شروع رمان زیبامون:پناهم باش (چندپارتی ۱ تا ۴)
خلاصه:
پناه دختر آروم و درد کشیده ایه که با برادرش زندگی میکنه.
زندگی عادی خودش رو داره و درست زمانی که فکر میکنه زندگی روی یکنواخت خودش رو نشون داده
روزگار بازیش رو شروع میکنه طوفانی زندگیش رو زیر و رو میکنه.
اما اشتباه میکنه
طوفان واقعی زمانی بپا میشه که اون برگرده..
طوفانی از جنس آتش و خاکستر..
و پناهی که در این طوفان اتشین خودش رو گم میکنه تبدیل به خاکستر میشه ..
پسری که از زندگی روی خوشی ندیده و چشماش برپا کننده این طوفان اتشینه...
غافل از اینکه دخترکی درد کشیده در این میان، قربانی میشه
او خود، دخترک رو خاکستر میکنه و هم خود ناجی او میشه...
پسری که پناه امن ترین پناهگاهشه اما بهش آسیب میزنه...
ته این داستان چی میشه؟
آیا این دونفر میتونن در کنار هم باشن و عاشق هم بشن؟
پسرک و دخترک قصمون به کجا میرسن!؟..
ژانر: #عاشقانه_اجتماعی
❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃
... ⊰⊹❈🤍𝑃𝑎𝑛𝑎ℎ𝑎𝑚 𝑏𝑎𝑠ℎ🤍❈⊹⊱...
مقدمه
همه چیز از نگاهش شروع شد؛
چشمانش نه آبی بودند که غرق شوم در دریایش و نه قهوه ای بودند که گرما بخش باشند.
حتی سبز هم نبودند که میان چمن زارشان گم شوم.
چشمان او خاکستری بودند..
چشمانی پرستیدنی که شکوه شب هم در مقابلشان کم می آورد.
دفن شدم میان خاکستر چشمانش.
و امان از آن خاکستر...
دلم را باختم به خاکستر چشمانی بی فروغ.
آری، چشمان او طلسم زندگی ام بودند..
چشمانی که با قول خوشی به یکباره زندگی ام را دگرگون کردند..
قرارمان این بود؟ که تو بروی و جنگجوی کوچکت را تنها بگذاری؟
در هیاهوی روزگار پناه آوردم به اغوش امنت..
به نگاه خاکستری ات.
آری تو برایم پناهی بودی محکم و استوار.
اما چه شد؟!
عشق را برایم تفسیر کردی و کجا رفتی!؟
جنگلم را آتش زدی و بعد طوفانی بپا کردی و بعد..... باران بارید.
جنگلم سوخت در آتش حسرتت. حسرت یکبار دیگر دفن شدن در خاکستر نگاهت.
شاید زندگی همین بود:
زندگی یعنی ترکیبی از درد و درمان
درد و درمان یعنی عشق
و عشق یعنی او
او و چشمان به رنگ خاکسترش! ♡
.
.
... ⊰⊹❈🤍پَنــٰـآهَـمْ بـٰآشْ🤍❈⊹⊱...
#𝑃𝑎𝑟𝑡-1
به نام خالق عشق♡
❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃
با حس دستی بین موهام غرق لذت شدم؛
صداشو شنیدم که قصد داشت بیدارم کنه:
_ عزیزم نمیخوای بیدار بشی؟ پاشو امروز کار داریمااا، پناه خانوم..
چشمامو باز کردم که پیشونیمو بوسید،
_ سلام خانوم صبحت بخیر.
لبخندی زدم و بغلش کردم:
_سلام داداش صبح توهم بخیر.
_پاشو صبحونه بخوریم
_چشم داداشم تو برو منم میام
_پناه باز نخوابی منو منتظر بزاریاا
خندیدم:_باشه برو میام دیگه.
بعد از رفتن داداش پرهام پاشدم اول از همه
تختمو مرتب کردم و بعد به سمت سرویس رفتم، بعد انجام کار های مربوطه رفتم جلو میز آرایشم تا موهامو شونه کنم.
بعد از بافتن موهای فرم سریع لباسامو عوض کردم تا قبل از اینکه دوباره بیاد بالا من برم پیشش.
از پله ها رفتم پایین و وارد آشپزخونه شدم که دیدم میزو چیده و نشسته رو صندلی، اما با اخم نگاهش به صفحه موبایلش بود..
و متوجه اومدنم نشده بود.
صداش کردم:_داداش!
سرشو گرفت بالا:_جانم؟
_اوم چیزی شده؟
_نه عزیزم چه چیزی مثلا؟
_نمیدونم اخه اخمات توهم بودگفتم شاید مشکلی پیش اومده.
_نه گلم یکم درگیر کارام چیزی نیست، بیا صبحونه بخوریم
چشمی گفتم صندلی رو کشیدم عقب و مشغول صبحونه خوردن شدم.
❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃
... ⊰⊹❈🤍𝑃𝑎𝑛𝑎ℎ𝑎𝑚 𝑏𝑎𝑠ℎ🤍❈⊹⊱...
.
.
... ⊰⊹❈🤍پَنــٰـآهَـمْ بـٰآشْ🤍❈⊹⊱...
#𝑃𝑎𝑟𝑡-2
❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃
بعد از خوردن صبحونه رو به پرهام گفتم:
_ داداش
_ جانم؟
_میگم امروز کاری داری؟
_باید برم پیش هامین، چطور مگه؟ جایی میخوای بری؟
_آره راستش میخوام برم پیش ماهلین.
_باشه عزیز داداش میام دنبالت
_مرسییی داداشی!
لبخندی زد و گفت:
_ تو میزو جمع میکنی من برم حاضر شم؟
_حتما
از آشپزخونه خارج شد و منم مشغول مرتب کردن میز شدم.
رفتم سمت پذیرایی تا ببینم شبکه های تلوزیون چی داره.
نشستم رو کاناپه و کنترل تلوزیونو برداشتم
روشنش کردم که یکی گونمو بوسید
برگشتم دیدم پرهام داره نگام میکنه
_من میرم عزیزم کاری نداری؟
_نه داداش به سلامت
_چیزی خواستی باهام تماس بگیر
_چشم
_خداحافظ.
برگشتم سمت تلوزیون، شبکه هارو بالا پایین کردم که دیدم هیچی واسه سرگرمی ندارن. تصمیم گرفتم یکم خونه رو مرتب کنم بعد واسه پرهام ناهار بپزم.
در قابلمه رو گذاشتم و از آشپزخونه خارج شدم.
هوفف خسته شدما، ولی آقا پرهام قراره چه ناهاری بخوره، به به!!
همونطور که از خودم تعریف میکردم وارد اتاقم شدم.
رو تختم نشستم و گوشیمو برداشتم ببینم چه خبره.
❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃
... ⊰⊹❈🤍𝑃𝑎𝑛𝑎ℎ𝑎𝑚 𝑏𝑎𝑠ℎ🤍❈⊹⊱...
.
.
... ⊰⊹❈🤍پَنــٰـآهَـمْ بـٰآشْ🤍❈⊹⊱...
#𝑃𝑎𝑟𝑡-3
❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃
رفتم پیوی ماهلین که بهش بگم امروز میرم دیدنش.
ماهلین دوست صمیمیم بود و کمک کرد الان حالم خوب باشه.
همیشه ممنونش بودم که کمک کرد دوباره به زندگی برگردم.
پیاممو براش فرستادم که از صفحه چت اومدم بیرون.
رفتم اینستا گردی.. نمیدونم چقدر گذشته بود که صدای زنگ در اومد.
تعجب کردم، پرهام که کلید داشت.
پاشدم و رفتم پایین، از پنجره نگاه کردم که دیدم سلینه. لبخندی زدم و درو براش باز کردم.
رفتم استقبالش که با لبخند وارد شد و بغلم کرد.
_سلام پناه جونم.
_سلام عزیزم. چطوری؟
_خوبم تو خوبی؟
_خوبم خداروشکر، چه عجب یاد من افتادی
_ای بابا پناه جون دست رو دلم نزار که خونه.
از لحنش خندم گرفته بود
دستشو گرفتم و باهم وارد خونه شدیم.
بردمش سمت نشینمن و خودم خواستم برم سمت آشپزخونه که صدام کرد
_پناه؟
_جانم؟
_کجا میری؟
برگشتم با حالت شوخی گفتم.
_میرم وسایل پذیرایی از سلین خانومو مهیا کنم
اونم با لحن خودم گفت.
_ای بابا عزیزم راضی به زحمت نیستم بیا بشین
باشه ای گفتم و رفتم رو به روش نشستم.
❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃
... ⊰⊹❈🤍𝑃𝑎𝑛𝑎ℎ𝑎𝑚 𝑏𝑎𝑠ℎ🤍❈⊹⊱...
.
.
... ⊰⊹❈🤍پَنــٰـآهَـمْ بـٰآشْ🤍❈⊹⊱...
#𝑃𝑎𝑟𝑡-4
❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃
_خب دیگه چه خبر خانوم دکتر.؟
فکر کنم خیلی دلش پر بود،کیفشو گذاشت کنارش و شروع کرد به صحبت کرد.
_آخ پناه خستم.. یعنی همه مراجعه کننده ها یه طرف یه پسره هست، اون یه طرف
کشته منو، منم که صبوررر هیچی دیگه چهار جلسه اس میاد اما هیچ به هیچ کمی مکث کرد..
_فکر کنم به خواست خودش نیست
و به فکر فرو رفت که زدم زیر خنده..
متعجب نگام میکرد
برگشتم رو بهش گفتم:
_عزیزم خیر سرت دکتری اندکی صبوری.. چرا انقد غر میزنی مشاوری مثلا
یه نگاه بهم کرد که خندم شدت گرفت
خودشم خندش گرفته بود، اخه به عنوان یه روانشناس زیادی غر میزد.
کمی باهم حرف زدیم که گوشیش زنگ خورد همون حین پاشد که بره
_ کجا به این زودی؟
همونجور که گوشیشو از کیفش درمیاورد گفت:
_باید برم کار دارم فقط اومدم ببینمت مطمئن شم حالت خوبه، باید زود برم مطب.
باشه ای گفتم و تا دم در همراهیش کردم
بغلش کردم و گونشو بوسیدم
_ممنون خانوم دکتر
زد روشونم:_خودتو لوس نکن دختر،
من میرم، مراقب خودت باش
چشمی گفتم و باهاش خداحافظی کردم.
❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃
... ⊰⊹❈🤍𝑃𝑎𝑛𝑎ℎ𝑎𝑚 𝑏𝑎𝑠ℎ🤍❈⊹⊱...
(چطوره؟ب نظرم میتونه قشنگ باشه🎀)