#عروس_نحس 

#خاتون

#پارت_۲۶

#فصل_۱

 

مردد وسط آشپزخونه وایساده بودم و لرزش دستام هر لحظه بیشتر می‌شد. 

توماج از بالا بهم نگاهی انداخت و زیر لب گفت:

-آخه بچه...تو رو چه به شوهر کردن؟

و بعد سینی رو از دستم گرفت و روی میز گذاشت.

اون چمیدونست همین بچه چه مصیبتایی تو اون یه سال کشیده و بزرگ شده.

ناهید با دستور توماج سینی قهوه رو برداشت و به طرف سالن رفت.

هنوز نمیدونستم دقیقا باید چکار کنم که یه دستمال از کاپشن چرمیش بیرون آورد و جلوی صورتم گرفت.

وقتی سوالی بهش خیره شدم نچ کلافه ای گفت:

-اشکات و پاک کن و دنبالم بیا

دستمال رو ازش گرفتم و زیر چشمام رو با احتیاط پاک کردم تا آرایشم بهم نریزه و کبودی  هام دیده نشه و گفتم:

-شما برید لطفا

ما رو با هم ببینن هزار جور حرف پشت سرمون میزنن

توماج دیگه بحث نکرد و رفت اما من دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.

میدونستم خان جون این کار رو بدون تلافی نمیداره.

اخلاقش دستم اومده بود.

فقط باید امیدوار میبودم با اومدن پسرش حداقل تا چند روز حواسش پرت بشه و دست از سرم برداره.

اما وارد سالن که شدم نگاه تهدید آمیز داریوش رو که دیدم بند دلم پاره شد.

قفسه سینه م از شدت استرس به شدت بالا و پایین میشد و نمیدونستم دقیقا باید چکار کنم که صدای باباعلی منو به خودم آوردم:

-خاتون...بابا...بیا اینجا پیش من بشین

امروز ندیدمت انگار یه چیزی کم دارم

لبخندی به اون پیرمرد زدم و کنارش نشستم اما حتی دست گرمش که دست یخم و گرفته بود هم نمیتونست استرس و حال بدم رو از نگاه ها و خط و نشون های داریوش کم کنه.

اون شب،شب سختی در پیش داشتم.

.

.

#عروس_نحس 

#خاتون

#پارت_۲۷

#فصل_۱

 

 

-آخه ریخت شو ببین

شبیه گداهای بازار سد اسمال میمونه*

این قیافه ست تو داری؟

این همه خرجت میکنم باز سگ نگاهت نمیکنه

مهمونا بالاخره رفته بودن.

خونه خالی شده بود و من تا لحظه اخر به خدمتکارا کمک کرده بودم تا خونه رو مرتب کنن.

نه به خاطر اینکه دنبال وقت کشی بودم تا داریوش بخوابه، نه.

خان جون دستور داده بود.

انگار منم یکی از خدمه خونه م.

دخترا و  نوه هاش که رفتن بخوابن و خاتون باید کلفتی میکرد.

حالا خسته و کوفته اومده بودم تو اتاقم تا بلکه بتونم یکم استراحت کنم.

اما  وارد اتاق که شدم داریوش هم تازه از حموم بیرون اومده بود و با دیدنم شروع کرد به غر زدن و تحقیر کردن.

خسته و عصبی شالم رو در آوردم و با حرص گفتم:

-تو هم از صبح تا شب اوامر این قوم عجوج مجوج و انجام بدی ریخت و قیافه ت بهتر از من نمیشه

شده یبار بگی این زنمه نه کلفت این خونه؟

شده یبار حس کنم شوهرمی و پشتم باشی؟

مگه من آدم نیستم؟

چرا باید...

با شنیدن صدای کشیده شدن کمربند از شلوارش بالاخره ساکت شدم و وحشت زده بهش خیره نگاه کردم.

کمربند رو دور دستش پیچید و گفت:

-چه گهی خوردی؟

دوباره تکرار کن؟

آب دهنم رو به زور قورت دادم و لب زدم:

-غلط کردم...حواسم نبود!

اما اون به حرفم گوش نمیداد،کمربند رو روی تنم میکوبید و با فحش دادن تخریبم میکرد:

-نکنه فکر کردی اون بابای جاکشت و اون داداشای دیوثت واست تره خورد میکنن که واسه من اولدورم بولدورم میکنی؟

آخه حتی خانواده ت تو رو گردن نمیگیرن اون وقت اینجا واسه من زر اضافه میزنی؟

 

ꖒꕹꖒꕹꖒꕹꖒꕹꖒꕹꖒꕹꖒꕹꖒ

بازار سد اسمال=بازار سید اسماعیل یادگار دوره قاجار در تهران

.

.

#عروس_نحس 

#خاتون 

#پـارت_۲۸

#فصل_۱ 

 

استرس و وحشتم رو میدید و دقیقا همینو میخواست.

می‌خواست با تحقیر و کتک کاری کنه که همیشه فقط ازم چشم بشنوه.

موفق هم بود.

خاتون بی پناه که پدر و ۲ تا برادر قُل چماق داشت بی‌کس ترین آدم روی زمین بود.

از ترس اینکه مبادا صدام بیرون بره و دوباره کتک بخورم دستام رو محکم جلوی دهنم گذاشتم اما جوری کمربند رو روی کشاله رانم کوبیدم که دیگه نتونستم تحمل کنم و صدای جیغم بلند شد.

دستم خودم نبود،فقط جیغ کشیدم تا اون همه درد و تخلیه کنم.

دیگه تحمل نداشتم.

تنم میسوخت و جای کمربندا گز گز میکرد.

انگار روی پوستم یه تیکه فلز داغ گذاشتن.

داریوش با حرص به طرفم خم شد.

مشت محکمی روی بازوم کوبید و گفت:

-مگه نگفتم صدات در نیاد حرومزاده؟

مگه نگفتم صدات و نشنوم؟

و بعد دستش رو شل کرد و جوری توی دهنم کوبید که پاره شدن گوشه لبم رو حس کردم.

طعم خون توی دهنم حالم و بد میکرد.

دستش برای بار دوم بالا رفت تا توی صورتم بکوبه که دستام و به حالت تسلیم جلوی صورتم گرفتم و گفتم:

-نزن...غلط کردم...

تو رو جون بابا علی نزن

دندون روی هم سابید و گفت:

-بار دیگه بشنوم گه اضافه خوردی سرت و میبرم میذارم روی سینه ت

-باشه...باشه...تکرار نمیشه

قول میدم

دهن باز کرد تا باز فحش بده و تحقیرم کنه اما وقتی صدای در بلند شد به موهام چنگ زد و همون طورکه کشون کشون من و به طرف کمد می‌برد  گفت:

-چند لحظه صبر کن...الان میام

.

.

#عروس_نحس 

#خاتون 

#پـارت_۲۹

#فصل_۱

 

کاش اونی که پشت در بود میومد تو و نجاتم میداد.

کاش میدونست من از اون کمد لعنتی وحشت دارم و هر بار که منو میندازه اون تو تنگی نفس میگیرم.

کاش...

اونقدر محکم موهام رو میکشید که بی طاقت به دستش چنگ زدم و گفتم:

-تو رو خدا داریوش

 منو تو کمد ننداز...

داریوش...غلط کردم...

من از اونجا میترسم...

ولی بی توجه به التماسام در کمد رو باز کرد و من رو داخلش هل داد.

همون طورکه موهام تو دستش بود سرش رو پایین آورد.

دستش رو جلوی صورتم با تهدید تکون داد و گفت:

-صدا ازت در بیاد نفست و میبرم

حالیته که؟

دستام رو روی دهنم کوبیدم و سرم رو به علامت آره تکون دادم.

من همونجا خفه میشدم تا کسی نفهمه داره چه بلایی سرم میاره. 

در رو که بست حتی نفس هم نمی‌کشیدم.

چند لحظه بعد داریوش در اتاق رو باز کرد و صدای توماج رو شنیدم که گفت:

-سلام داداش

-جانم...این وقت شب؟

-یه صدایی از اتاق تون شنیدم فکر کردم اتفاقی افتاده

واسه همین اومدم هم ببینم چی شده هم از زنداداش تشکر کنم

 امشب  به خاطر من خیلی زحمت کشیده

میشه صداش کنی؟

قلبم تالاپ و تولوپ میکرد،اومده بود ازم تشکر کنه؟

داریوش مکثی کرد و جواب داد:

-حتما صدای بچه ها بود

 راستش خاتون...چیزه... رفته حموم

-فکر نکنم صدای بچه ها باشه 

انگار یکی جیغ میزد...

مکثی کرد و دوباره گفت :

-حالا که رفته حموم  مزاحم نمیشم

 فردا میبینمش  و ازش تشکر میکنم

و بعد صداش رو پایین تر اورد و گفت:

-امشب هواش و داشته باش 

کلی کار کرده حتما خیلی خسته شده

برو حموم یه ماساژ درست و درمون مهمونش کن

.

.

#عروس_نحس 

#خاتون 

#پـارت_۳۰

#فصل_۱

 

از وقتی ازدواج کرده بودم شبای زیادی رو توی اون کمد صبح کردم اما برام عادی نمیشد.

از تاریکی و جای تنگ میترسیدم.

احساس می‌کردم توی قبر خوابیدم.

حاج فتح الله فقط ابروش براش مهم بود و اینکه چه بلایی سر دخترش میارن رو حتی اگه به چشم هم میدید تسبیح زنان از اونجا دور میشد.

حرفای توماج رو که یادم میومد دلم می‌خواست بخندم.

اونقدر بخندم که همه فکر کنن دیوونه م.

به برادرش سپرده بود منو ماساژ بده ولی خبر نداشت قبل از اومدنش حسابی با کمربند ماساژم داده.

حتی لبام رو هم با پشت دستش ماساژ میداد.

پاهام رو توی شکمم جمع کردم و بغض کرده و وحشت زده اونقدر به در بسته کمد خیره شدم تا بالاخره دم دمای صبح در باز شد.

عادت داشت قبل از اذان صبح آزادم میکرد.

بدون اینکه بهش نگاه کنم لباسام رو برداشتم و وارد سرویس شدم.

هیچ وقت اجازه نمی‌دادم بدنم رو ببینه ،به جز همون چند باری که توی رخت خواب نیمه لخت شده بودم.

درسته که توی شناسنامه محرمم بود اما برای من از هر غریبه ای نامحرم تر به حساب میومد.

توی یه تیکه کاغذ شوهرم به حساب میومد ولی جسم و روحم قبولش نداشت.

لباسام رو که عوض کردم از اتاق بیرون زدم.

اون ساعت همه خواب بودن و میتونستم با خیال راحت یه گوشه رو پیدا کنم و برای دل خودم زار بزنم.

وارد آشپزخونه شدم و بدون اینکه برق رو روشن کنم سراغ یخچال رفتم.

لیوان رو پر از آب کردم و قبل از اینکه در رو ببندم صدای توماج رو شنیدم که گفت:

-زنداداش؟...چرا این ساعت بیداری؟!

.

.

#عروس_نحس 

#خاتون 

#پـارت_۳۱

#فصل_۱

 

اصلا توقع نداشتم اون موقع شب کسی بیدار باشه برای همین جا خورده بودم.

از اینکه توی اون تاریکی یهو پشت سرم ظاهر شده هم ترسیده بودم.

 طوری که دستام میلرزید.

 با همون دستای لرزون  که باعث میشد اب از توی لیوان روی سرامیکا بریزه به عقب برگشتم.

دقیقا پشت سرم وایساده بود و صورتش با نور یخچال مردونه تر دیده میشد.

حوله کوچیکی دور گردنش و تیشرت سفید و شلوارک چسبون ورزشی هم به تن داشت.

عرق از سر و صورتش می‌چکید و به طرز جذابی دستش رو روی در یخچال گذاشته و بهم با اخم وحشتناکی نگاه میکرد.

معلوم بود داشته ورزش میکرده و حالا برای استراحت برگشته خونه.

لبخند زورکی تحویلش دادم و همون طورکه بین در و خود یخچال وایساده بودم و سعی می‌کردم به طور ضایعی نگاهش نکنم  گفتم:

-چیزه...تشنمه...اومدم...

حرفم تکمیل نشده بود که با اون هیبت مردونه یکم به طرفم خم شد.

 حرارت بدنش رو توی سردی هوای یخچال بیشتر حس می‌کردم.

نگاه وحشیش توی صورتم چرخید و پرسید:

-صورتت چی شده؟

تازه یادم افتاده بود آرایش ندارم حتی روسری هم سرم نکرده بودم و اگه داریوش میدید قیامت به پا میکرد.

با موهام نصف صورتم رو پوشوندم و دستم رو روی سرم گذاشتم  تا یکم از موهام رو بپوشونم.

 با خجالت گفتم:

-خوردم به کابینت

آخه تاریک بود...

نیشخندی که زد باعث دلم هری بریزه.

 نوک انگشتش رو روی زخم کنار لبم کشید:

-چجوری کابینت گوشه لبتم پاره کرده؟

(توماج جنتلمن تو کامتا 😂💔)