ولی من قشنگیه این رمانو نمیتونم›››🥲

فقط میتونم بگم 'حتما بخونیدش'

مایل ب ادامه؟؛

#سالیوان‌من🧸✨

#پارت6

از خونه زدم بیرون و در و پشت سرم بستم تا مامانم باز نصیحت دیگه ای نکنه!!

همونطور که داشتم بند کتونیمو میبستم با خودم فکر کردم:

من دختر شیطونی نبودم اتفاقا خیلی ام آروم و بی سرو و صدا بودم اما اوه اوه اوه امان از قیافه ای که کار دستم داده بود!!

پسرا فکر میکنن با صد نفرم و در صورتی که دارم از سینگلی میمیرم!!

دخترا فکر میکنن خرابم و درصورتی که من تا حالا با یه نفرم رل نزدم!!

مامانا فکر میکنن خیلی شیطونمو نمیزارن بچهاشون باهام زیاد اوکی شن!!

با خودم خندیدم و گفتم:

+کم بدبختی ندارم که!!!

از جام بلند شدم و به سمت در رفتم و به محض باز کردنش با قیافه ی جدی و اخمالوی عسل رو به رو شدم:

-برو یه دوساعت دیگه بیا خیلی زود اومدی!!

با تیکه ای که انداخت ناخودآگاه خندیدم و گفتم:

+ببخشید دیر شد مامانم...

چندش نگاهم کرد و گفت:

-چنان با پشت دست میزنم تو دهنت که اون دوتا دندونای خرگوشیتو از دست بدیااااا

بسته بسته بهونه نیار باز میخواد بندازه گردن مامانش!!

ول کن اینارو یالا زودتر بریم دیر شد!!

با خنده گفتم:

+باشه بریم!!

لقمه ای که مامانم داده بود و از پلاستیک فریزر در آوردم و اومدم اولین گاز و بهش بزنم که متوجه نگاه سنگین عسل رو خودم شدم!!

بهت زده گفتم:

+چته چرا اونطوری نگاه میکنی؟!

چشماشو ریز کرد و گفت:

-عین اسب دهنتو باز کردی میخوای بخوری یبار یه تعارف نکنیا!!!

با خنده گفتم:

+توام که چقدر تعارف سرت میشه یه کلمه بگو به منم بده دیگه!!

-به منم بده دیگه!!

┉┈┄┉┄┈┉╼🫐🦋╾┉┈┉┄┉┄

ׅ

.

.

#سالیوان‌من🧸✨

#پارت7

از این همه رک بودنش سری از تاسف تکون دادم و ساندویچ رو نصف کردم و گرفتم سمتشو گفتم:

+بیا بگیر گشنه!!

لقمه رو از دستم گرفت و سمت بینیش برد و عمیق بوش کرد و گفت:

-به به چه دستپختی داره مادر شوهرم!!

با حرفش چنان خندیدم که یه تیکه نون پرید تو گلوم و شروع کردم به سرفه کردن!!

بطری آبشو از کنار کیفش برداشت و با دهن پر گفت:

-آب بخور خفه نشی!!

یه قلپ آب خوردم اما هنوز ته گلوم خارش میکرد و نمیتونستم جلوی سرفه امو بگیرم!!

عسل الان 1ساله قفلی زده رو داداش منو ول کن نیست!!

هرچقدرم بهش میگم بابا پیمان (داداشم) رل داره اما نمیفهمه که نمیفهمه...

انقدر پروی که میگه بگو کات کنه با من اوکی شه!!

منو عسل از راهنمایی شدیم بهترین دوستای هم و حتی مثل هم انتخاب رشته کردیم که یبار از هم جدا نشیم!!

دوتا دوست صمیمی که زمین تا آسمون باهم فرق داریم!!

من قد کوتاه اون قد بلند ، من ریز میزه اون هیکلی، من دورنگرا اون برونگرا ، من احساسی اون فاقد هر گونه احساس ، من آروم اون شیطون!!

کلا باهم فرق داشتیم ولی خب همو تکمیل میکردیم و این بهترین  قسمت دوستی ما بود!!

همونطور که راه میرفتیم یهو دستشو گرفتم و گفتم:

+عسل میدونی من خیلی دوست دارم!!

خواستم بوسش کنم که خودشو عقب کشید و گفت:

-عهههه برو اونور بابا توام کشتی مارو از این همه احساسی بودنت!!

گاز محکمی به ساندویچش زدم و گفت:

-بله میدونم چقدر عاشقمی!!

┉┈┄┉┄┈┉╼🫐🦋╾┉┈┉┄┉┄

.

.

#سالیوان‌من🧸✨

#پارت8

لبخندی زدم و گفتم:

+خوبه که میدونی!!

یکم دیگه راه رفتیم و یهو یاد خواب دیشب افتادم و تو ذهنم مرورش کردم!!

نمیدونم چرا ولی بااینکه خواب بود وقتی یادآوریش میکردم خجالت میکشیدم!!

خیلی ذهنم مشغول بود و نمیدونستم چیکار کنم اگه تو دلم نگه دارمش حتما خفه میشم ، پس بهتره راجبش با عسل حرف بزنم!!!

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

+عسل میخوام یه چیزی بهت بگم!!

از اونجایی که با شخصیتش کامل آشنا بودم و مطمئن بودم مسخره ام میکنه پس قبلش دست پیش گرفتم تا پس نیفتم و گفتم:

+فقط مرگ پناه مسخره نکنیا!!

با خنده گفت:

-باشه ، بگو ببینم چیه؟!

یکم مِن مِن کردم و گفتم:

+دلم میخواد بگما ولی روم نمیشه بگم!!

عسل با تعجب نگاهم کرد و گفت:

-چیشده مگه؟!

بگو داری میترسونی منو!!

فوری گفتم:

+نه نه چیز مهمی نیست نترس ، حالا ولش بعد بهت میگم!!

دستمو کشید و گفت:

-بعدا چیه الان باید بگی!!

+مهم نیست بخدا...

حرفمو قطع کرد و گفت:

-باید بگی ، نکنه عاشق شدی روت نمیشه ها؟!

┉┈┄┉┄┈┉╼🫐🦋╾┉┈┉┄┉┄

.

.

#سالیوان‌من🧸✨

#پارت9

با خنده جوابشو دادم:

+وای کاش این بود راحت تر میتونستم بهت بگم!!!

یدونه زد تو سرمو گفت:

-خب نفله بگو دارم از کنجکاوی میمیرم!!

آب دهنمو قورت دادم و گفتم:

+باشه میگم فقط قول دادی مسخره نکنیا...

-باشه قول قول، خب الان بگوووو!!

+من یه چند روزه همیشه یه خواب تکراری میبینم!!

زد زیر خنده و گفت:

-همینو روت نمیشد بگی؟!

چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:

+خب احمق بزار خوابمم تعریف کنم بعد زر بزن!!

لب و لوچه اشو گاز کرد تا به زور جلوی خنده اشو بگیره و گفت:

-خب تعریف کن ببینم!!

+خواب میبینم با یه غریبه دارم ع‌شق ب‌ازی میکنم!!

غریبه استا ولی قشنگ تو خواب حسش میکنم انگار واقعیه!!

عسل لپم و کشید و با خنده گفت:

-از کجا میدونی واگعیه؟!

شاید کیکه...

چشمام و ریز کردم و دلخور لب زدم:

+خاک تو سرت اصلا نمیشه باهات حرف زد همه چیو به مسخره میگیری!!

دستشو جلوی دهنش گرفت و تک سرفه ای کرد و گفت:

-خب ببخشید بیا جدی باشیم!!!

گفتی چند روزه خواب تکراری میبینی؟!

+اهوم!!

-محتوای خوابتم یه شکله؟!

+آره دقیقا خواب یه موضوع رو میبینم کلا!!

باهیجان ادامه دادم:

+عسل قشنگ حسش میکنما بخدا!!

عسل عینک طبی شو از کوله اش در آورد و همونطور که داشت شیشه هاشو با دستمال پاک میکرد گفت:

-الان میخوای واست تعبیرش کنم؟!

نظرم و بگم؟!

┉┈┄┉┄┈┉╼🫐🦋╾┉┈┉┄┉┄

.

.

#سالیوان‌من🧸✨

#پارت10

سری تکون دادم و گفتم:

+اهوم، بنظرت اینا چیه من میبینم هرشب؟!

عینک و به چشماش زد و سیس دکترا رو گرفت و گفت:

-ببین عزیزم تعبیر خواب شما اینه که تمام کائنات و زمین و زمان...

انگشت اشاره اشو سمتم گرفت و گفت:

-ازهمه مهم تر خدا ...

دارن بهت الهام میکنن که داری میترشی و بهتره یه پار‌تنر اختیار کنی!!!

وگرنه سینگل به گور میشی!!

سر جام وایسادم و با نفرت تمام نگاهش کردم که چشمکی زد و گفت:

-چطور بود راضی بودی؟!

قابلتو نداره هزینه اشم دوتا بو‌سه حالا بعدا باهم حساب میکنیم!!!

با قیض پامو چند بار محکم به زمین کوبوندم و با حال زار گفتم:

+خدایا منو بخور، آخه منو بگو میام با کی درد و دل کنم!!

چشم غره ای واسش رفتم و پا تند کردم سمت مدرسه و عسل هم پشت سرم می اومد و مدام صدام میکرد:

-بابا پناه وایسا خب شوخی کردم دیوونه ببخشید!!!

دستمو تو هوا تکون دادم و یه برو بابایی حوالش کردم و اومدم از خیابون رد شم که هنوز به وسطاش نرسیده بودم که با صدای بوق یکسره ی  ماشینی جیغ خفه ای کشیدم!!!

ماشین که یه مازراتی مشکی با شیشه های دودی بود قشنگ نیم متر قبل اینکه بهم بزنه ترمز زد جوری که قسمت عقب ماشین یکم بلند شد!!!

آب دهنمو قورت دادم و بهت زده فقط به روم روم نگاه میکردم و توان حرف زدن نداشتم!!!

بعد از چند لحظه راننده در ماشین و باز کرد و اومد بیرون!!

.

.

#سالیوان‌من🧸✨

#پارت11

نگاهمو سمت عسل چرخوندم که کنار خیابون وایساده بود و دستشو روی سرش گذاشته بود!!!

داشتم به قیافه ی نگران و ترسیده اش نگاه میکردم که صدای عصبی و خش دار مردی توجه امو جلب کرد:

-حواست کجاست بچه؟!

ترس از سرم پرید و برگشتم سمت صدا و یه لحظه پشمام ریخت!!!

لعنتی عجب چیزی بود!!

قد بلند، چهارشونه ، جذاب ، خوش قیافه... اصلا اوف...

همونطوری داشتم تو دلم تحسینش میکردم که ادامه داد:

-میزدم بهت میمیردی چی؟!

دیه اتو که میدادم ولی اونموقع خانواده ات رضایت میدادن؟!

یه تای ابرومو بالا انداختم و طلبکارانه نگاهش کردم و گفتم:

+شما یاد بگیر با ۲۰۰تا سرعت تو خیابون چرخ نزنی تا بعدها مجبور نشی دیه بدی، آقای محترم!!

عصبی دندون قروچه ای کرد و اومد نزدیکم و گفت:

-نه مثل اینکه طلبکارم هستی!!

چونه امو تو دستش گرفت و محکم فشار داد که آخی گفتم و صورتشو نزدیک آورد جوری که گرمای نفسشو حس کردم و گفت:

-شانس آوردی امروز رو مود خوبیم وگرنه من اصلا آدم خوش اخلاقی نیستم، اگه حالم خوب نبود امروز حتی اگه تصادف ام نمیکردیم خودم میکشتمت!!!

تو چشمام زل زد و ادامه داد:

-پس بلبل زبونی نکن واسم اوکی؟!

نمیدونم چرا ولی انقدر محکم حرف میزد که ته قلبم ترسیدم و بدون هیچ حرفی فقط سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم!!!

-هوی مرتیکه چیکاربه دوستم داری ها؟!

با شنیدن صدای عسل چشمام و با حرص بستم و با خودم گفتم:

+وایییییی این چی میگه دیگه این وسط!!

به عسل نگاه کردم که یه تیکه سنگ تو دستش داشت و از اونجایی ام که با مخه تعطیلش آشنایی داشتم میدونستم اگه دعوا بشه تا یه کاری نکنه دست بردار نیست !!!

آقاهه که نمیدونم اسمش چی بود پوزخندی زد و سری از تاسف تکون داد و بدون اینکه جواب عسل و بده رفت سمت ماشین و درو باز کرد و خواست بشینه که عسل باز گفت:

-آفرین پسر خوب ،زود جمع کن راهتو بکش برو !!!

┉┈┄┉┄┈┉╼🫐🦋╾┉┈┉┄┉┄

.

.

#سالیوان‌من🧸✨

#پارت12

محکم دست عسل و کشیدم و گفتم:

-ول کن بیا بریم ، تنت میخاره؟!

آقاهه عصبی نگاهی به عسل انداخت و گفت:

-نشنیدم چیزی گفتی؟!

عسل اومد جوابشو بده که من فورا گفتم:

+نه نه چیزی نگفت، شما برید!!!

آقاهه گفت:

-نه مثل اینکه یه چی گفته!!

عسل قهقهه ای زد و چشماشو ریز کرد و گفت:

-یعنی میخوای بگی نشنیدی؟!

آقاهه محکم در ماشین و بست و گفت:

-چرا اتفاقا خیلی خوبم شنیدم!!

همونطور‌ که آروم آروم با قدم های بلند به سمتمون می اومد ادامه داد:

-ولی میخوام یبار دیگه بشنوم!!

 نیشگونی از پهلوی عسل گرفتم و آروم گفتم:

+عسل تورو خدا بیا بریم ، نگاه ۸صبحه همه جا بسته اس هیچ مغازه ای باز نیست یه بلایی سرمون میارها!!

عسل دستمو پس زد و گفت:

- وای چقدر ترسویی تو وایسا بابا، من بدم میاد از این بچه مایه دارای پرو!!

عسل توفی رو زمین انداخت و گفت:

-الان اخماتو کشیدی توهم و اینطوری صداتو بردی بالا فکر کردی میترسم ازت؟!

تک خنده ای کرد و ادامه داد:

-برو کنار بزار باد بیاد بابا، بچه سوسول!!

با این حرف عسل حس کردم یارو صورتش از شدت اعصبانیت آتیش گرفته و دندون قروچه ای کرد و با خشم به سمتمون اومد که عسل سنگ و بلند کرد و گفت:

-هوی کجا؟! یه قدم دیگه جلوتر بیای بخدا میزنم!!!

آقاهه بی توجه به حرفش می اومد جلو و عسل قدم قدم با ترس عقب میرفت!!

عسل بلند داد زد:

- جلو نیا میگم بخدا میزنم!!

┉┈┄┉┄┈┉╼🫐🦋╾┉┈┉┄

.

.

#سالیوان‌من🧸✨

#پارت13

وحشت زده داشتم نگاهشون میکردم و انگار توان حرف زدن نداشتم و لال شده بودم!!

از یه طرف عسل انقدر لجباز بود که مطمئن بودم یارو یکم دیگه عقب نشینی نکنه دهنش سرویسه!!

از طرف دیگه مثل اینکه آقاهه لجباز تره و محلی به حرفای عسل نمیکنه!!

تو همین فکرا بودم که با صدای جیغ عسل حواسم پرت شد:

-نمیفهمی میگم جلو نیا نه؟!

آقاهه قهقهه ای زد و گفت:

-بزن دیگه منتظر چی هستی؟!

باید یه کاری میکردم وگرنه اوضاع خیط میشد ، تند تند خودمو بهشون رسوندم و گفتم:

+اه بس کنید!!

دست عسل و گرفتم و گفتم:

-تمومش کن توام دیگه، الکی دردسر درست میکنی واسمون!!!

برگشتم سمت آقاهه و گفتم:

+من از شما معذرت میخوام بفرمایید برید!!

آقاهه پوفی کشید و گفت:

-اوکیه فقط بخاطر تو ، وگرنه بیشعوری اینو بی جواب نمیذاشتم!!

حوصله ی بچه بازی ام ندارم...

حرفش تموم نشده بود که عسل با اعصبانیت گفت:

-بیشعور خودتی مرتیکه!!!

فکر کردی چون پولداری هر گ‌وهی بخوای میتونی بخوری؟!

آقاهه عصبی گفت:

-خفه نمیشی نه؟!

الان من تا اون دهن گشادتو نبندم که از اینجا نمیرم!!!

به سمت عسل حرکت کرد و هنوز یه قدم جلوتر نرفته بود که با برخورد سنگ به سرش دستشو روی پیشونیش گذاشت و آخی گفت!!!

با ترس بهش نگاه کردم و روبه عسل جیغ خفه ای کشیدم و گفتم:

+چه غلطی کردی عسلللل؟!

┉┈┄┉┄┈┉╼🫐🦋╾┉┈

.

.

#سالیوان‌من🧸✨

#پارت14

فوری خودمو به آقاهه رسوندم، روی زمین نشسته بود و سرش پایین بود نمیتونستم خوب ببینمشش، اما قطرهای خونی که روی زمین میچکید بهم هشدار خطر میداد!! 

کنارش نشستم و سرم و پایین آوردم تا بتونم صورتشو ببینم و آروم گفتم:

+آقا آقا خوبید؟!

عسل ترسیده با لکنت گفت:

-م م م من نمیخواستم بزنم تو صورتش!!

سرم و بالا آوردم و عصبی سرش جیغ زدم و  گفتم:

+ گند زدی عسل گندددددد....

جای این حرفا پاشو بیا کمک کن ببریمش تا بیمارستان!!

بدجور داره ازش خون میره!!

عسل یه قدم عقب رفت و گفت:

-ببخشید پناه ولی من میترسم!!

بیا فرار کنیم تورو خدا...

اینا پولدارن چیزشون نمیشه!!!

گنگ نگاهش کردم و گفتم:

+یعنی چی فرار کنیم؟!

زدی یارو رو ناکار کردی...

حرفم تموم نشده بود که عسل وحشت زده به سمت اونور خیابون دویید و پا به فرار گذاشت!!

از جام بلند شدم و داد زدم:

+عسلللل کجا میری؟!

من الان تنهایی چیکار کنم؟!

بلند تر با تمام قدرت جوری که حلقم سوخت فریاد زدم:

+عسللللللللل؟!

اما نه عین خیالش نبود.. انقدر دور شده بود که دیگه اندازه ی یه نقطه میدیدمش!!

باورم نمیشد تو این شرایط تنهام گذاشته...

تو شرایطی که خودش مقصر بود!

.

.

#سالیوان‌من🧸✨

#پارت15

دیگه نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم و شروع کردم به گریه کردن و سرزنش خودم!!

دوباره برگشتم سمت آقاهه و با گریه و التماس پرسیدم:

+آقا خوبی؟! تورو خدا یه چی بگو!!!

سرشو بلند کرد و با چهره ای که از درد زیاد جمع شده بود گفت:

-خوبم!!

خون کل صورتشو گرفته بود و نمیدونم چرا یه لحظه دلم واسش کباب شد...

هق زدم و بازوشو گرفتم و گفتم:

+میتونید بلند شید؟!

باید بریم بیمارستان!!

سری تکون داد و اومد بلند شه اما نتونست!!

چند بار تلاش کرد اما موفق نشد و آروم گفت:

-نمیتونم سرم گیج میره!!!

به پهنای صورت اشک میریختم و داشتم از ترس میمردم ، زجه زدم و گفتم:

+وای الان من چه غلطی کنم؟! باید یکیو پیدا کنم زنگ بزنم آمبولانس بیاد!!

-نه آمبولانس نمیخواد!!

گوشیشو از جیبش در آورد و گفت:

-شماره ی کاظمی و برام بگیر!!

گوشی و از دستش گرفتم ، گوشیش آیفون بود و من حتی کار کردن باهاشم بلد نبودم!!

با اِروری که روی صفحه اومد گفتم:

+قفل با چهره اتون باز میشه!!

گوشی و جلوی صورتش گرفتم اما بخاطر خون و زخمی که داشت گوشی نتونست تشخیص بده و قفلش باز نشد!!

صفحه گوشی و به سمت بالا کشیدم و گفتم:

+قفل دومش که عدد هست و حفظ اید که بازش کنم!!

پوفی کشید و گفت:

-یادم نمیاد!!

-وای پس الان چیکار کنیم؟!

از قسمت تماس اضطراری زنگ بزنم آمبولانس؟!

عصبی گفت:

-مگه نمیگم آمبولانس نه!!

+خب پس من چه خاکی تو سرم...

حرفم تموم نشده بود که خودش گوشی و از دستم گرفت و چندبار قفل چهره رو امتحان کرد اما باز نشد...

نعره ای کشید و عصبی چنان گوشی و روی زمین کوبوند که چند قسمت شد و نعره کشید:

-لعنتی لعنتی!!

لال شده بودم و با ترس نگاهش میکردم که سوئیچشو در آورد و قفل ماشین و باز کرد و گفت:

-یه گوشی نوکیا داخل ماشین دارم برو اونو بردار بیارش!!

تند تند سری تکون دادم و دوییدم سمت ماشین و درشو باز کرد و از شانس خوبم گوشی روی صندلی شاگرد افتاده بود، برش داشتم و برگشتم پیشش و گفتم:

+خب آوردمش الان چیکار کنم!!

دستشو محکم روی پیشونیش فشار داد و با درد لب زد:

-شماره ی سعید کاظمی و برام بگیر!!!

┉┈┄┉┄┈┉╼🫐🦋╾┉┈┉┄┉┄

ׅ ࣪

 

(دوستش دارم..و بنظرم رمان بامزه ایه 😂🎀)