سخن مدیر وبلاگ:خب از اونجایی ک ی پیشنهاد داشتم تصمیم گرفتم از این ب بعد رمانارو در ادامه ی مطالب بزارم برای همین گفتم ک در جریان باشین پس،بزن ادامه-

         ‌‌  ᷼ᮬ︵︧︵︧⏜ زاگـــــرس❤️‍🔥 ⏜︵︧︵᷼  

- فصل اول: " کاش آنجا که تو رفتی غَم عالم می‌رفت. " 

#پارت_هفده

 

صدا نزدیکتر می‌شود و پر قدرت تر، از چرخیدنِ دسته جمعی گله‌ی سگ ها که از حالا تا پاسی از صبح شروع می‌شود خبر دارم!

 

 آب دهانم را قورت می‌دهم؛ به اطراف نگاه می‌کنم و من واقعا به کمک احتیاج دارم...

نور و صدای ماشینش را که می‌بینم قسم می‌خورم که دهانم را ببندم. 

حتی اگر مردن آرزویم باشد، این طور مردن لایِ دندان سگ ها را نمی‌خواهم. 

پیاده می‌شود و وقتی به نزدیکی من می‌رسد خوب نگاهم می‌کند که ببیند از رو رفته‌ام یا نه!

من حالا کاملا خلع سلاحم.

دم عمیقی می‌گیرد و با حرصی که توی صدا و کلامش مشهود است می‌غرد: 

- قراره تا خود صبح دنبال بازی کنیم؟

می‌خواهم جواب بدهم که سرم داد می‌زند: 

- راه بیفت عینِ بچه‌ی آدم بریم! 

چانه‌ام می‌لرزد، عجب پناهِ امنی پیدا کرده‌ام که از هزار گله‌ی سگ و گرگ وحشی تر و ناامن تر است. 

به قبرستان اشاره می‌کنم و لب می‌زنم: 

- می‌خوام برم پیشِ امیر.

اخم می‌کند، تا به حال ندیده‌ام که برای فوت امیر گریه کند یا ناراحت به نظر برسد! فقط عصبانی شده هر بار...

زیر لب زمزمه می‌کند: 

- تا ده دقیقه‌ی دیگه برنگردی می‌ذارمت همین جا و می‌رم!

  ⸝┈───────────────┈⸜

.

.

         ‌‌  ᷼ᮬ︵︧︵︧⏜ زاگـــــرس❤️‍🔥 ⏜︵︧︵᷼  

- فصل اول: " کاش آنجا که تو رفتی غَم عالم می‌رفت. " 

#پارت_هجده

می‌دانم که این کار را انجام می‌دهد و پا تند می‌کنم سمتِ سنگ سردی که نمی‌دانم دلم را گرم می‌کند یا نه...

قبل از رفتن صدایش را می‌شنوم و قلبم فرو می‌ریزد: 

- اسماییل گفت دیگه برنگردی... جایی واست نیست!

نگاهش می‌کنم و تلخ می‌گویم: 

- از اولم اونجا جایی واسه من نبود! 

آدم دست از جان شسته یعنی من! 

من که می‌دانم این حرف او را وقیحتر می‌کند اما از آب از سرم گذشته...

همانطور بی رمق خودم را به امیرم می‌رسانم. لبخند رویِ لبم گُل می‌کند، دست می‌کشم به سردی سنگ و لب می‌زنم: 

- سلام امیر...

بغضی که گلویم را گرفته اجازه‌ی حرف زدن نمی‌دهد، لب هایم باز و بسته می‌شوند اما دریغ از یک کلمه حرف! 

اصلا شاید بهتر است که از در این درد ها چیزی به او نگویم! چشم هایم را می‌بندم و تصویرش را پشت پلکم مجسم می‌کنم. 

لب باز می‌کنم و می‌گویم: 

-  دلم برات خیلی تنگ شده.

تو نیستی که بگویی " منم همینطور " صورتم را رویِ سنگ می‌گذارم و دست هایم را به عرض شانه باز می‌کنم تا تو را خوب بغل بگیرم. 

دوستت داشتم، دوستت دارم، دلم می‌خواست اینجا بودی و ای داد بیداد. 

سرم تیر می‌کشد از حجمه‌ی فشار و کمر راست می‌کنم، نگاهم به زاگرسی می‌افتاد که تکیه به ماشینش سیگار دود می‌کند.

 بعد از انداختن فیلتر نیم سوز رویِ زمین سوار ماشینش می‌شود و استارت می‌زند! 

فکر می‌کنم که صرفا برای گرم کردن ماشین استارت زده اما جدا حرکت می‌کند.

  ⸝┈───────────────┈⸜

.

.

         ‌‌  ᷼ᮬ︵︧︵︧⏜ زاگـــــرس❤️‍🔥 ⏜︵︧︵᷼  

- فصل اول: " کاش آنجا که تو رفتی غَم عالم می‌رفت. " 

#پارت_نوزده

حتی پنج دقیقه هم نشده، چطور یک ربع را محاسبه می‌کند.

لرز به جانم می افتد، از جا بلند می‌شوم و خودم را با سرعت به ماشین می‌رسانم. 

صبر نمی‌کند، حرکتش آن قدری می‌ترسانتم که جیغ می‌کشم " تروخدا وایسا" صدای پارس سگ ها، صدای پایی که به زمین در همین نزدیکی ها به زمین می‌کوبند وادارم می‌کند که قدم های تندتری به سمتِ ماشین در حال حرکت بردارم.

وقتی خوب سکته‌ام می‌دهد و من اشهد خودم را می‌خوانم، نگه می دارد و در سمتِ شاگرد را باز می‌گذارد.

وقتی سوار می‌شوم در را با شدت به هم می‌کوبم و زیر لب زمزمه می‌کنم: 

- واقعا که بیشعوری!

دست هایم هنوز دارند می‌لرزند، قلبم تویِ دهانم می‌کوبد. 

هنوز پا به آن خانه نگذاشته‌ام و ماجراها شروع شده. اینکه چه قدرش تحمل می‌کنم، فقط خدا می‌داند و بس! 

جوابی برایِ حرفم در آستین ندارد و این بیشتر می‌ترساندم. 

نگاهم را دوخته‌ام به بیرون از پنجره، به سیاهی شب و ساکم را تویِ بغل گرفته‌ام.

 دلم می‌خواهد با صدایِ بلند زار بزنم اما نمی‌شود، نمی‌توانم این دشمنِ سرسختم را شاد کنم!

- توران گفته حق نداری مشکی بپوشی!

  ⸝┈───────────────┈⸜

.

.

         ‌‌  ᷼ᮬ︵︧︵︧⏜ زاگـــــرس❤️‍🔥 ⏜︵︧︵᷼  

- فصل اول: " کاش آنجا که تو رفتی غَم عالم می‌رفت. " 

#پارت_بیست

شوکه به او نگاه می‌کنم! 

مادربزرگِ دیوانه‌اش دقیقا چه می‌خواهد از جانم؟ 

صدایش را صاف می‌کند و ادامه می‌دهد: 

- هر کی حق داشته باشه واسه امیر مشکی بپوشه، تو یکی نداری! 

تای ابرو بالا می‌اندازد و می گوید: 

- اینم گفت! 

حرصم گرفته از رفتارشان، من که چاقو نکردم تویِ قلب امیر، من که نخواستم اولِ جوانی او بمیرد و به این خواری بیفتم‌. 

بغض توی گلویم پیچیده و خشم تویِ رگ هایم جریان پیدا کرده: 

- تو کبوتر نامه رسونِ بقیه‌ای؟

طوری نگاهم می‌کند که خوف می‌کنم اما بروز نمی‌دهم. تهدیدم می‌کند: 

- ظاهرا کوتاهی پدر مادرتو تو تربیت من باید جبران کنم، ایرادی نداره من از رام کردن حیوونای وحشی لذت می‌برم!

پوزخند می‌زند و ادامه می‌دهد: 

- البته تو که پدر و مادر درستی هم نداشتی، تقصیری نداری!

یک آن شوکه می‌مانم؛ این آدم اصلا تویِ سینه‌اش قلب ندارد؟ چه قدر دلم نمی‌خواد بغض کنم و اما گلویم به آتش کشیده شده.

  ⸝┈───────────────┈⸜

.

.

         ‌‌  ᷼ᮬ︵︧︵︧⏜ زاگـــــرس❤️‍🔥 ⏜︵︧︵᷼  

- فصل اول: " کاش آنجا که تو رفتی غَم عالم می‌رفت. " 

#پارت_بیست‌ویک

 

هر چه فکر می‌کنم جوابی برایش ندارم! 

منِ زبان‌دراز بی ملاحظه از جواب دادن به آدم بی شعوری مثلِ او عاجز مانده‌ام.

- فکر فرار به سرت نزنه! 

تلخ می‌پرسم: 

- اینم توران خانم گفت؟ 

طوری جدی نگاهم می‌کند که می‌میرم از ترس. آب دهانم را قورت می‌دهم و او شمرده شمرده تهدیدم می‌کند:

- خودم گفتم که خوب بفهمی حتی اگه آب بشی و بری زیرِ زمین پیدات می‌کنم و برت می‌گردونم تو اون خونه. 

عجیب است این همه اصرار برای عروسِ بدشگونی مثلِ من، حق به جانبم وقتی می‌پرسم:

- چرا؟ 

او با اخم های در هم زمزمه می‌کند: 

- برعکسِ شما آبرو واسه ما خیلی مهمه!

طعنه‌ی آوارگیم را همین امشب باید می‌زد! می‌زد تا دردش تویِ عمق جانم نفوذ کند و تا مغز استخوان تیر بکشد. 

لب هایم را بر خلاف همیشه به هم می‌دوزم و نگاه می گیرم از این آدم طلبکارِ بد اهل!

مقابل خانه‌ی توران نگه می دارد، می‌خواهم پیاده شوم که دستش را بند می‌کند به دستگیره‌ی ساکم و با آن صدایِ سرد لب می‌زند:

- بشین تو ماشین. 

نمی دانم چرا اما از خداخواسته ساکم را چنگ می‌زنم و سر جا می‌تمرگم!

  ⸝┈───────────────┈⸜

.

.

         ‌‌  ᷼ᮬ︵︧︵︧⏜ زاگـــــرس❤️‍🔥 ⏜︵︧︵᷼  

- فصل اول: " کاش آنجا که تو رفتی غَم عالم می‌رفت. " 

#پارت_بیست‌و‌دو

خودش پیاده می‌شود و در می‌زند، محکم!

 طوری که اهالی خانه را این وقتِ شب زهره ترک کند و این رفتار دیوانه وارشان مرا می‌ترساند.

دقایقی بعد نسترن با ظاهری آشفته از خانه بیرون می زند و عصبانی به او می‌توپد: 

- چته مگه سر آوردی؟ کلید نداری تو؟ 

زاگرس پوزخند می‌زند، به ماشین و من اشاره می‌کند و به زهرمارترین حالت ممکن می‌گوید: 

- سر نیاوردم نوعروس آوردم واستون! 

تلخی طعنه‌اش می‌کُشد مرا. 

نسترن شال آشفته‌اش را جلو می‌کشد و در حالی که سرش را از درگاه در بیرون می‌آورد خطاب به زاگرس اما با نگاه به من می‌گوید: 

- چقدم چشم انتظارش بودیم! 

در برابر چشم های غمگینم سرش را به طرفین تکان می‌دهد و با صدای بلند می‌گوید: 

- چیه؟ منتظری گاو و گوسفند سر ببریم جلو پات؟ 

 به این فکر می‌کنم که این بار هم هیچ فرقی با دفعه‌ی قبل نداشت و آقاجان دروغ می‌گفت!

بعد رو می‌کند سمتِ زاگرس و غر می‌زند: 

- واسه چی اینو آوردی اینجا؟ می‌خوای مامانمو دق بدی؟ 

زاگرس اخم می‌کند: 

- عمه جون، مامانت خودش گفت عروس جونتونو واستون بیارم! 

عمه جون و عروس جون را به طعنه می‌گوید! 

چون نسترن از زاگرس ده سالی کوچکتر است. 

نسترن با حرص زیر لب می‌گوید: 

- برو بابا.

بعد انگار که بخواهد حرصش را خالی کند با غیظ می‌گوید: 

- پیاده می‌شی یا اسفند می‌خوای عروس خانم؟ 

همه‌ی این حرف ها قلبم را سوراخ می‌کند اما تیر خلاص را وقتی می‌خورم که حین پیاده شدنم زاگرس به نسترن می‌گوید: 

- ببخشید این وقت شب سر زده مزاحمتون شدیما. خانوادشم نخواستنش گفتن همین الان بیا وردار ببر اینو...

 ⸝┈───────────────┈⸜

(یعنی قراره چی بشه؟🥲)