این رمان گوگولیه خودمه🎀

جدیدا هیجانش بیشتر شده..پس مایل ب ادامه؟؛

         ‌‌  ᷼ᮬ︵︧︵︧⏜ زاگـــــرس❤️‍🔥 ⏜︵︧︵᷼ 

- فصل اول: " کاش آنجا که تو رفتی غَم عالم می‌رفت. " 

#پارت_سی‌وشش

آن طرف مسجد صاحب عزاها نشسته اند و این طرف، من کنار آدم هایی که عزیزم را خیلی نمی‌شناسند، نشسته‌ام. برایم فرقی نمی‌کند وقتی خودش را ندارم بالا و پایین مسجد برایم فرقی نمی‌کند! 

دختر نوجوانی کنارم می‌نشیند و آرام می‌گوید: 

- اون بیرون یه آقایی شما رو کار داره.

من می‌دانم آن آقا با من چکار دارد‌. در جواب دختر سر تکان می‌دهم اما همچنان به نشستن بند می‌‌کنم.

دقایقی می‌گذرد و زن دیگری می‌آید، من فکر می‌کردم زاگرس با من کار دارد و اشتباه می‌کردم! خانم همسایه می‌گوید: 

- آقاجانم جلویِ در منتظرم ایستاده. 

از جا بلند می‌شوم و به سمتِ در می‌روم. آقاجانم کمی آن طرف تر کنار زاگرس ایستاده و خدا می‌داند چه قدر از ارتباط بین این دونفر بدم می‌آید. 

خودم را به او می‌رسانم و آرام می‌گویم: 

- بله آقاجون؟ 

آقاجان توی چشم هایم نگاه نمی‌کند، می‌دانم که هر وقت از کسی دلخور باشد از چشم هایش فرار می‌کند. 

اخم می‌کند و حینی که به جایِ صورتم کفش هایم را نگاه می‌کند، با عصبانیتی که سعی در کنترل آن دارد می‌گوید: 

- بهتره که بری! 

به مسجد اشاره می‌کنم و می‌گویم: 

- آقاجون هنوز...

بین حرفم تشر می‌زند: 

- گفتم برو!

- آقاجون من می‌خوام بمونم! 

سعی می‌کنم حرفم را محکم بزنم اما انگار اثر ندارد، که اوضاع را بدتر می‌کند. که وقتی نگاهش بالا می‌آید بی رحمانه می‌گوید: 

- بعد دق مرگ کردنِ زهرا می‌خوای منم بکشی؟ 

چشم هایم را می‌بندم! صدای شکستن قلب و غرورم را همزمان می‌شنوم. آقاجان راست می‌گوید، نباید سر عزیز داد می‌زدم، نباید تا تاریکی شب بیرون خانه می‌ماندم... 

وقتی چشم باز می‌کنم، کاسه‌ی چشمم پر از اشک است و نگاه ملتمسم را به صورتش دوخته‌ام. امید دارم که دلش برایم بسوزد و خشمش فروکش کند اما اینطور نمی‌شود.

با آن لحنِ عصبانی و حال آشفته به زاگرس می‌توپد: 

- وردار ببر اینو!

⸝┈─────────────|

.

.

         ‌‌  ᷼ᮬ︵︧︵︧⏜ زاگـــــرس❤️‍🔥 ⏜︵︧︵᷼ 

- فصل اول: " کاش آنجا که تو رفتی غَم عالم می‌رفت. " 

#پارت_سی‌وهفت

نمی‌دانم چرا زاگرس تا این حد به حرفش گوش می‌کند. که اشاره می‌کند دنبالش راه بیفتم. 

باید بروم، باید همه چیز را باور کنم! باید با همه‌ی این حرف ها کنار بیایم، من نحسم، شومم، بدقدم و بد اقبالم! که اگر عروسِ امیر من نبودم او زنده بود و اگر به دنیا نمی‌آمدم خانواده‌ام از جمله آقاجان و خانم جانم زندگی بهتری داشتند.

قدم که برمی‌دارم آقاجان صدایم می‌زند، سراسیمه برمی‌گردم و چشم انتظارم که بگوید " نرو" اما چشم های خسته و متنفرش را به من می‌دوزد و می‌گوید: 

- دیگه اینطرفا نیا! حتی اگه من مردمم نیا... نمی‌خوام دیگه‌ ببینمت دخترم! 

کاش حداقل " دخترم " آخرش را نمی‌گفت! یا دست کم جلویِ این آدم سکه‌ی یک پولم نمی‌کرد. که وقتی سوار می‌شویم پوزخند بزند و بگوید: 

- ای بابا چه قدر بده آدم تا این حد بدبخت باشه دلم واست سوخت! 

تمام دق و دلی‌ام از آقاجان را سر او خالی می‌کنم، که خشمگین و دیوانم وقتی سرش داد می‌زنم: 

- دهنتو ببند!

سر تکان می‌دهد و در حالی که من را به سمتِ مکافات جدیدم می‌برد زمزمه می‌کند: 

- حرف دهنتو مزه مزه کن دخترجون! 

تکیه می‌دهم به پشتی صندلی و خودم را بغل می‌کنم.

تا رسیدن به خانه حرفی نمی‌زنم، حتی دیگر گریه هم نمی‌کنم! تمام اشک هایم را برایِ خانم جانم ریختم و دیگر کسی را توی این دنیا ندارم که برای چشم هایم عزیز باشند.

وقتی به خانه می‌رسیم، قبل از پیاده شدنم باز طعنه می‌زند: 

- چیکار می‌کنی با این همه عذاب وجدان؟ 

نگاهم را می‌دوزم به صورتش و می‌خواهم جوابش را بدهم، اما دقیقا نمی‌دانم چه باید بگویم! خودم هم نمی‌دانم با این همه عذاب وجدان دقیقا باید چه کنم...!

⸝┈─────────────|

 

.

.

(زاگرس سگ😒💔)

.

.

         ‌‌  ᷼ᮬ︵︧︵︧⏜ زاگـــــرس❤️‍🔥 ⏜︵︧︵᷼

- فصل اول: " کاش آنجا که تو رفتی غَم عالم می‌رفت. " 

#پارت_سی‌وهشت

وقتی پا به داخل خانه می‌گذارم مستقیم به اتاقک انباری می‌روم! در را به روی خودم می‌بندم و از تمام عالم و آدم می‌بُرم! 

توران خانم گفت تا چهلم امیر بمان و من بعد چهلمش باید کجا بمانم؟! 

گوشه‌ای از اتاق می‌نشینم و فکر می‌کنم. حالا که عزیز نیست، آقاجان تنها می‌ماند؟ حالا که عزیزم رفته، داروهای آقاجان را چه کسی به او می‌دهد؟ از بابا متنفرم اما حالا که خانم جانم نیست، هر هفته چه کسی به ملاقات او می‌رود؟! ما همه بی خانم جان تنها و در به دریم...

چند تقه به در زده می‌شود و زاگرس تویِ قاب در می‌ایستد. از جا بلند می‌شوم و او آهسته زمزمه می‌کند: 

- ادای قُربانیا رو در نیار!

هاج و واج می‌مانم! کل اهل این خانه چه مرگشان شده که دست از سرم برنمی‌دارند؟!

- امیر! 

اسمش را پر از تاکید صدا می‌زند و من به او چشم می‌دوزم، خب؟ بعدش؟

وارد اتاق می‌شود و در را محکم می‌بندد، طوری با اخم های در هم و چشم های به خون نشسته به سمتم می‌آید که می‌ترسم، می‌خواهم داد بزنم و نسترن را صدا کنم، می‌خواهم از آدم هایی کمک بگیرم که حاضرند بمیرم؟

 لب باز می‌کنم و او انگشت اشاره اش رو رویِ بینی‌اش می‌گذارد و می‌غرد: 

- فقط خفه می‌شی و گوش می‌کنی، خب؟ 

من که تا به حال کاری جز این نکرده‌ام، چشم هایِ خیسم به صورتش زل می‌زنند و او دارد از فرط فشار می‌ترکد! 

رگ هایِ برجسته‌ی پیشانی‌اش بیش از پیش ورم کرده و صورتش به سرخی می‌زند: 

- وقتی ننه من غریبم در میاری حالم ازت بیشتر به هم می‌خوره نبات! 

تا به حال کسی اسمم را تا این حد پر از نفرت صدا نکرده. لب می‌زنم و جواب می‌دهم: 

- چیکار کنم که ننه من غریبم نباشم؟ کدوم ور بزنم گله ندارید؟

⸝┈───────────────┈⸜

.

.

‌         ‌‌  ᷼ᮬ︵︧︵︧⏜ زاگـــــرس❤️‍🔥 ⏜︵︧︵᷼ - فصل اول: " کاش آنجا که تو رفتی غَم عالم می‌رفت. " #پارت_سی‌ونه او پوزخند می‌زند و من با خشم و حرص آستین پیراهنش را چنگ‌ می‌زنم و با صدایی که سعی دارم کنترلش کنم توی صورتش حرفم هایم را بالا می‌آورم: - بین این دیوونه ها تو از همشون بدتر و دیوونه‌تری، طلبکارتری، بی منطق تری! بگو چی می‌خوای از جونِ من که ولم کنی؟ خسته شدم از دستِ همتون! دو روز گذشته ولی قدِ یه سال تو این خونه مردمو زنده شدم! گور بابایِ رسمتون می‌خوام برم... می‌گذارد خوب خودم را خالی کنم، خوب به مرز جنون برسم و تا میانه‌ی راه بروم و بعد میخکوبم می‌کند. - روز عروسیتون هاتف به امیر زنگ زد. سر جا خشکم می‌زند. او دور را دست می گیرد و می‌آید نزدیکترم، دوباره مقابلم می‌ایستد، با همان خشم و نفرت و حالِ بد! لال و مبهوت نگاهش می‌کنم و زاگرس از بین دندان هایِ کلید شده‌اش کلمات را با نفرت تویِ صورتم تف می‌کند: - منم کنارش بودم! رفتیم دیدیمش، یه سری عکس و دستنوشته نشونمون داد که در نوعِ خودش جالب بود! تای ابرو بالا می اندازد و تمام صورتم را برانداز می‌کند که واکنشم را ببیند. من بی خبر از همه جا آن روز خوشحال بودم و نمی‌دانستم هاتف عوضی دارد به زندگی‌ام آتش می‌زند. زبانم سر شده، نمی‌توانم تکانش بدهم. زاگرس کمی خم می‌شود و چشم هایش رو به رویِ چشم های خجالت زده‌ام قرار می‌گیرند: - به امیر گفت شیرینی خورده‌ی هم بودین! امیر جواب داد " گذشته‌ی نبات به درک، الان زنِ منه!" گلویش را صاف می‌کند و یک قدم عقب می‌ایستد، باید حرف بزنم؟ باید از خودم دفاع کنم و بگویم یک ماجرایِ کوفتیِ تمام شده چرا باید زندگی‌ام را زیر و رو کند؟! چشم هایم می‌بارند باز و زاگرس بی رحمانه همه چیز را توی صورتم می‌کوبد: - امیر می‌گفت اگه دوست بودین به خودت ربط داشت لازم نبود بهش بگی ولی شما قصدتون ازدواج بود، مگه نه؟! خیره به درگاه در می‌غرد: - واسه همینم تو بغل یارو ولو شده بودی و با لبخند عکس گرفته بودین!

⸝┈──────────|

.

.

         ‌‌  ᷼ᮬ︵︧︵︧⏜ زاگـــــرس❤️‍🔥 ⏜︵︧︵᷼

- فصل اول: " کاش آنجا که تو رفتی غَم عالم می‌رفت. " 

#پارت_چهل

آن عکسِ کوفتی را عمه سیمین گرفت! هزار بار قربان قد و بالایمان رفت. منِ احمقِ بچه سال آن وقت ها فکر می‌کردم اگر کنارِ هاتفی بمانم که دوازده سال از من بزرگتر است حتما خوشبخت خواهم شد. خانم جان هم همین را می‌گفت، می‌گفت که شوهر کردن به هاتف خیر دارد اما هاتف هیچ کجای زندگی‌ام خیر نبود و سرتاسر بلا بود!

چشم هایم دارند بی وقفه می‌بارند، پشت به من در حالی که قصد رفتن دارد می‌ایستد و آخرین کلماتی که تویِ ذهنش جان گرفته‌اند را به زبان می‌آورد: 

- واسه همین بهت سیلی زدم! واسه همین ازت متنفرم! چون احمق و نادونی! امیر نذاشت باهاش بیام... گفت غرور نباتم می‌شکنه! تا آخرین لحظه نباتش خدا بود واسش ولی...

حرفش نیمه کاره می‌ماند و می‌رود. 

برای این ولی و سه نقطه تا خود فردا کلمه برای چیدن دارم. خانم جان گفت بگو، عمه پروین گفت همه چیز تمام شده و رفته! اهل روستا هم که خبر از چیزی ندارند، پس گفتنش لزومی ندارد! با مادر وروره جادویی که امیر دارد اگر بدانند همه چیز را به هم می‌زنند. 

هاتفِ عوضی خودش مرا نخواست! 

خودش حکم اعدام بابا را بهانه کرد و گفت دلش نمی‌خواهد بچه‌اش از من باشد و از خون پدرم... دقیقا چه مرگش بود که چنین آشی را برایم پخت...؟!

علاوه بر زاگرس، نبات هم از نبات بیزار است! رویِ زانو می‌افتم و گریه می‌کنم، کاش به امیر همه چیز را گفته بودم... امیر که با بد و خوب من مشکلی نداشت...

سرم را رویِ زمین می‌گذارم و دلم به هم می‌پیچد، حالا از اعماق قلبم عذاب وجدان دارم، حالا از خودم بیزار و منزجر و متنفرم...

⸝┈────────────|

(ای خدا🥲)