شروع رمان هیجانیمون:سالیوان من (چند پارتی ۱ تا ۵)
این رمان به شدت هات و خواستنیه حداقل من خودم عاشقشم و بهتون پیشنهاد میکنم حتما بخونیدش پس..
مایل ب ادامه؟؛🔥🎀
#سالیوانمن🦋🫐
#پارت1
-خانوم شدنت مبارک عشقم!!
لپام گل انداخت و با خجالت سرمو پایین انداختم و در حموم و بستم که ادامه داد:
-من قربون اون خجالت کشیدنت بشم آخه توله سگ!!
همونطوری که سرم پایین بود گفتم:
+خدا نکنه من قربون شما بشم!!
دستشو زیر چونه ام برد و سرمو بالا آورد که بخاطر حس خجالتی که داشتم به زمین نگاه کردم که گفت:
-نگاه نگاه دلبریاشو...
هی چشمای قشنگتو ازم ندزد کار دستت میدما!!
یه لحظه شیطون گولم زد و دیگه خجالت نکشیدم و با پرویی گفتم:
+کیه که بدش بیاد!!
خنده ی شیطانی سر داد و موهای خیسم و از جلوی صورتم کنار زد و گفت:
-به به، این یعنی از دیشب راضی بودی؟!
بدون اینکه چیزی بگم لبخندی زدم و اومدم برم که دستمو گرفت و گفت:
-کجا؟!
جوابمو ندادی که...
رفتم نزدیکش و کنار گوشش آروم گفتم:
+سکوت علامت رضاست...
دوباره اومدم برم که اینبار مچ دستم و محکم تر گرفت و گفت:
-خب الان بد شد که چون من دوباره میخوام!!
گنگ نگاهش کردم و گفتم:
+چیو میخوای؟!
چرخشی به گردنش داد و گفت:
-مثل اینکه یه دور دیگه باید بری حموم!!
┉┈┄┉┄┈┉╼🫐🦋╾┉┈┉┄┉┄
ׅ
.
.
#سالیوانمن🧸✨
#پارت2
هول کرده بودم و به تته پته افتادم و نمیدونستم چی دارم میگم:
+اممم، چیزه، من شوخی کردم من میخواستم...
نذاشت حرفم تموم شه که اومد سمتمو انگشت اشاره اشو روی لبام گذاشت و گفت:
-هیسسسس!!!
نه دیگه خانوم کوچولو راه برگشت نداری!!
+آخه روز روشن ممکنه یکی بیاد...
دستمو با صورتش قاب گرفت و با خنده گفت:
-تو زندگی منی!! گور بابای بقیه...
پس بزار با خیال راحت زندگیمو بکنم خب؟؟!!!
از حرفش خندیدم که لپو محکم کشید و گفت:
-من عاشق خنده هاتما در جریانی؟!
هر حرفی که میزد دلم براش ضعف میرفت و دیگه اختیار از کف دادم و خودمو به دستش سپردم!!
چشمام و بسته بودم و داشتم از تک تک لحظه هام لذت میبردم!!!
بعد از چند ثانیه آروم چشمام و باز کردم و با دیدن اون چهره ای خمار و خیس عرق شده اش و اون رگ برجسته ی رو پیشونیش هوری دلم ریخت که سرشو نزدیک آورد و کنار گوشم لب زد:
-دوسش داری؟!
گفتم:
+اوممم خیلی!!!
-ای جان خوبه پس!!
با دستم صورتشو قاب گرفتم و پر نیاز لب زدم:
+تو چی؟!
دوسم داری؟!
همونطور نفس نفس میزد و اومد چیزی بگه که یهو با شنیدن صدای مامانم بهت زده چشمام و باز کردم:
-پناه پناه؟!
بدون اینکه حرفی بزنم به سقف خیره مونده بودم مامانم دستشو روی پیشونیم گذاشت و گفت:
-حالت خوبه؟!
چرا انقدر تو خواب ن.اله میکردی؟!
نفس حبس شده ام و با حرص بیرون دادم و گفتم:
+خوبم!!
مامانم سری تکون داد و گفت:
-پاشو یه آبی به سر و صورتت بزن دیگه صبح شده کم کم آماده شی بری مدرسه!!
┉┈┄┉┄┈
.
.
#سالیوانمن🧸✨
#پارت3
از جام بلند شدم و روی تخت نشستم و گفتم:
+باشه یکم دیگه میرم!!
دستمو گرفت و گفت:
-داشتی کابوس میدیدی؟!
+آره فکر کنم!!
مامانم لبخندی زد و گفت:
-من میرم صبحونه رو آماده کنم توام زود بیا!!!
لبخندی زدم و گفتم:
+باشه!!!
بعد از رفتن مامانم محکم باصورت افتادم رو بالشت و به حالت زار گفتم:
+کاش کابوس بود...
اما نه این یه رویای شیرین بود و این چندمین شبه که خواب میبینم دارم با غریبه ای که حتی نمیشناسمش ولی حسش میکنم عشق بازی میکنم!!
پوفی کشیدم و دستی به پام کشیدم و چشمام و با حرص بستم و لب زدم:
+شت مثل اینکه نه تنها تو خواب بلکه تو واقعیتم حموم لازم شدم!!
نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم 05:35 دقیقه
ی صبح بود!!
نفس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم:
+خب عالیه پس هنوز وقت دارم!!
حوله رو از داخل کمد برداشتم و از اتاق زدم بیرون ، مامانم داخل آشپز خونه نشسته بود و داشت با گوشیش ور میرفت که به محض دیدن من آروم عینکشو از روی چشماش برداشت و گفت:
-کجا میری؟!
┉┈┄┉┄┈┉╼🫐🦋╾┉┈┉┄┉┄
ׅ ׄ
.
.
#سالیوانمن🧸✨
#پارت4
محکم به حوله ی داخل دستم چنگ زدم و گفتم:
+میخوام برم یه دوش بگیرم این کابوسی که دیدم از سرم بپره!!
یه جوری نگاهم کرد و گفت:
-یه آب به دست و صورتتم بزنی میپره نیاز به دوش نیست!!!
اخمی کردم و کلافه گفتم:
+اه مامان ول کن دیگه!!
از رو تاسف سری تکون داد و دیگه هیچ حرفی نزد و منم به سمت حموم حرکت کردم!!
دوش آب و باز کردم و زیرش نشستم و مشغول فکر کردن شدم!!!
واقعا چرا من چند شبه این خواب و میبینم؟!
اون غریبه تو خواب من کیه!؟
تعبیر این خواب لعنتی چیه؟!
تو همین فکرا بودم که صدای در حموم رشته ی افکارمو پاره کرد:
-پناه ساعت ۷ شدا نمیخوای بیای بیرون؟!
شت یعنی انقدر تو فکر بودم که متوجه ی گذر زمان نشدم؟!
کی ساعت 7شد؟!
پوفی کشیدم و بلند گفتم:
+الان میامممم!!
فوری از جام بلند شدم و تند تند خودمو شستم و سرسری یه شامپویی به سرم زدم و حوله رو دور خودم پیچیدم و زدم بیرون!!
رفتم داخل اتاق و بدون فوت وقت سشوار و در آوردم و اول از همه مشغول خشک کردن موهای بلندم شدم!!
زمان داشت با سرعت میرفت و هنوز موهام کامل خشک نشده بود…
کلافه بیخیاله ادامه ی خشک کردن شدم و با همون موهای نم دار برای مدرسه آماده شدم!!!
┉┈┄┉┄┈┉╼🫐🦋╾┉┈┉┄┉┄
ׅ
.
.
#سالیوانمن🧸✨
#پارت5
آخرین نگاه و به آینه انداختم و برای خودم بوسی فرستادم و گفتم:
+قربون خودم برم مننننن....
تو شلخته ترین حالت هم جذابم!!!
از رفتار بچگونه ای که داشتم دستمو جلوی دهنم گرفتم و ریز خندیدم و کوله ام از رو تخت برداشتم و از اتاق زدم بیرون!!
مامانم تنها نشسته بود و مشغول خوردن صبحانه بود...
با دیدنش آهی کشیدم و با خودم گفتم:
+چقدرتو این لحظه نبود بابام حس میشه!!
امروز دقیقا 1سال 18روزه که دیگه ندارمش!!
با یادآوری فوت بابام اشک تو چشمام حلقه زد که مامانم گفت:
-چرا اونجا وایسادی؟!
بیا یه چی بخور برو مدرسه تا همین روز اول غیبت نخوردی!!
بغض لعنتیمو قورت دادم و گفتم:
+اشتها ندارم باید زودتر برم تا دیرم نشده!!
اخمی کرد و عصبی گفت:
-اشتها ندارم دیگه چیه یالا تا یه چی نخوری نمیزارم بری!!
با لجبازی پامو رو زمین کوبوندم و گفتم:
+بخوام بخورم دیر میشه توام که به یکی دوتا لقمه قانع نیستی الاناس که عسل هم بیاد...
هنوز حرفم تموم نشده بود که زنگ خونه به صدا در اومد و گفتم:
+بیا اومدش!!!
مامانم از جاش بلند شد و همزمان که داشت لقمه میگرفت گفت:
-باشه نمیخواد بخوری این لقمه رو بخور حداقل!!
یه ۱۰تومنی ام داد دستمو ادامه داد:
-اینم پول تو جیبیت!!
لبخندی زدم و بوسه ای روی گونه اش زدم و گفتم:
+مرسی فعلا!!
اومدم از در برم بیرون که صداش مانع شد و گفت:
-سرتو میندازی پایین تا مدرسه...
نبینم تو راه شیطونی کنی میدونی که خبرا بهم میرسه!!
تک خنده ای کردم و اومدم چیزی بگم که باز صدای در بلند شد و فوری گفتم:
+آخ آخ عسل و کاشتم پشت در الان عصبیه
من برم فعلا!!
┉┈┄┉┄┈┉╼🫐🦋╾┉┈┉┄┉┄
ׅ
.
.
(چطور بود دوست داشتین؟من ک عاشقش شدم🥲🎀)