چشم عسلی- (چند پارتی ۱۶ تا ۲۰)
زبون˒˒ چشــمعسلـــياربـــــاب😶🌫❤️🔥᯽ ࣪
╲ ִֶָ 𝖱︎𝗈𝗆︎𝖺𝗇︎ #𝖯︎𝖺𝗋𝗍16 ֛ ࣪
ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ
_پس چیشده؟ چرا اخمات تو همه؟
نفس عمیقی کشید و پاهایش را جلو گذاشت. خم شده سعی کرد متاثر تر از قبل صحبت کند. همزمان گاهی نیم نگاهش به مادر و خواهرش برمیگشت.
فیروزه بانو با لبخند نگاهش روی دست دخترکش بود اما گوش هایش پی تک پسرش میرقصید:
_راجب خواستگاری گلین قرار بود زنم بشه باباخ....
خسروخان با خشم تسبیحش را به زمین مقابل نریمان کوبید و حرف را در نطفه ی پسرش خفه کرد.
از کنترل خشمش چشم بست تا چیزی خلاف میل پدرش به زبان نیاورد:
_ چی میگی پسر؟ بار چندمه داریم این بحثو میکنیم؟ منو ببین!
تحکم صدای خان وادارش کرد چشم بگشاید و خیره اش شود. ابروهای پرپشتش در هم کشیده شده بود و هر ان منتظر بود اتشی از چشمان تیره رنگ بیرون بجهد:
_باتوعم جواب منو بده...این رعیت چی داره که نگاهت پی شه؟
روی گلین غیرت داشت غیرتی که حتی نمیتوانست مقابل پدرش خود را کنترل کند.
دستانش مشت شد و خشمگین زیرلب غرید:
_باباخان! گلین رو دوسست دارم.راجبش طوری حرف نزن که دلخورم کنی!
فیروزه بانو که تا ان لحظه خشکش زده بود از حرف ها و بحث های تکراری کمی خود را بالا کشید و دست پسرش را گرفت:
_پسرم...مادر فدات شه زن میخوای؟واشت میارن عین دسته گل خانم باوقار خانواده دار با اصل و نصب...چرا رفتی دست گذاشتی رو کلفت مطبخ
ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ
.
.
˒˒ چشــمعسلـــياربـــــاب😶🌫❤️🔥᯽ ࣪
╲ ִֶָ 𝖱︎𝗈𝗆︎𝖺𝗇︎ #𝖯︎𝖺𝗋𝗍17 ֛ ࣪
ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ
عصبی به سمت مادرش برگشت و انگشت اشاره اش را تکان داد
- باز دارین حرف خودتونو میزنید؟ من این دختر رو دوست دارم چرا نمیخواین
بفهمید؟
نارین که تا آن لحظه سکوت کرده بود زیرلبی گفت:
موندم این بی سر و پا چی داره ،اخه این همه دختر ،خوب همین افسانه جون چشه
مگه؟
با نگاه تیزی که نریمال به سویش روانه ،کرد فهمید که کمی بلند حرف زده بود خجالت زده و ترسیده از نریمان سر به زیر شد و به ادامهی گلدوزی اش پرداخت
فیروزه نگاه توبیخگری به دخترش انداخت و غریدد
سرت تو کار خودت باشه ،دختر تو هم بهتره این حال و هواتو عوض کنی واسه بساط زیر شکمت هوس زن کردی باشه زنت میدم ولی خیال نکن اجازه میدم باحیثیت خان بازی کنی رعیت رعیت میمونه من عروس رعیت نمیارم توی خاندان
با برداشتن تسبیح خان از مقابلش به سمتش خم شد و دست مقابل پدر دراز کرد. مادرش راضی نمیشد شاید پدرش را می توانست متقاعد کند.
-من چشمم جز گلین کسیو نمیبینه خانزاده باشه یا رعیت برام فرق نداره
صدایش رفته رفته بالاتر رفت
اون قراره زن من بشه منم با رعیت بودنش مشکلی ندارم
پدرش پوزخندی زد تسبیح را از دستش بیرون کشیده دوباره مشغول شمردن آن مهره های گرد و سبزرنگ با ذکرگویی شد.
ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ
.
.
˒˒ چشــمعسلـــياربـــــاب😶🌫❤️🔥᯽ ࣪
╲ ִֶָ 𝖱︎𝗈𝗆︎𝖺𝗇︎ #𝖯︎𝖺𝗋𝗍18 ֛ ࣪
ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ
- انگار تو نمیفهمی ما چی میگیم ،پسر کاری نکن جور دیگه بنشونمت پای سفره عقد با دختر خان ده ،پایینی دیدیش خوش بر و رو خوش اخلاق و با حجب و حیام هست تازه با اصل و نسب و خانواده داره هم خودش هم خونوادهش صد برابر بهتر از اون رعیت دست و پا چلفتی
از جا برخاست و عصبی پیراهنش را صاف کرد:
- نمیتونی منو به کاری مجبور کنی ،باباخان نمیتونی منو سر سفره ای بذاری که قراره زنی جز گلین کنارم بشینه
پشت کرد تا از آنجا بیرون برود اما ضربه مهلک کلام ،خان همانند گرز رستم بر سرش کوبیده شد
- اگه با افسانه وصلت ،نکنی گلین پای سفرهای میشینه که تو دامادش نیستی
شوکه چرخید و خیره به چشمان پدرش شد میخواست ان نگاه ها را بخواند بفهمد که حقیقت است یا دروغ نمیخواست حتی ذره ای از آن را باور کند گلین زن شود به دست کسی دیگر؟ آتش میزد هر کس را که مسبب این اتفاق شود
- میدونی که میتونم عین ادم میشینی پای سفره و افسانه دختر خان بهت جواب بله میده وگرنه که عروسی بعدی این ،روستا عروسی اون رعیت میشه
مصمم بودن در نگاه پدرش آشکار بود چیزی نبود که بتواند انکار کند... قدرت مخالفت نداشت مدتهاست که در حال مخالفت و بحث است تا شاید راضی شوند به گلین اما...
همیشه همان آش بود و همان کاسه
بی هیچ جوابی از خانه بیرون زد باید ذهنش را خالی میکرد باید آرام میشد هر طور که شده، نیاز به آرامش داشت
به سمت اسطبل پا تند ،کرد تنها چیزی که خشمش را فرو میداد اسب سواری بود با سرعت در روستا میتاخت و جنگلهایش را رصد میکرد عطر طبیعت را به ریه میکشید و آنگاه شاید کمی آرام میشد و میتوانست تصمیمی بگیرد.
ریسمان اسب سیاهش را گرفت و از اسطبل بیرون ،کشید صدای اسب بخاطر تنگی ریسمان بلند شد لبخندی زد و با دستی که به سرش ،کشید ریسمانش را هم کمی
آزاد کرد.
سوار شد و از محیط کاری مزرعه بیرون رفت باغبان که او را دید میزد دستی برایش تکان داد و سر خم کرد توجهی نشان نداد هنوز در خشم به سر میبرد
ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ
.
.
˒˒ چشــمعسلـــياربـــــاب😶🌫❤️🔥᯽ ࣪
╲ ִֶָ 𝖱︎𝗈𝗆︎𝖺𝗇︎ #𝖯︎𝖺𝗋𝗍19 ֛ ࣪
ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ
با هدایتش سرعت اسب بیشتر ،شد هر لحظه خشمش را با سرعت دادن به پاهای اسب خالی میکرد
از میان درختان باغ که همانند جنگل در هم تنیده شده بودند میتاخت و به سمت رودخانه حرکت میکرد
جایی که سکوتش با صدای رودخانه و جیک جیک پرندگان شکسته میشد .
بوی رودخانه را از همان دور حس کرد
با کشیدن ریسمان اسب، شیهه کشید و سرعتش را ،کاست به آرامی نزدیک رودخانه شد
از اسب پایین پرید و دستی به یال های سیاهش کشید
-افرین بهت رعد پسر سیاه پوشم...
ریسمانش را به شاخه ی درختی که نزدیک بود بست و خودش به سمت رودخانه حرکت کرد ؛
کنار تخت سنگ همیشگی که رسید نشست و نفس عمیقی از هوای طبیعیت به ریه کشید
قلبش تیر میکشید از حرفهای پدرش ازدواج میکرد تا معشوقش ازدواج نکند
ازدواج میکرد تا روستایش را نجات دهد و خان دههای دیگر به جانشان نیوفتند همه چیز برای خسروخان سیاست کاری بود.
حتی فیروزه بانو را هم در زمان ،خودشان با معامله ی زمینها خواستگاری کرده بود کسی نبود که این را نداند
با پسردار شدنش بود که عزیز خان خطابش کردند
وگرنه که زن در آن روستا چه جایگاهی داشت؟ مگر آنکه پسر بزاید
نفس عمیق دیگری به ریه فرستاد و جریان آب و سنگهای گرد و صاف کم رودخانه را با چشم دنبال کرد تک و توک ماهیهای ریز و کوچکی در جریان آب دیده میشد!
انگار چاره ای نداشت.
ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ
.
.
˒˒ چشــمعسلـــياربـــــاب😶🌫❤️🔥᯽ ࣪
╲ ִֶָ 𝖱︎𝗈𝗆︎𝖺𝗇︎ #𝖯︎𝖺𝗋𝗍20 ֛ ࣪
ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ
چاره ای جز پذیرش خواسته ی پدرش
خواسته، حتی تعبیر آن ،دستور به عنوان یک خواسته هم زیادی بود خان روستا پسرش را به اجبار سر سفرهای مینشاند که قرار بود کسی جز معشوقش همسرش شود
چشم بست و دستش را لابه لای موهای کوتاهش فرو برد پوست سرش را با انگشتانش فشرد و با خود لب زد
- نمیذارم... نمیذارم گلین رو ازم ،بگیرین شده صدتا زن ،میگیرم، اما نمیذارم گلین مال کس دیگه ای شه
( گلین )
دوان دوان پله ها را پایین ،رفت اگر یک روز مهمان در این عمارت را نمیزد آن روز شب
نمیشد!
نفس نفس زنان با گونههای گلگون شده اش دستی به چارقد فیروزه ایش کشید.
وارد مطبخ ،شد خدمتکاران دیگر هم مشغول کار بودند
بیبی آسیه از دور، با دیدن گلین صدایش را بالا برد
- شربتارو رو بردی امانتی؟
یا امانتی صدایش میزد یا خیره ،سر گاهی هم دردسر
انگار گلین گفتن به زبانش نمی آمد
- بله بیبی بردم دیگه چیکار کنم؟
بی بی سری بالا انداخت
- کاری نیست الان ولی همین اطراف ،باش صدات زدم خودتو برسونی
لب هایش کش آمد و گونههایش در چارقد فشرده شد
- چشم بیبی میرم ،باغ از پنجره صدام کنی میشنوم
بی بی آسیه که مشغول هم زدن آش بود سر بلند کرده با هول و ولا گفت
ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ
(بچم گلین یعنی قراره چی ب سرش بیاد؟؛🥲)