عروس نحس- (چند پارتی ۲۲۸ تا ۲۳۴)
بلاخره بعد یک هفته قراره بزارمش هرچی پارتاش جلو تر میره خیلی بیشتر دوست دارم براتون بزارم تا بدونین چجوری پیش میره🥲. پس..
مایل ب ادامه؟؛
#عروس_نحس
#خاتون
#پارت_۲۲۸
#فصل_۲
صدای رعد و برق و طوفانی که به پا شده بود تنم رو میلرزوند.
از بچگی ترسو و نازک نارنجی بار اومدم و از همه چیز میترسیدم.
از تاریکی و تنهایی.
از رعد و برق و صداهای گوشخراش.
حتی سوسک و مارمولک هم باعث میشد چنان بترسم و جیغ گوشخراشی بکشم که همه ی اهل خونه با خبر شن.
داداشام بزرگ تر از من بودن و برای اینکه اذیتم کنن بعضی وقتا مارمولک تو کفشم مینداختن یا تهدیدم میکردن اگه به حرف شون گوش نکنم مارمولک و توی لباسم میندازن.
بچه بودم و خوش خیال.
همیشه وقتی بابام خسته و کوفته از سرکار برمیگشت خونه میرفتم توی بغلش و چوقولی داداشام رو میکردم.
اونم پسراش رو دعوا میکرد.
اما از اون تشر های فرمالیته نه اونا میترسیدن،نه من دلم گرم میشد.
همیشه میگفتن یکی یدونه و ته تغاری یجور دیگه برای پدر و مادر عزیزن.
ولی منِ ته تغاریِ یکی یدونه فرق خاصی با بقیه دخترا نداشتم.
تازه سختگیری ها و امر و نهی کردن هاشون بیشتر هم بود.
دختر خوب و نجیب اینجوری نمیخنده.
دختر خوب و نجیب فلان لباس و نمیپوشه.
دختر خوب و نجیب زیاد نمیخوره.
دختر خوب و نجیب زیاد حرف نمیزنه.
دختر خوب و نجیب تا قبل از ازدواج ابرو برنمیداره.
.
.
#عروس_نحس
#خاتون
#پارت_۲۲۹
#فصل_۲
اونقدر از باید ها و نباید ها برام گفتن تا یادشون رفت بهم یاد بدن قوی باشم.
بهم یاد ندادن دختر باید از پس خودش بربیاد و تو سری خور شوهر و فامیل شوهر نباشه.
بهم یاد ندادن دختر خوب و نجیب دختریه که بلند بخنده،شاد باشه ،به خودش برسه اما حواسش باشه اگه کسی واسش شاخ و شونه کشید از پس خودش بر بیاد.
اونشب توی وجودم مثل اون بیرون طوفانی به پا شده بود که دلم رو مثل درختای توی باغ میلرزوند.
درختای خشکیده چنان به پنجره کوبیده میشدن که انگار قصد داشتن خاتون رو با خودشون ببرن و جونش رو بگیرن.
صدای رعد و برق که بلند شد دوباره معده م بهم پیچید و با ضعفی که رمق از پاهام میگرفت وارد سرویس شدم.
همونجا کنار توالت نشستم و عق زدم،اما چیزی توی معده م نبود که بالا بیارم.
فقط چند قطره زرداب که طعم دهنم رو به تلخی زهرمار میکرد.
بی جون نگاهی به اطراف چرخوندم،کاش یه چیز تیز پیدا میکردم و خودم رو میکشتم.
بی جون از جام بلند شدم و توی کابینت رو گشتم،تمام قفسه ها رو زیر و رو کردم.
توی سطل زباله رو هم گشتم.
پشت آیینه رو که باز کردم با دیدن ژیلت چشمام برق زد.
با همون بی حالی و دستای لرزون تیغ رو بیرون آوردم.
.
.
#عروس_نحس
#خاتون
#پارت_۲۳۰
#فصل_۲
ضامن رو به طرف بالا کشیدم تیغ رو بیرون کشیدم.
تیغ فلزی و زنگ زده ای که معلوم بود خیلی وقته اون گوشه افتاده.
حالا میخواست رگم رو پاره کنه و نفسم رو بگیره.
میرفتم اون دنیا و یقه خدا رو روی پل صراط میگرفتم.
یعنی فقط خدا گردن بنده هاش حق داشت؟
من حقی به گردنش نداشتم؟
دیگه جونی تو پاهام نبود.
اروم هق زدم ، به دیوار تکیه دادم و همونجا روی زمین سر خوردم.
شنیده بودم زدن رگ درد نداره اما بعدش.
وقتی که خون از بدن خارج میشد.
وقتی دیگه جونی نداشتی که خودت و نجات بدی.
درد تا مغز و استخوان رو میسوزوند.
خون که از رگ بیرون میزد جونت رو میگرفت.
تیغ رو به شلوارم کشیدم تا زنگ زدگیش رو تمیز کنم.
از کارم خنده م گرفته بود.
دم مرگ وسواس تمیزی گرفته بودم.
انگار میترسیدم ایدز بگیرم.
خنده م تموم نشده بود که بغضم وسط خنده ترکید.
چقدر تنها و بدبخت بودم.
زندگی کوتاهی هم داشتم.
قلبم آتیش گرفته بود وقتی تیغ رو روی رگم گذاشتم.
نفس عمیقی کشیدم و تیغ رو روی رگم فشار دادم.
.
.
#عروس_نحس
#خاتون
#پارت_۲۳۱
#فصل_۲
تیغ رو روی رگم کشیدم اما نمیبرید.
اونقدر کند بود که حتی نمیتونست پوستم رو خراش بده.
دیگه تاب و تحمل نداشتم.
صدای شکستن شیشه که توی خونه پیچید جیغ بلندی کشیدم و به سختی از توالت بیرون زدم.
از فکر به اینکه کسی بیاد توی خونه و تنهایی گیرم بندازه موهای تنم سیخ میشد.
هر لحظه یه ترس و استرس جدید میومد سراغم.
نمیتونستم روی پاهام بمونم.
سرم گیج میرفت و از دستشویی که بیرون زدم حتی نمیتونستم جلوی پاهام رو ببینم.
کور مال کور مال وارد اتاق شدم و شیشه ی شکسته رو که دیدم بغضم ترکید.
داشتم از ترس قبض روح میشدم.
کنار شیشه های شکسته روی زمین نشستم و یکی از تیز ترین هاش رو برداشتم.
دلم میخواست خودم سوت پایان و بزنم قبل از اینکه توماج با بیمحلی هاش جونم رو بگیره.
قبل از اینکه پدر و مادرم منو باز بزور شوهر بدن و زندگیم رو سیاه کنن.
دیگه بازیچه ی دست شون نمیشدم.
شیشه لبه های تیزی داشت و مثل اون تیغ کهنه بی مصرف نبود.
اینبار دیگه خیالم راحت بود.
نوک تیز شیشه رو روی مچ دستم گذاشتم و بدون ترس و تردید روی پوستم کشیدم و گرمی خون تنها چیزی بود که حس کردم.
.
.
#عروس_نحس
#خاتون
#پارت_۲۳۲
#فصل_۲
-داری چی غلطی میکنی؟
صدای فریاد توماج از فرسنگ ها فاصله به گوشم میرسید،انگار خیلی ازم دور بود.
اما تُن صداش تنم رو میلرزوند،از اون مرد بیشتر از همه میترسیدم.
اون روزا ترس بزرگی توی وجودم رخنه کرده بود،ترس از ترک شدن،پس زده شدن.
ترس رهایی و هزاران ترس دیگه که توماج به جونم ریخته بود.
باتردید به عقب برگشتم و نگاهم رو از کتونی های سفید و خیس شده ش تا چهره ی برافروخته و سرخش بالا آوردم.
ناباور دستم پایین و شیشه ی خونی کنار بقیه ی خورده شیشه ها افتاد.
خودِ خودش بود.
خودِ نامردش.
همون چند روزی که ندیده بودمش جا افتاده تر به نظر میرسید.
خیلی زیاد هم اخمو و جدی تر از قبل.
با اون کاپشن چرمی و موهای خیس هم خوشتیپ تر به چشم عاشق و دل بیجنبه ی خاتون میومد.
چند باری پلک زدم تا بتونم مردی رو واضح ببینم که با غیظ به طرفم میومد.
بعد از چند روز عجیب دلتنگش بودم و نمیخواستم حتی یه ثانیه از بودنش رو هم از دست بدم.
بدون اینکه نرمشی به خرج بده بازوم رو گرفت و با خشم تن کرخت و سستم رو بالا کشید و روی تخت انداخت:
-بتمرگ همینجا تا بیام به حسابت برسم!
.
.
(بمیرم برای مظلومیتت 🥺💔)
.
.
#عروس_نحس
#خاتون
#پارت_۲۳۳
#فصل_۲
شیشه های شکسته رو با پا عقب فرستاد و از اتاق بیرون زد.
لبخند بیجونی روی صورت خیس از اشکم نقش بست،کاش یبار دیگه مهربون میشد.
کاش دوباره بهم میگفت یکی یدونه حاج فتح الله.
کاش تن ظریفم رو بین هیکل بزرگش و دیوار گیر مینداخت و خشن و وحشیانه میبوسیدم.
عطرش که مشامم رو پر کرد لای پلک هام رو باز کردم و اون بدون اینکه نگاهم کنه لبه ی تخت نشست و مچ دست زخمیم رو بین پنجه های مردونه ش گرفت.
دل بیقرارم،دل دیوونه ی افسارگسیخته م برای همون لمس کوچیک خودش رو به در و دیوار میکوبید و اون نامرد حتی نگاهم نمیکرد.
فقط با دقت زخم رو وارسی میکرد تا مطمئن شه خطری نداره و زنده میمونم.
از همون بچگی بی توجهی آزارم میداد و وقتی یه چیزی آزارم میداد سکوت میکردم و بیشتر توی لاک تنهایی خودم فرو میرفتم.
بزرگ ترین شکنجه دریغ کردن خودش از من بود.
نگاهم نمیکرد،قهر بود و من تو ضمیر ناخودآگاهم بهش حق میدادم.
خبر حاملگی دیوونه ش کرده بود،هرچند هنوز نمیدونستم دردش چیه.
وقتی از کاری نبودن زخم مطمئن شد انگشتش رو با خشونت روی خطی که روی پوستم ایجاد شده بود فشار داد و غرید:
-مردن دوست داری؟
بذار خودم کمکت کنم
.
.
#عروس_نحس
#خاتون
#پارت_۲۳۴
#فصل_۲
وقتی فقط یه رابطه پنهونی با هم داشتیم از حرص خوردنش لبخند میزدم، غر زدن هاش رو دوست داشتم، حتی نامهربونی هاش هم به دلم مینشست.
اما اون لحظه، وقتی دستش بالا اومد و روی گلوم نشست حس کردم همونجا آخر دنیاست.
میخواست منو بکشه.
خودش خلاصم کنه.
چی از این بهتر.
نفسم که بند اومد بی توجه به فک منقبض شده و صورت عصبیش دست ورم کرده و دردناکم رو بالا بردم و روی گونهی زبرش گذاشتم.
بالاخره نگاهش بالا اومد و توی چشمام نشست ،چشمای به خون نشسته ای که دل و دینم رو به باد میداد.
اما اون خوشی فقط چند لحظه طول کشید.
با حرص دستم رو پس زد.
-دست نجست و بکش کنار
قلبم شکست و چشمام دیگه میلی به باز شدن نداشت.
با دستای خودش میمردم بهتر بود.
اون زجر و عذاب مثل سم ذره ذره منو میکشت.
چشمام که روی هم افتاد با لحن زهرآلودی گفت:
-نتونستی مثل آدم زندگی کنی و هرزگی کردی
لااقل میتونستی مادر خوبی باشی
ولی لیاقت اینم نداشتی!
(خیلی ناراحت کنندس🥲💔)