟
داریوش نیشخندی زد و با تمسخر گفت:
-کی نشدی؟
دعوتی خونه عمه خانوم و یادت نیست؟
چه فضاحتی به بار آوردی؟
اون شب انگار تموم شدنی نبود،داریوش تلخ تر از همیشه بهم میتوپید:
-داریوش؟ چرا با من اینجوری حرف میزنی؟
مگه خودت اونجا نبودی؟
مگه ندیدی نوه عمه ت پیچید به دست و پام
تو مثلا شوهرمی...
نیشخندی زدم و نتونستم حرفی رو که مدت ها تو دلم مونده بود رو نگم:
-البته از شوهری فقط اسمش و یدک میکشی
این رو گفتم و مصادف شد با تو دهنی که نوش جان کردم.
قبل اینکه به خودم بیام به موهام چنگ زد و من رو روی تخت پرت کرد.
.
.
#خاتون
بخش اول: عروس نحس
#پارت_۱۸
#فصل_۱
یادم میرفت خاتون یه کیسه بوکس بود و حق حرف زدن نداشت.
همینکه اجازه میدادن نفس بکشه باید خدا رو شکر میکرد.
داریوش که مثل روغن داغ میجوشید من و به عقل هل داد و سیلی های بعدی رو جوری توی صورتم کوبید که طعم خون رو توی دهنم حس کردم:
-خفه شو حرومزاده
تو اگه آدم بودی اون بابای قرمساقت پس نمیفرستادت
حالا واسه من زبون دراوردی بی همه چیز؟
خفه خون میگیری تا نفست و نبریدم
مواظب رفتارت...
حرفش تو دهنش ماسید و باز به گلوش چنگ زد.
چند وقتی میشد که موقع حرف زدن به سرفه میافتاد، یا سوزش خفیفی حس میکرد.
لبه تخت نشست و به سختی لب زد:
-آب بیار
بدجوری ترسیده بودم چون اینبار صورتش به کبودی میزد.
با عجله از پله ها پایین رفتم و خودم رو به آشپزخونه رسوند.
یه لیوان آب خنک برداشتم و بی توجه به خواهر شوهرم که وارد آشپزخونه شد از کنارش گذشتم و خودم رو به اتاق مون رسوندم.
داریوش هنوز همونجا نشسته و گلوش رو ماساژ میداد.
لیوان رو بهش دادم و با نگرانی گفتم:
-جدیدا خیلی اینجوری میشی
کاش میرفتی دکتر
.
چطور بود؟امیدوارم ک لذت برده باشید دوستان🦋🎀