عروس نحس-(چندپارتی ۳۸ تا ۴۴)
#عروس_نحس
#خاتون
#پـارت_۳۸
#فصل_۱
پاهام توان وایسادن نداشت.
ضعف کل بدنم رو گرفته و درد امونم رو بریده بود.
در مونده پیشونیم رو به در تکیه دادم و هق زدم.
با دست سالم به در کوبیدم و خفه و بیصدا گفتم:
-داریوش...تو رو خدا باز کن
غلط کردم...
تو که میدونی من جز تو کسی و ندارم
دلم برای مظلومیت خودم آتیش گرفته بود.
پدرم یکی از سرشناس های شهر بود،آوازه مرام و معرفت برادرام تو هر کوی و برزن به گوش میرسید و من بی کس ترین دختر شهر بودم.
دوباره هق زدم و به در کوبیدم:
-داریوش...تو رو خدا منو ببخش
برم خونه بابام منو میکشن
باز کن تا کسی نیومده
بخدا بعد از این لال میشم
هر چی کتکم بزنی صدام در نمیاد
اصلا منو بنداز تو کمد
فقط در و باز کن
آخه من کجا رو دارم برم نامرد!
صدای چرخیدن کلید رو که توی در شنیدم سرم رو عقب کشیدم و با مردمک های لرزون بهش خیره شدم.
بالاخره در باز شد و اخمای گره خورده نگاه تحقیر آمیزی به سر تا پام انداخت و گفت:
- تو که جایی نداری بری پس گه میخوری زر اضافه میزنی میرینی به اعصاب من
بار آخرت باشه ببینم جفتک میندازی
اینبار جای انگشتات گردنت و میشکنم
شیر فهم شد؟
سرم رو که به علامت آره تکون دادم با تُن صدای بلند تری گفت:
-کله دو منی رو واسه من تکون نده
پرسیدم شیر فهم شد؟
روی لبای خشکم زبون کشیدم و لب زدم:
-شد
-بلند تر...نشنیدم!
-شیر فهم شد
خوبه ای زمزمه کرد و از مقابل در کنار رفت.
وقتی به داخل اشاره کرد انگشتای متورمم رو توی بغل گرفتم و وارد اتاق شدم.
.
.
(پارت ۳۹ حذف شده ولی خودم بعداً به صورت جداگانه میزارمش)
.
.
#عروس_نحس
#خاتون
#پـارت_۴۰
#فصل_۱
بغض بی پدری که راه به راه توی گلوم چنبره میزد رو نمیتونستم قورت بدم.
شده بود مثل مهمون ناخونده.
با پشت دست اشکام رو پاک کردم و گفتم:
-از بابا تشکر کن
لازم نیست زحمت بکشید...
داریوش وقت نداره
فعلا...من باید برم
بدون اینکه اجازه بدم مامانم چیزی بگه گوشی رو گذاشتم سر جاش و رو به داریوش گفتم:
-هیچی...مامانم بود
میگفت آخر هفته شام بیاید اینجا
کنارم روی تخت نشست و دستم رو روی پاش گذاشت.
آروم آروم انگشتام رو ماساژ داد و گفت:
-خب...چرا گفتی نه
منکه هر جا بخوای میبرمت
لحن مهربونش باعث شد اشکام تند تر روی گونه هام بریزه.
قلبم شکسته بود،خانواده م فقط در حد چند شب مهمونی منو میخواستن تا پیش دوست و فامیل و همسایه بگن که چقدر خوشبختم:
-دلم نمیخواد برم
نگاهش توی چشمان چرخید،انگار دلش برام سوخته بود که گفت:
-منم که اینجا اذیتت میکنم
اونجا هم که نری
آخرش که چی؟
سرم رو بالا انداختم و جواب دادم:
-تو هر چقدر اذیتم کنی دلم خوشه غریبه ای
از گوشت و خونم نیستی
ولی...اونا...
بغض اجازه نداد حرف بزنم.
چی میگفتم؟
حرفام تف سر بالا بود.
وقتی انگشتام رو بیهوا کشید و صدای جا افتادن استخوانام توی گوشم پیچید صدای جیغم بلند شد.
حتی نفس هم نمیتونستم بکشم.
داریوش انگشتام رو با روغن ماساژ داد و بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:
-سعی کن عصبیم نکنی که اینجوری نشه
مثل یه بچه بهونه گیر گفتم:
-بغلم میکنی؟
.
.
#عروس_نحس
#خاتون
#پـارت_۴۱
#فصل_۱
نفسش رو پر صدا بیرون فرستاد و با اینکه میدونستم مایل نیست و هیچ حسی نداره اما سرش رو به علامت آره تکون داد.
دستاش رو باز کرد و من با وجود درد دستم خودم رو جلو کشیدم.
توی بغلش رفتم و سرم رو روی شونه ش گذاشتم.
دستاش بی حال دورم حلقه شد،مثل یه ربات بی احساس اجازه داد توی بغلش بمونم.
در حالیکه من اون لحظه یه اغوش سفت میخواستم با بوسه هایی که روی موهام بشینه و ارومم کنه.
اما به همونم قانع بودم.
به یه آغوش اجباری و بی حس.
به مردی که اون حالش دست خودش نبود و نمیتونستم گله کنم.
روی لبای ترک خورده م زبون کشیدم و گفتم:
-من به توماج چیزی نگفتم...
-باشه...دیگه تموم شد
-نه بذار بگم
دیشب که از کمد آزادم کردی...
سکوت کوتاهی کردم و ادامه دادم:
-رفتم آشپزخونه آب بخورم
دم صبح بود ،انگار اونم از ورزش برگشته بود
جلوی یخچال منو دید
منم که آرایش نداشتم
کبودی صورت و لبم و دید و پرسید چی شده؟!
باور کن اصلا نمیدونستم باید چی بگم
الکی گفتم خوردم به کابینت
ولی باور نکرد
نمیدونستم میاد بهت میگه
والا...
-توماج از بچگیشم فضول و پیگیر بود
این دفعه که هیچ
ولی از دفعه بعد حواست و جمع کن که اینجوری نشه
چون دفعه بعد ساده نمیگذرم ازت!
.
.
#عروس_نحس
#خاتون
#پارت_۴۲
#فصل_۱
نیم بوت هام رو که پوشیدم به خودم توی آیینه نگاه کردم.
عاشق همون سبک ساده بودم.
لباسای امروزی و پر زرق و برق و باز اصلا با سلیقه م جور در نمیومد.
شک نداشتم بلوز ساتن و دامن کلوش بلند با نیم بوت پاشنه بلند مشکی و ارایش سبکی که داشتم به مذاق داریوش و خانواده ش خوش نمیاد.
اما من همین بودم،باید به سلیقه م احترام میذاشتن.هر چند همیشه سرکوفت میشنیدم.
شالم رو که سرم کردم کیفم رو برداشتم و از اتاق بیرون زدم.
اما هنوز به پله ها نرسیده بودم که صدای توماج متوقفم کرد:
-حاج فتح الله میدونه داره چه بلایی سر یکی یدونه ش میاد؟
از لحن یکی یدونه گفتنش قلبم لرزید.
تا به حال کسی اونجوری صدام نزده بود.
اما وقتی یادم اومد همون چند ساعت پیش چه بلایی سر انگشتام اومده آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم آروم باشم.
لبخند کمرنگی زدم و به عقب برگشتم.
به توماج که یه تیشرت و شلوارک مشکی و کتونی پوشیده و به دیوار اتاقم تکیه داده بود نگاهی انداختم و گفتم:
-در مورد چی حرف میزنی؟
نیشخندی زد و عمیق به چهره م خیره شد.
و بعد به سر تا پام نگاهی انداخت و گفت:
-بهت میاد!
خوشگل شدی
همین چند تا کلمه باعث شد اینبار لبخند واقعی روی لبم بشینه اما وقتی تکیه ش رو از دیوار گرفت و با قدمای کوتاه به طرفم اومد تمام حس خوبم پرید.
.
.
#عروس_نحس
#خاتون
#پارت_۴۳
#فصل_۱
آدمای اون خونه هیچ کدوم نرمال نبودن.همیشه باید ازشون دوری میکردم.
هل هلکی یه قدم به عقب برداشتم و گفتم:
-ممنون...لطف دارید!
با اجازه من برم
برگشتم و به طرف پله ها پا تند کردم،رسما داشتم فرار میکردم اما هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بودم که بازوم رو چنگ زد و پشتم رو به دیوار کوبید.
از درد اخ آرومی از بین لبام خارج شد.
ولی دردی نبود که ازارم بده.
دقیقا روبروم وایساد و دستاش رو دو طرف سرم به دیوار تکیه داد.
نگاه تیزی به چشمای ترسیده م انداخت و دندون روی هم سابید.
نفس نفس میزد و فک منقبض شده ش نشون میداد عصبیه و من دلیلش رو نمیدونستم.
وحشت زده به پله ها نگاهی انداختم و گفتم:
-داداش...الان یکی...
مشتش رو با خشم به دیوار کنار سرم کوبید و از بین دندونای کلید شده غرید:
-به من نگو داداش...
به...من...نگو...داداش...
کلمات رو هجی میکرد و من چشمام رو روی هم فشار دادم تا ترسم رو نبینه.
سرش رو نزدیک آورد و کنار گوشم زمزمه کرد:
-میدونی این کتکایی که به ناحق میخوری و باید به حق از من میخوردی؟
نمیفهمیدم.
نه حالش رو،نه حرفاش رو.
با ترس و لرز چشم باز کردم و به صورت سرخ شده ش خیره شد.
انگار دیوونه شده بود که دوباره به دیوار مشت کوبید و گفت:
-اونجوری بهم نگاه نکن یکی یدونه حاج فتح الله
دیوونه ترم نکن دختر...
.
.
#عروس_نحس
#خاتون
#پارت_۴۴
#فصل_۱
دستم رو روی قلبم گذاشتم و بغض کرده بهش خیره شدم. چرا قلبم داشت بازی در میآورد.
نگاهش که روی چونه لرزونم نشست خم شد و چونه م رو بین دندوناش گرفت.
نمیدونستم داره چه اتفاقی میفته.
اگه من و تو اون حال میدیدن بدبخت میشدم.
ولی منِ مسخ شده رو چه به اعتراض کردن.
داشتم زیر دندونای نامحرمی که از قضا برادر شوهرم بود جون میدادم.
دندونایی که توی گوشتم فرو رفته بود و فشار میداد.
اخ آرومی که از بین لبام خارج شد بالاخره عقب کشید.
نیشخندی زد و انگشتاش رو روی جای دندوناش کشید و گفت:
-نبینم پیش کسی اینجوری چونه بلرزونی!
دستام رو روی قفسه سینه م مشت کرده بودم.
چرا نمیفهمیدم.
چرا همه چیز مثل سراب بود.
چرا از اون گناه ممنوعه لذت میبردم؟
نگاهش که به انگشتای باند پیچی شده م افتاد اینبار چنان مشت محکمی به دیوار کنار سرم کوبید که ناخواسته جیغ کشیدم.
حتی اهمیت نداشت کسی صدام رو میشنوه.
اون خانواده دیوونه بودن و آخرش هم منو دیوونه میکردن.
صدای نفس نفس زدن هاش هر لحظه تند تر و بیشتر میشد.
بالاخره با همون عصبانیت گفت:
-برو پایین آماده باش تا بیام
همه رفتن
قرار شد من ببرمت
لای پلکام رو باز کردم و خواستم حرفی بزنم که داد زد:
-گفتم برو!
.
.
عایییییی مثه اینک یکی عاشق شده..🥺✨