ولی جوری ک این رمان غم خاصی داره..
مایل به ادامه؟؛
#عروس_نحس
#خاتون
#پارت_۲۳۵
#فصل_۲
اون داشت من رو خفه میکرد،زنی رو که خودش داشت خودش رو میکشت تا از شر اون زندگی خلاص بشه.
ولی انگار تازه داشتم میفهمیدم زنده بودن چقدر قشنگه.
نفس کشیدن،دم و باز دم نعمتیه که خدا بهم هدیه داده.
آخرین لحظه به دستش چنگ زدم و التماس کردم ولم کنه.
داشتم از هوش میرفتم که بالاخره دستشرو از دور گلوم باز کرد.
بدون هیچ حرفی.
بدون اینکه حتی نگاهم کنه وسایل پانسمان رو از توی جعبه ی کمک های اولیه بیرون آورد و مشغول تمیز کردن زخمم شد.
حرفا و رفتارش تلخ بود.
ازش سرما ساتع میشد،انگار کیلو کیلو یخ از وجودش سرریز شده و به جون من میریخت.
به راحتی خون به جیگرم میکرد و بی توجه به دلی که زیر کلمات ناجوان مردانه ش میشکست ادامه داد:
-اون بچه فقط به خاطر حماقت تو داره به دنیا میاد
براش مادری کن
با جمله آخر صداش لرزید،درست مثل تن من.
توماجم شکسته بود.
سرم رو بیحال تکون دادم.
مادر خوبی برای بچه ای که نداشتم میشدم.
مثل مادر خودم فقط برای اینکه بابام ازش راضی باشه به بچم سخت نمیگرفتم.
واسه بستن دهن فامیل شوهر پول دار و بالاشهری نمیدادمش.
واسه رگ غیرت برادرام تو سرش نمیزدم.
به جرم دختر بودن لباسای رنگی و عروسکاش و ازش نمیگرفتم.
قول میدادم اگه یروزی مادر شدم فقط براش مادری میکردم.
طوری که هر لحظه فکر کنه یه کوه پشتش وایساده،شیر درنده ای میشدم و تمام بدگو ها و آدمای بد زندگیش رو پاره پاره میکردم.
(واقعا نمیدونم چی بگم حتی منم گریم گرفت🥲💔)
.
.
#عروس_نحس
#خاتون
#پارت_۲۳۶
#فصل_۲
با سوزشی که تو دستم پیچید پلک های متورمم رو باز کردم و به توماجی نگاه کردم که با اخم بهم توپید:
-میشنوی چی میگم یا رفتی تو هپروت؟
لب زدم:
-داشت... خوابم... میبرد
نیشخندی زد و با وسایل پانسمان از جاش بلند شد:
-ما رو باش رو دیوار کی یادگاری مینویسیم
هنوز توی بهت بودم و نمیدونستم چی رو از دست دادم که توماج رو تا اون حد عصبی کرده اما مهلت نداد و با غیظ از اتاق بیرون رفت.
چنان در رو محکم بهم کوبید که شونه هام از ترس پرید.
زیر لب روانی ای نثارش کردم و به تاریکی بیرون زل زدم.
انگار طوفان فروکش کرده بود.
سوزش دستمم شده بود بلا روی بلاهای دیگه.
تنم به عرق سرد مینشست و درد بازوم هر لحظه با قدرت بیشتری روی تن بی جونم یکه تازی میکرد.
دوباره پلک هام سنگین شد و درد معده م رو گذاشتم کنار بقیه ی دردهایی که داشت نفسم و میبرید.
دلم پیتزا میخواست،یه پیتزای پر پنیر با کوکاکولای یخ.
اونقدر یخ که دندونام تیر بکشه.
اگه کنارش یه تیکه بال سوخاری و سیب زمینی تنوری هم میذاشتن نور علی نور میشد.
آب دهنم رو با صدا قورت دادم.
اگه لجبازی و میذاشتم کنار و به توماج میگفتم حتما برام میخرید.
اما با پیچیدن بوی شیر زیر دماغم دلم پیچ خورد و به سختی لای پلک هام رو باز کردم.
بدون اینکه بهم نگاه کنه لیوان رو روی پاتختی گذاشت و با حالت قهر روبرگردوند گفت:
-تا من این شیشه ها رو جمع میکنم تو هم شیر و عسلت و میخوری
یه قطره هم تهش نمونه که خودم میریزم تو حلقت
بخودش که حوصله جنازه کشیدن ندارم
.
.
#عروس_نحس
#خاتون
#پارت_۲۳۷
#فصل_۲
اگه شرایط دیگه ای بود دلم واسه این محبت های زیر پوستیش قنج میرفت ولی اون لحظه معده ای که حتی بوی خوراکی رو پس میزد نمیذاشت نه از محبتش لذت ببرم،نه از شیر عسلی که عاشقش بودم.
بی حال پتو رو روی سرم کشیدم و در حالیکه درد کمر و شکمم داشت به بقیه دردام اضافه میشد لب زدم:
-بذار بخوابم...
تنها چیزی که میخواستم یه خواب آروم بود اما اون با تمام حرص و عصبانیتش پتو رو کنار زد و نگاه خیره و سوزانندهاش حتی ذرهای از مرکز چشمام جابهجا نمیشد. چشمهای سردش، قهوههای یخزده و از دهن افتاده ش!
سوز و سرمایی که از پنجره شکسته زیر پوستم دوییده بود لرزه به تنم انداخت و توماج توپید:
-حرفم و تکرار نکنم
کامل میخوریش تا کارم تموم شه
حوصله نعش کشی ندارم
انگار قهوه ای چشماش تو تشت خون غلتیده بودن.عصبی بود و زخم میزد.
با تحقیر نیشخندی زد و دلم زیر و رو شد.
نگاه گرفتم تا بیشتر زیر خروارها نفرتی که توشون موج میزد له نشم.
وقتی خاطرات خوب و یادم اومد سردم شد.
جونم دوباره یخ میبست و همزمان آتیش تو همه وجودم زبونه میکشید.
یادم میومد داریوش منو با شلنگ زده بود و توماج قبل از رفتن برام شکلات داغ درست کرده و اون شب تا صبح توی بغلش آروم خوابیده بودم.
فراموش کردن شیرین ترین قسمت زندگیم کار من نبود.
آینده نگرانم میکرد، گذشته هم مثل بختک افتاده بود روی زندگیم ،همین باعث میشد توی جهنم دست و پا بزنم.
صدای شیشه خورده ها که بلند شد دست دراز کردم و لیوان شیر عسل رو برداشتم اما هنوز نخورده بودم که بوی شیر دماغم رو پر کرد و باز دلم بهم پیچید.
.
.
#عروس_نحس
#خاتون
#پارت_۲۳۸
#فصل_۲
تمام محتویات معده م رو تا صبح بالا آورده و توماج بدون اینکه براش اهمیت داشته باشه بعد از جمع کردن شیشه ها رفته بود.
حتی به خودش زحمت نداد تا یه بار هم حالم رو بپرسه.
حتما پیش خودش فکر میکرد حالت تهوع برای یه زن باردار عادیه.
تنم توی تب میسوخت و زیر دلم جوری تیر میکشید که انگار واقعا یه بچه تو رحمم داره سقط میشه.
با صدای بارون پلکای متورمم رو باز کردم و از درد دستم نالیدم.
هنوز بارون میومد ،تند و شلاقی.
شایدم میخواست ضجه های خاتون به گوش کسی نرسه،اما یادش نبود خاتون تنهاست.
کسی رو نداره.
دلم که خیس شدن زیر بارون رو خواست از زیر پتو بیرون خزیدم.
حتما بعد از خوندن و رقصیدن با لباسای خیس مریض میشدم و چند روزی رو باید تخت گاز میخوابیدم.
احتمالا تب باعث میشد هذیون بگم و زیر لب حرف بزنم.
بیشتر از همه دلتنگی میکردم.
حتی دلم برای داریوش هم تنگ میشد.
یعنی باباعلی پرسیده بود خاتون کجاست؟
یا اونم فراموشم کرده بود.
(بمیرم برای دلت خاتون🥺)
.
.
#عروس_نحس
#خاتون
#پارت_۲۳۹
#فصل_۲
تو تب میسوختم و به سختی از تخت پایین رفتم.
دونه های درشت عرق که از سر و صورتم شره میکرد رو با پشت دست پاک کردم و از اتاق بیرون زدم.
دیگه نمیتونستم اون همه گرسنگی رو تحمل کنم.
وارد آشپزخونه شدم و به اطراف نگاهی انداختم ،حتی به یخچال هم سر زدم اما انگار توماج خوراکی جدیدی برام نیاورده بود.
شاید فهمیده بود همه رو حواله ی حیاط میکنم.
بغضم که ترکید و کمرم تیر کشید صدای هق هقم بلند شد.
آسمون هم مثل من دلش پر بود که اونجوری میبارید.
چشمام سیاهی میرفت اما هوس قدم زدم زیر بارون منو به طرف کابینت کشوند.
پنجره رو باز کردم و دستم رو بیرون بردم اما اونقدرا کافی نبود.
فقط چند قطره روی دستم نشست.
یکی از قابلمه ها رو از کابینت بیرون آوردم و روی زمین گذاشتم.
بجای پله ازش استفاده کردم و به کمک قابلمه از کابینت بالا رفتم.
چشمان سیاهی میرفت بدنم ضعف شدیدی داشت.
به حال خرابم بی محلی کردم.
پنجره رو تا آخر باز و بی توجه به خیسی لای پاهام دستم رو از لای نرده ها بیرون بردم.
دیگه مهم نبود به خون ریزی افتادم.
.
.
#عروس_نحس
#خاتون
#پارت_۲۴۰
#فصل_۲
انگار کمرم از وسط نصف شده و درد وحشتناکی داشت جونم رو میگرفت.
گیج و منگ به دور و اطرافم نگاهی انداختم،بوی بارون و برگای خیس و تنه ی درختای نم گرفته مثل معجون خواب آوری توی رگم تزریق میشد و سست و کرخت تر میشدم.
تنم یخ زده بود اما توی آتیش جهنم میسوختم.
خنکی هوا و دونه های بارون که گهگداری روی صورتم مینشست از التهابم کم نمیکرد.
بوی نون تازه میومد یا توهم زده بودم؟
دلم ضعف میرفت و هوس پنیر لیقوان و نون تازه و چایی شیرین کردم.
دستم رو از لای حفاظ پنجره بیرون بردم و دونه های درشت بارون که کف دستم بارید لبخند بیجونی زدم.
درد دستم رو حس نمیکردم.
دیگه دل درد و کمر دردم مهم نبود.
خیسی شلوارم و معده ی اشوبمم حتی اهمیت نداشتم.
فقط بارون بود و خاتونی که باز باران با ترانه رو زمزمه میکرد.
باز باران با ترانه
با گهر های فراوان
میخورد بر بام خانه
یادم آرَد روز دیرین
گردش یک روز شیرین...
هر چقدر به خودم فشار میآوردم بقیه ش رو یادم نمیومد،خنگشده بودم.
خون به مغزم نمیرسید.
چقدر حفظ کردن اون شعر شیرین بود.هیچ کدوم از شهرهای کتاب فارسی رو به اون راحتی یاد نگرفته بودم.
مامان بیچاره م رو جون به لب میکردم تا یه بیت شعر و حفظ کنم.
(کاش هیچکس همچین چیزیو تجربه نکنه..)