این پارتاش خیلی خفنه،پس پیشنهاد میکنم بزنین ادامه:👩🏻‍🦯

         ‌‌  ᷼ᮬ︵︧︵︧⏜ زاگـــــرس❤️‍🔥 ⏜︵︧︵᷼  

- فصل اول: " کاش آنجا که تو رفتی غَم عالم می‌رفت. " 

#پارت_بیست‌و‌سه

نسترن با نفرت نگاهم می‌کند و چرا کیسه بوکس این جماعت شده‌ام؟! 

از درگاه در کنار می‌رود و می‌گوید: 

- بفرما تو، تو رو خدا تعارف نکن! ببخشید داداشم نیست بیاد به استقبالت آخه زیر یه خروار خاکه! می‌دونی که تقصیر کیه که اینجا نیست الان؟ هوم؟ 

امیر جان آن قدر گفته‌اند که باورم شده، من مسبب مرگ تو بودم؟ نه؟ 

چشم هایم را می‌بندم و همانطور که توی چهارچوب در خشکم زده دم عمیقی می‌گیرم.

 

 چشم باز می‌کنم و نسترن هنوز دارد نفرت می‌ورزد، به خشم و عصبانیتم، به سر تا پایِ وجودم و صدایش دارد به اوج می‌رسد: 

- چیه عروس خانم؟ ناراحت شدی؟ عیب نداره بابا ما هم ناراحتیم! یکمشم تو حس کنی و بفهمی به جایی برنمی‌خوره که...

زاگرس به نسترن می‌گوید: 

- شام خوردین؟ فکر نکنم اینم چیزی خورده باشه خانوادش عجله داشتن بیرونش کنن! 

برمی‌گردم سمتش و با اخم های در هم نگاهش می‌کنم، می‌خندد و شانه بالا می‌اندازد: 

- اونا بیرونت کردن از دستِ من عصبانی می‌شی؟

 ⸝┈───────────────┈⸜

.

.

(حاجی این زاگرس چقد رو مخه ناموصا😐💔)

         ‌‌  ᷼ᮬ︵︧︵︧⏜ زاگـــــرس❤️‍🔥 ⏜︵︧︵᷼  

- فصل اول: " کاش آنجا که تو رفتی غَم عالم می‌رفت. " 

#پارت_بیست‌وچهار

 

صدای توران خانم می‌آید، صدایِ زنی که حتی می تواند هزاران بار بدتر از نسترن باشد‌‌.

- صداتونو بیارید پایین! 

نسترن با آمدن مادرش به ایوان پله هایِ ورودی خانه را بالا می‌رود و با خنده ای آغشته به بغض و غم می‌گوید: 

- چشمت روشن توران خانمم، نو عروست اومده! تازه عروست اومده، نمی‌خوای واسش کل بکشیم؟ 

دست هایِ توران خانم رویِ لبه‌ی نرده محکم چفت شده تا لرزششان را مهار کند. بغضش را قورت می‌دهد و به آن ها می توپد: 

- ما عزاداریم دختر، آبرو داریم! صداتو بیار پایین! 

بعد خطاب به من و زاگرس تشر می‌زند: 

- چرا وایسادین اونجا؟ بیاید تو زودتر. 

من سلام می‌کنم و بی آنکه جوابم را بدهد، برمی‌گردد تویِ خانه. زاگرس زودتر از من قدم برمی‌دارد و من مانعش می‌شوم: 

- تو گفتی این دفعه مثلِ دفعه‌ی قبل نیست... 

برمی‌گردد سمتم، حالا هیچ نشانی از خنده‌ی چند لحظه پیش توی صورتش نمی‌بینم.

 

 جدیت، خشم، نفرت همه را توی چشم هایش ریخته و لحنش پر از تهدید است: 

- آره، فرق می‌کنه! این بار هزار بار بدتر از دفعه‌ی قبله!

تمام شد! 

خیالم راحت شد که دیگر نه امیدی مانده و نه خیالی از سر آسودگی!

 ⸝┈───────────────┈⸜

.

.

         ‌‌  ᷼ᮬ︵︧︵︧⏜ زاگـــــرس❤️‍🔥 ⏜︵︧︵᷼  

- فصل اول: " کاش آنجا که تو رفتی غَم عالم می‌رفت. " 

#پارت_بیست‌وپنج

 

چرا اینها فکر می‌کنند فقط خودشان ناراحتند؟ چرا فکر می‌کنند فقط خودشان عذادارند؟ قدم برمی‌دارم به سمتِ خانه ای که قرار است مملوء از عذاب باشد! 

 قدم برمی‌دارم و وقتی کفش هایم را در می‌آورم صدایِ توران خانم را می‌شنوم که به نسترن می‌گوید: 

- بهش می‌گی بره بخوابه تو اتاق ثریا، در اتاق امیر و هفت قفله می‌کنی که یه وقت به سرش نزنه بره اونجا...

اتاقِ امیر خانه‌ی من بود، نبود؟ و اتاق ثریا، همان انباری معروفشان است. 

وارد خانه می‌شوم و لعنت به تو آقاجان، لعنت به پسر و همه‌ی زندگی ات که حداقل کاری نکردی که کمی غرور برایم بماند.

هنوز قدم برنداشته‌ام که توران خانم می‌گوید: 

- نَشین اینجا، برو تو اتاقت واست غذاتو میاره نسترن! لباستم عوض کن، مشکی نپوش. 

دارم خفه می‌شم و با بغضی که مثلِ پیچک  دور تا دور گلویم پیچیده می‌پرسم: 

- چرا؟ چرا نباید مشکی بپوشم؟ مگه من عذادا...

بین حرفم داد می‌زند: 

- نه عروس! نیستی! 

تو بودی که پسر منو به کشتن دادی! 

باز می پرسم: 

- من چطوری به کشتنش دادم؟ من که اصلا همراهش نبودم... چرا اینطوری می‌کنید باهام؟ مگه من امیرو دوست نداشتم؟

 ⸝┈───────────────┈⸜

.

.

         ‌‌  ᷼ᮬ︵︧︵︧⏜ زاگـــــرس❤️‍🔥 ⏜︵︧︵᷼  

- فصل اول: " کاش آنجا که تو رفتی غَم عالم می‌رفت. " 

#پارت_بیست‌وشش

 

از جا بلند می‌شود، با آن قد و بالای بلند، سینه به سینه‌ام می‌ایستد و لحن و صدایش مرا تا دم مرگ می‌برد: 

- بهت گفتم تو همین خراب شده برو آرایشگاه، گفتی نه توران خانم اینجا لباسش قدیمیه، اینورش کجه، اونورش بلد نیست هزار جور بهانه آوردی و رفتی شهر! امیر من تو راه نبود که مُرد؟ 

دروغ می گوید! به خداوندی خدا که دروغ می‌گوید، می‌خواهم بگویم: 

- امیر خودش گ...

که با ضربِ سیلی محکمی که به صورتم می‌خورد لال می‌شوم! 

- اسم بچه‌ی منو نیار! فقط یه گوشه بمون و بمیر تا وقتی چهلمش تموم بشه! نمی‌خوام رسوایِ مردم بشم! مفهومه؟

چه بی رحمانه! 

یک گوشه بمان و بمیر و برایِ گناه نکرده حرف بشنو و برایِ دفاع از خودت سیلی بخور! 

که آبرویِ نداشته‌ی این ها را حفظ کنی! 

فایده ای ندارد، این ها نمی‌خواهند بفهمند! فایده‌ای ندارد و حتی اگر تا خود فردا بگویم اصرار امیر بود که مرا به آن جهنم دره بفرستد، باور نمی‌کنند. 

تنها کاری که برایِ دل بیچاره‌ام می‌توانم انجام بدهم، این است که با چشم هایِ پر اشک و پر از خشمم به چشم هایِ این زنِ دیوانه زل بزنم و خانه‌ی خرابش را ترک کنم! 

تا پناه ببرم به انباری! 

انگار که دیدنِ موش و عنکبوت برایم بهتر باشد!

 ⸝┈───────────────┈⸜

.

.

         ‌‌  ᷼ᮬ︵︧︵︧⏜ زاگـــــرس❤️‍🔥 ⏜︵︧︵᷼ 

- فصل اول: " کاش آنجا که تو رفتی غَم عالم می‌رفت. " 

#پارت_بیست‌وهفت

در انبار باز است و خودم را پرت می‌کنم تویِ اتاق، دیدی خانم جان؟ دیدی که نمی‌شود هیچ طور و به هیچ حالتِ ممکن پدرم را ببخشم؟

 دیدی که هیچکس را ندارم، دیدی که به وقتِ سیلی خوردنم دل نسترن خنک شد و زاگرس نیشخند زد؟! 

در آهنی اتاق را به ضرب به هم می کوبم و زانو به بغل گوشه‌ای از این انبار بی برق می‌نشینم.

اشک هایی که رویِ گونه‌ام راه گرفته‌اند را پاک نمی‌کنم، زورم نمی رسد! مثلِ رگبار بی امانِ آسمانِ آذر شده‌اند. 

سرم را تکیه می‌دهم به پشتیِ دیوار و لب می‌زنم:

- من که بهت گفتم نمی‌خوام امیر...

از توران خانم و حرف هایش ترسیدم و گفتم نمی‌خواهم! گفتم اصلا گور بابای آرایشگاه رفتن، همینکه تو باشی کافی نیست؟

 گفتی نه! گفتی الا و بلا باید بهترین همه چیز را برایم فراهم کنی! گفتی من لیاقتِ خوبترین ها را دارم و ندیدی که بهترین نوع غم را هم برایم گذاشتی و رفتی!

چند تقه به در می خورد و صدایِ زاگرس می‌آید، اسمم را صدا می‌زند " نبات؟ " 

جوابش را نمی‌دهم و توقع دارم برود اما با وقاحت تمام در را باز می‌کند و می‌گوید:

 

- نگران نباش اینجا بهت خوش می‌گذره، درست مثلِ امشب! 

تویِ تاریک و روشنی؛ نور لامپی که به صورتش سایه می‌اندازد و کج خندش را نشانم می‌دهد، خوف می اندازد به جانم...

⸝┈───────────────┈⸜

.

.

         ‌‌  ᷼ᮬ︵︧︵︧⏜ زاگـــــرس❤️‍🔥 ⏜︵︧︵᷼ 

- فصل اول: " کاش آنجا که تو رفتی غَم عالم می‌رفت. " 

#پارت_بیست‌وهشت

اصلا دلیل این همه کینه و نفرت را نمی‌دانم! از روز اولی که او را دیدم همینطور بود، برعکسِ توران خانم که سعی می‌کرد با من مهربان باشد و حالا تصویر دیگری از خودش نشانم می‌دهد.

در را نیمه باز می‌گذارد و می‌رود، صدایِ توران خانم می‌آید: 

- ببر این پتو بالشتو بده بهش. 

نسترن غر می‌زند: 

- به من چه؟ چرا من ببرم؟

توران خانم حرفی نمی‌زند و انگار تصمیم را به عهده‌ی خود نسترن می‌گذارد.

همان جا و به همان حال می‌مانم و درماندگی سق می‌زنم، به بابا نفرت می‌ورزم و به زندگی گله می‌کنم.

چند ساعتی به همان منوال می‌گذرد، به منوالی که من گریه کنم و اشک بریزم و از غصه بمیرم... 

به همین حالتی که همه از من بیزار باشند و توی تلخی و سختی رهایم کنند.

 

نیمه هایِ شب از جا بلند می‌شوم؛ توی چشم هایم شیشه خورده ریخته اند انگار، بسکه می‌سوزد اما دلم پر می‌کشد برایِ اتاقمان.

آرام و آهسته قدم برمی‌دارم که کسی را متوجه خودم نکنم، از تمام این دنیای بزرگ فقط می‌خواهم برای چند لحظه پیراهنت را تویِ آغوش بگیرم، بو کنم و ببوسم و بعد دوباره همنشینِ جانوران اتاقک انباری مسلک بشوم. 

در را باز می‌کنم و هنوز دستم رویِ کلید برق ننشسته که زاگرس با اخم های در هم لب می‌زند: 

- روشنش نکن!

⸝┈───────────────┈⸜

.

.

         ‌‌  ᷼ᮬ︵︧︵︧⏜ زاگـــــرس❤️‍🔥 ⏜︵︧︵᷼ 

- فصل اول: " کاش آنجا که تو رفتی غَم عالم می‌رفت. " 

#پارت_بیست‌ونه

وحشت زده سکندری می‌خورم، چراغ خوابم را روشن کرده و همان جا پایِ تلویزیون دراز کشیده. 

صدایش به خاطر خواب آلودگی دورگه و ترسناک شده. می‌پرسد: 

- چی می‌خوای؟

می‌پرسم: 

- تو چرا اینجایی؟

جوابی نمی‌دهد، از سکوتش بیشتر می‌ترسم. به کمد نگاه می‌کنم و دلم برای فقط یک پیراهن از تو تنگ شده امیر! 

که اگر پیراهنت را در آغوش بگیرم حالم خوب می‌شود، مگر نه؟! 

- برو بیرون! 

از اتاقم؟ از خانه‌ام؟ از اتاق امیر؟! 

- کار دارم. 

چشم هایش را کمی باز می‌کند، نگاه سردی به من می‌اندازد و بعد دوباره چشم می‌بندد.

 انگار اصلا تویِ دنیایِ او نه اهمیتی دارم و نه وجودی!

قدم برمی‌دارم سمتِ کمد، وقتی درش را باز می‌کنم لباس هایمان را نمی‌بینم! 

لباس مردانه هست ولی متعلق به امیر نیست. به زاگرس نگاه می‌کنم و می‌پرسم: 

- وسایل امیر کجاست؟

کوتاه جواب می‌دهد: 

- ریختمشون دور!

⸝┈───────────────┈⸜

(دلم فقط میخواد ادامشو براتون بزارم😮‍💨🎀)