مایل ب ادامه؟؛

‌<عروسڪ پرورشگاهی..👧🏻🤍>

          ᮬ᷼︵᷼⏜  ᮬ᷼︵᷼⏜ #𝚙𝚊𝚛𝚝_11 ⏜᷼︵᷼ ⏜᷼︵᷼   𑂳

نیشخند مرد پررنگ تر شد.

_خوبه که میترسی... ترس خوبه...

دخترک وحشت زده هق زد... از نیشخند مرد بدش میامد.

ترسناک بود... مانند اینکه دارد به طعمه‌اش نگاه می‌کند.

_میـ..شه... کمکم کنید فرار کنم؟!

مرد دود سیگار را از میان لب هایش بیرون داد...

_برای چی باید اینکارو بکنم؟!

دخترک بیچاره‌وار زار زد و گوشه‌ی دیوار مچاله شد.

_تروخدا...من میتر..سم...

_میتونم‌ برات یه کاری کنم...

دخترک با حرف مرد امیدوار سعی کرد هق هقش را خفه کند.

بچگانه با پشت دست اشک هایش را پاک کرد که مرد نگاهش روی جثه کوچکش چرخید.

تـ......م حـ.....ر و م خاندان شایگان زیادی بچه بود برای له‌ شدن.

_واقعا؟!...خیلی ممنون...هرکاری بگین میکنـ..م...

جدی لب زد‌.

_بیا اینجا...

دخترک مات نگاهش کرد.

_بر..ای چی؟!

مرد نیشخند زد... انگار که سرگرمی جدیدی پیدا کرده باشد.

_مگه نگفتی فقط از شاهرخ میترسی؟!... از منم میترسی؟!

دخترک هول کرده تند تند سر تکان داد.

_نه... اما شما هم...

با خجالت سر پایین انداخت.

_ترسناکین...

مرد خونسرد سیگار دیگری از آن جعبه‌ی سیاه رنگ براق بیرون کشید.

_میل خودته... الان میخوام درو باز کنم... اوناهم میان تو به زور میبرنت پیش شاهرخ خان... میدونی چیکارت میکنه؟!

 .

.

 ִ ꒰ ᩧ 

‌<عروسڪ پرورشگاهی..👧🏻🤍>

          ᮬ᷼︵᷼⏜  ᮬ᷼︵᷼⏜ #𝚙𝚊𝚛𝚝_12 ⏜᷼︵᷼ ⏜᷼︵᷼   𑂳

دخترک با چشمان گشاد شده سری به عنوان نفی تکان داد.

_تیکه تیکه‌ت میکنه...... ناخونات و دونه دونه میکشه....... شایدم انگشتات و قطع کنه و بندازه جلوت....... بعیدم نیست

که اعضای بدنت و از توی شکـ...ــمت بکشه بیرون و بفروشه...... شانس داشته باشی اخرشم توی باغ خونش دفنت میکنه...

دخترک وحشت زده بغضش شکست و مرد با نیشخند ادامه داد...

_میدونی چرا؟!

دخترک با هق‌هق سر تکان داد و لحن مرد پر از کینه شد‌... سیگارش را آتش زد.

_چون تو پسرش و کشتی...

گفت و انگشتش روی صفحه موبایلش نشست.

در کمال تعجب کلید در قفل چرخید.

مرد ها داخل امدند.

شاهرخ خونسرد کامی از سیگارش گرفت.

چشمانش را بست.

شمرد...

یک....... دو ....... سه

موجود کوچکی خودش را در اغوشش پرت کرد و محکم به سینه‌اش چسبید.

نیشخند زد.

طعمه‌ی رام راحت تر قربانی می‌شود تا طعمه‌ی افسار گسیخته..!

 .

.

‌<عروسڪ پرورشگاهی..👧🏻🤍>

          ᮬ᷼︵᷼⏜  ᮬ᷼︵᷼⏜ #𝚙𝚊𝚛𝚝_13 ⏜᷼︵᷼ ⏜᷼︵᷼   𑂳

_شرمنده‌م شاهرخ خان... به قد و قواره‌ش نگاه کردیم اما اعجوبه‌س...

دخترک در اغوشش لرزید... شنیده بود.

خواست از اغوشش بیرون بیاید که دستش محکم تر شد.

خیره به دخترک جدی پچ زد.

_ آزمایش دی ان ای؟

آراز سر پایین انداخت.

_فرار کرد آقا‌...

موی دخترک را نوازش کرد... انگار که بخواهد سر یک بچه گربه را گول بمالد.

بلند بود.‌‌

_گفتم نترسونینش... نگفتم قلبش به مو بنده؟!

آراز کلافه ابرو درهم کشید... این خونسردی از شاهرخ‌خان بعید بود.

_شرمنده‌م...

خونسرد به گردن دخترک نگاه کرد که سرش رو به پایین بود و ترسیده بود... 

اما فعلا ارام بود... شاید چون برگه برنده در اغوشش بود... 

برگه برنده‌ی جسم پرخون جانان و ضربه مغزی شدن آرمین...

_گفتم زنده میخوامش... نگفتم جنازه برام بیارید‌.

موی دخترک را کنار زد.

_همینجا ازش خون بگیر...

دخترک از جا پرید و خواست تکان بخورد که سرش را پایین برد و با تمسخر کنار گوشش لب زد.

_از اون سوزن گنده ها یا قطع شدن چهار تا انگشتات...؟!

دخترک پر وحشت بغضش منفجر شد.... انگار تا الان به زور خودش را نگه داشته بود.

_من میترسـ..م... شماها کی هستین؟!

  

.  ִ ꒰ ᩧ 

.

‌<عروسڪ پرورشگاهی..👧🏻🤍>

          ᮬ᷼︵᷼⏜  ᮬ᷼︵᷼⏜ #𝚙𝚊𝚛𝚝_14 ⏜᷼︵᷼ ⏜᷼︵᷼   𑂳

شاهرخ خندید... ارام موهایش را نوازش کرد...

لعنتی.... هنوز هم تمایل زیادی داشت دستش را دور گردن کوچکش حلقه کند و محکم فشار دهد.

_تو دوست داری من کی باشم؟!

دخترک کودکانه با پشت دست اشک هایش را پاک کرد و با دهان بسته هق زد... چشمان ابی‌اش معصوم بود... حیف که الان به چشمش نمیامد.

_یکی که.. دوسـ..م داشته باشه... دعوام نکـ..نه وقتی قلبم درد میگیره... وقتـ..ی میخوام برم تو حیاط اذیتم نکنه... وقتی می‌خوابـ..م روم اب نریـ.زه...

دخترک پردرد اشک ریخت... انگار که تازه یکی را پیدا کرده بود تا بتواند حرف بزند... انقدر سرگرم بود که نفهمید کی دستش دور تن کوچکش محکم شد و کِش بالای دستش محکم شد.

سرش را به سینه‌‌اش تکیه داده بود و هق میزد.

_همیـ..شه وقتی میخواستـ..یم غذا بخوریم... بچه ها اذیتم می‌کردن و غذام و میگرفتن... حالـ..م از گشنگی بد میشد... خانوم گنجی توی بیمارستان پهلو..م و نیشگون می‌گرفت... خیلی درد داشــ....

مرد که سرنگ به دست نزدیکش شد تازه به خودش آمد.

خواست خودش را با ترس کنار بکشد که با دیدن این که نمی‌تواند تکان بخورد از ته دل زار زد.

_تروخـ.دا مـ‌..ن از سوزن خستـ..ه شدم...

شاهرخ نیشخند زد... دخترک انقدر ریز بود که انگار یک خرگوش در آغوشش تقلا کند.

کنار گوشش لب زد...دخترک دوباره از ترس سرش را درسینه‌اش پنهان کرده بود.

_حیف که فعلا به آرزوت نمیرسی....اینجا هیچکس دوست نداره.. 

.

.

‌<عروسڪ پرورشگاهی..👧🏻🤍>

          ᮬ᷼︵᷼⏜  ᮬ᷼︵᷼⏜ #𝚙𝚊𝚛𝚝_15 ⏜᷼︵᷼ ⏜᷼︵᷼   𑂳

_امر کنید اقا...

بدون انکه برگردد لب زد... آسمان شب تاریک بود... مانند قبر جانان...

_صدای گریه میاد...

_آقا اون دختر نمیخوابه... کل بخش و گذاشته رو سرش... 

شاهرخ دستش را در جیبش فرو کرد... کامی از سیگار گورکایش گرفت.

_هر کاریش می‌کنین فقط خ‍.‍فه‌ش کنید... 

آراز کلافه گردنش را نالید.

_آقا... کابوس دیده... میگه.......

شاهرخ به شیشه‌ی تراس تکیه داد... کاش همان موقع دخترک را خفه می‌کرد.

_لال شدی آراز؟!

_میگه... میگه شمارو میخواد...

نیشخند زد... با سیگار ضربه‌ای به جا سیگاری زد که غبارش ریخت... دخترک نمیدانست اگر به شیطان پناه ببرد انتخاب بهتری داشته تا او...

_این ده روز یه جوری خفه‌ش کن... صداش بیشتر ترغیبم می‌کنه بزنم زیر همه‌چی.

    ִ ꒰ ᩧ 

(ولی من دلم براش میسوزه :). )