عشق به طعم اجبار- (چند پارتی ۵ تا ۱۰)
بزن رو ادامه 🎀
سخن مدیر وبلاگ: خب دوستان پارت ۵ این رمان به دلیل محدودیت قرار نگرفته ولی جداگانه قرار میگیره -
.
.
#عشق_به_طعم_اجبار6🫐🫧
با رسیدن به خونه پدربزرگم پوزخندی رو لبم نقش بست.
توی این خونه به این بزرگی من کجاش بودم و چه نقشی داشتم؟؟ مسلما هیچی...
بجز یه اتاق چیز دیگه ای از این خونه درندشت سهمم نبود
بابت رستوران رفتنم باید خداروشکر کنم که کمتر میتونم ببینمشون و بخوان رو مغزم یورتمه برن.
بوقی زدم که عمو یوسف در، رو باز کرد.
هوووفی کشیدم خب یه ریموت بزارین این ینده خدا صب تاشب کارش نباشه بیاد در، رو برامون باز کنه://
زیر لب فحـ.ـشی دادم و زمزمه وار گفتم:
- امیدوارم خوابیده باشن چون واقعا من امشب حوصله اینارو ندارم دعوامون میشه.
البته که ساعت ۱ نصفه شب همشون خواب بودن!
ماشین رو داخل اوردم و سوئیچ رو برداشتم و قفل کردم.
بی حوصله قفل در، رو باز کردم و وارد خونه شدم.
عادت به استقبال نداشتم همین که میخوابیدن و بازی اعصاب و روان با مغزم نمی انداختن برام کافی بود.
مثل همیشه خونه توی سکوت فرو رفته بود نه صدای خنده ای نه همهمه ای خالی خالی...
دنیای هرکس توی اتاق اش بود حداقل برای من که اینطور بود.
قبل از اینکه با کسی روبرو بشم به سمت اتاقم پا تند کردم
که با صدای لیلا خانوم تک خدمتکار این خونه وایسادم
'- وایسید خانوم...
برنگشتم فقط کلافه گفتم:
- میشه یه امشب رو دست از سرم بردارین؟؟
لحظه ای سکوت کرد و بعد با شرمندگی گفت:
- ببخشید اما پدر بزرگ تون میخوان باهاتون صحبت کنن
متعجب برگشتم سمتش
'- تا الان نخوابیده و منتظره برم تا باهام حرف بزنه؟؟
تند تند سری تکون داد و گفت:- بله...
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- تو اتاق خودشه؟؟
دوباره "بله" ای زمزمه کرد که با قدم های اروم و مضطرب به سمت پله ها رفتم
یه حس خیلی بدی داشتم
خب چه چیزی باعث میشد که بخواد منتظرم بمونه و بعدش بیاد باهام حرف بزنه؟؟
مسلما برای خسته نباشید و از اینجور داستان ها نبود!
کاش میشد این نگرش منفی رو از مغزم بیرون بکشم و بندازمش جلو سگ.
پشت در وایسادم...
نفس عمیقی کشیدم و تقی به در زدم
با صدایی که میتونستم چهره اخم الودش رو تصور کنم "بیا تو"ای گفت.
دستگیره رو پایین کشیدم و وارد شدم.
مرد میانسال روبروم با چهره ای نسبتا چروکیده و موهای جو گندمی اش یاداور سختی های زندگیم بود
با دیدنش حس دلتنگی نکردم خالی بودم...
تهی از هر حسی نسبت بهش.
.
.
#عشق_به_طعم_اجبار7🫐🫧
اخم ظریفی روی پیشونم نقش بست
'- چیکارم داشتی؟؟
دست هاش رو از پشت به هم قفل کرده بود و از پنجره به بیرون نگاه میکرد
با شنیدن صدام به طرفم برگشت...
درست حدس زده بودم اخم توی صورتش گره کوری بود که هیچ جوره باز نمیشد
اشاره ای به ساعت توی اتاق اش کرد و گفت:
- ساعت چنده و تو تازه اومدی خونه؟؟
شونه ای بالا انداختم
'- کارا زیاد بود تا ترتیب همشون رو بدم دیر شد
گره صورتش کور تر از قبل شد
نگاه کلافم رو به اطراف اتاق دادم و گفتم:
- اگه تذکراتت تموم شد من برم اتاقم
اشاره ای به صندلی چوبی کرد و گفت:
- بشین باید حرف بزنیم
با چشم های ریز شده نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- تذکراتت هنوز تموم نشده؟؟
بدون اینکه جواب سوالم رو بده گفت:
- برای فرداشب اماده باش مهمون داریم
دستی به موهام کشیدم و گفتم:
- متاسفم اما من فردا تا اخر شب باید تو رستـ...
اجازه نداد جمله ام رو کامل کن
و با صدایی که به زور کنترلش میکنه بالا نره گفت:
- جملم خبری بود نه سوالی... توهم باید برای خاستگاری فرداشب حضور داشته باشی
ابروهام بالا پرید و اخم پیشونیم غلیظ شد
'- قراره برای نازگل خاستگار بیاد؟؟
نگاهش رو صورت اخم الود و مضطربم به گردش در اومد
'- نازگل هنوز درسش تموم نشده... خاستگار برای توعه
عصبی خنده ای کردم...
خنده ای لبریز از حرص و شوک...
خنده ام در ثانی قطع شد و با دست هایی که از حرص مشت شده بود گفتم:
- من ازدواج نمیکنم و فرداشب هم تو اون خواستگاری مسخره نمیام
'- چرا میای...
عصبی بین حرف هاش پریدم و با جیغ گفتم:
- نمیذارم برای بار چندم به زندگیم گـ.ـوه بزنی میفهمی؟؟
انتخاب رشتم با تو بود نذاشتی برم دنبال علاقم... بعدش چی؟؟ کافی بود؟؟ معلومه که نه
من خودم رو پـ.ـاره کردم تا کنکور رتبه بیارم و برم دنبال زندگیم اونم نذاشتی بعد اون...
با عربده خـ.ـفه ام میکنه
'- بســـه... وقتی میگم فردا میای ینی حتما میای
مثل خودش داد زدم:
- نمیام میفهمی؟؟ ن می یام... شده از این خراب شده میرم ولی زیر بار ازدواجی که به اجبار تو باشه نمیرم.
با قدم های تند به سمت در رفتم و از اون اتاق بیرون اومدم.
.
.
#عشق_به_طعم_اجبار8🫐🫧
از شدت حرص و عصبی بودنم نفس نفس میزدم
یه شب نمیشد ارامش داشته باشم...!
با بیرون اومدنم اونم بیرون اومد
کلاه هودی رو، روی سرم انداختم و با قصد خارج شدن از خونه قدم برداشتم
که فریادش توی گوشم پیچید:
- پات رو از این خونه بیرون بزاری دیگه جزٔ افراد این خانواده نیستی!
وایسادم...
از روی ترس نه، به انتخابی که کرده بودم شک نداشتم
اما دلم نمیخواست حرف هاش رو بی جواب بزارم.
با چند قدم بلند خودم رو بهش رسوندم
و با صدای بلند و بغض الود و لرزونی گفتم:
- از اولشم نبودم که وضعم اینه بمیرمم برنمیگردم... شده میرم تو رستوران میخوابم گدایی میکنم ولی به خونه تو... پیش توی عو/ضی برنمی...
به خودم که اومدم صورتم متمایل به چپ شده بود
سوزشی که نشون از پارگی لبم میداد باعث شد لحظه ای چشم ببیندم
'- گمشو بیرون
با صدای دادش درست کنار گوشم پوزخندی رو لبم نشست
دست رو جایی که سیلی خورده بودم کشیدم سر بالا گرفتم و با لحن تمسخر امیزی گفتم:
- با کمال میل...
خـ.ـون از گوشه لبم سرازیر شده بود و بغض بدی توی گلوم نشسته بود.
نمیتونستم گریه کنم...
نمیتونستم جلوی این جماعت خودم رو ضعیف نشون بدم
که اگه میدادم مجبور به اجبار های دیگه ای میشدم
مجبور بودم به قوی بودن حتی اگه از درون در حال مُردن باشم.
نگاه ازش میگیرم تا برم اما میبینم که همه افراد خانواده سر جاشون میخکوب شدن و چیزی نمیگن
زن دایی... دایی... لیلا خانوم... عمو یوسف
انگار فقط نازگل بود که نیومده بود.
با تمسخر رو به زن دایی که با یه لباس خواب توری جلوم وایساده بود گفتم:
- زن دایی انگار فرصت نکردی یه چیزی بپوشی بیای، البته الویت تو فضولی کردنه یادم رفته بود!
چهره قرمز شده زن دایی دلم رو خنک میکرد.
دایی خواست جوابی بهم بده که به طرف در دویدم و از خونه خارج شدم.
.
.
#عشق_به_طعم_اجبار9🫐🫧
چهره قرمز شده زن دایی دلم رو خنک میکرد.
دایی خواست جوابی بهم بده که به طرف در دویدم و از خونه خارج شدم.
پا تند کردم به سمت ماشینم که از پشت کشیده شدم
و بازوهام اسیر دست های عمو یوسف شد
با چشم های گرد نگاهی بهش کردم و گفتم:
- چیکار میکنی عمو یوسف بزار برم
تقلا کردم که بازوی دیگه ام اسیر دست های لیلا خانوم شد
ناباور نگاهی بهشون کردم و داد زدم:
- دیوونه شدین؟؟ ولم کنین ببینم.
'- دستور پدربزرگ تونه...!
مات و مبهوت نگاهم رو به لیلا خانومی که این حرف رو زده بود دادم
و اوناها هم از این غفلتم استفاده کردن و مجبورم کردن برگردم.
چند دقیقه ای بعد به خودم اومدم و با جیغ گفتم:
- ولم کنین... عو