عروس نحس-(چند پارتی ۹۲ تا ۱۰۰) تبریک بابت ۱۰۰ پارتی شدنش😂❤️
.
.
#عروس_نحس #خاتون #پارت_۹۲ #فصل_۱ پلکم با تیک عصبی میپرید وقتی دیدم که داریوش جعبه رو از توی جیبش در آورد و به خان جون داد. اگه با چشمای خودم نمیدیدم فکر میکردم خان جون مثل کادوی توماج خودش خریده و از طرف پسرش هدیه میده. دلم شکسته بود. بغض پشت سر هم تو گلوم آوار میشد اما سعی می کردم بروی خودم نیارم. بعد از اون همه چیز شبیه سراب میگذشت. رقص و شادی شون. خنده های از ته دل شون. عکس گرفتن های دسته جمعی شون. اینبار حتی حرفای باباعلی هم نمیتونست حالم و خوب کنه. نیمه های شب بود که به خونه برگشتیم. وارد اتاق که شدیم داریوش در حالیکه گلوش رو ماساژ میداد گفت: -شبیه امل های عقب افتاده چسبیده بودی ور دل بابام که چی بشه؟ ابروم و هر بار میبری یه ذره فهم و شعور نداری رفتار اجتماعی هم که بلد نیستی گوسفند بیشتر از تو میفهمه بی توجه به حرفا و تحقیراش به طرف کمد چرخیدم و شالم رو در آوردم اما داریوش دست بردار نبود، ضربه ای به شونه م زد و گفت: -با توام حیوون کی قراره آدم بشی؟ انگار به تنم برق وصل کرده بودن،میلرزیدم. مغزم کار نمیکرد وقتی به طرفش برگشتم. ضربه ای به تخت سینه ش کوبیدم و گفتم: -از وقتی با تو و خانواده ت گشتم حیوون شدم اگه راست میگی چرا اومدی منِ گوسفند و گرفتی؟ چرا نرفتی سراغ فک و فامیل با کلاس و مد بالات چرا اومدی سراغ یه اُملِ عقب افتاده میرفتی سراغ نفیسه جونت آها...یادم نبود...اگه نفیسه جون بفهمه مرد نیستی... حرفم با تو دهنی که نصیبم شد نصفه موند و داریوش وحشیانه به موهام چنگ زد. (هوف داریوش تو این رمان آفریده شده برای حرص دادن🤕💔)
.
.
#عروس_نحس
#خاتون
#پارت_۹۳
#فصل_۱
بازم کتک خورده بودم،با مشت و لگد و کمربند افتاد به جونم و تنم رو سیاه و کبود کرد.
مثل تمام وقتایی که زندگی برام سیاه و تاریک میشد آرزوی مرگ میکردم.
با تمام قدرت زده بود.
بی رحمانه و وحشیانه.
اما اینبار که به سرفه افتاد و به گلوش چنگ زد دیگه خاتونی نبود که براش دل بسوزونه و لیوان آب براش بیاره.
خاتونی نبود که براش بغض کنه و نگرانش باشه.
وقتی لبه تخت نشست و دستای خونیش رو دیدم نیشخند زهرآلودی زدم و به سختی بلند شدم.
ازش چشم گرفتم و بی خیال از اتاق بیرون زدم.
تو یه کتاب خونده بودم یه جایی از رابطه هم هست که نه بودنش رو میتونی تحمل کنی نه نبودنش رو.
اونجا فاتحه ی خودت رو بخون چون همونجا آخر دنیاست.
دستم رو روی شکم دردناکم حلقه کردم و از پله ها بالا رفتم.
تنها جایی که مال خودم بود و میتونستم یکم از بدبختی هام دور باشم پشت بوم بود.
توی تاریکی پشت کولر نشستم و پشتم رو به دیوار تکیه دادم و چشمام رو بستم.
تنم درد میکرد اما دیگه اشکی برای گریه کردن نداشتم.
تو حال خودم بودم که صدایی کنار گوشم زمزمه کرد:
-تولدت مبارک یکی یدونه حاج فتح الله!
(خاتونه مظلومم🥲)
.
.
#عروس_نحس
#خاتون
#پارت_۹۴
#فصل_۱
چشمام رو باز کردم و توی تاریکی با ۲ تا گوی مشکی روبرو شدم که تو اون یه وجب جا بزور هیکل بزرگ و عضله ایش رو جا داده و بهم نگاه میکرد.
خنده م گرفته بود.
نفس پر دردی کشیدم و گفتم:
-تو دیگه از جونم چی میخوای؟
سرش رو جلوتر آورد و پچ زد:
-جونتو...
نیشخندی زدم و سرم رو تکون دادم و گفتم:
-میدونی چیه؟
دلم میخواد بمیرم
خستم، خسته تر از اونیم که بخوام کسیو تو زندگیم راه بدم
انقدر خستم که حوصله خودمم ندارم
حتی نمیتونم به کسی اعتماد کنم یا امتحان کنم ببینم با بقیه فرق میکنه یا نه!
نمیدونم میفهمی حالمو یا نه
ولی بهتره دست از سرم برداری
توماج کیک فنجونی کوچیکی رو که روش یه شمع بنفش خودنمایی میکرد و جلوم گرفت و با فندک روشنش کرد.
بهش اشاره ای زد و گفت:
-تا من اجازه ندادم حتی حق مردنم نداری
فعلا شمعت و فوت کن تا کادوت و بدم
و بعد سرش و نزدیک تر آورد و با جدیت ادامه داد:
-به نفعته منو آرزو کنی
نگاهم میخ شعله شمع بود و لب زدم:
-من هیچ آرزویی ندارم
شمع رو فوت کردم،چون ته دلم قنج میرفت که حتی یه نفر که زیادی مرموز بود منو یادش نرفته.
چون یکی یدونه گفتنش عجیب بهم میچسبید.
توماج کیک رو روی زمین گذاشت و جعبه طلایی رو به طرفم گرفت و گفت:
-حدس بزن کادوت چیه؟
.
.
#عروس_نحس
#خاتون
#پارت_۹۷
#فصل_۱
انگشتاش که اندام زنونه م رو لمس کرد از همه اتفاقات در حال وقوع رد شدم و تنها چیزی که میدیدم اون مرد بود.
حتی تمام چیزی که میخواستمم خود لعنتیش بود.
مثل یه عروسک من رو روی تنش بالا کشید و پاهاش رو بالاتر آورد تا بیشتر توی بغلش فرو برم.
سفتی جسم مردونه ش رو دقیقا زیر تنم حس میکردم و بیشتر داغ میشدم.
هر دو تحریک شده بودیم و همدیگه رو میبوسیدیم ، جوری که انگار همیشه اونکار رو میکردیم.
جوری که انگار زن و شوهریم و چند سالی هست که هم رو میشناسیم.
نه فقط چند روز.
هرگز با داریوش همچین احساسی نداشتم.
حس زن بودن.
حس زنانگی تو بغل یه مرد واقعی.
از خودم و تن گر گرفته م متنفر بودم.
عذاب وجدان لذت اون آغوش و بوسه و به زهر تبدیل میکرد.
چطور میتونستم اون میل وحشیانه رو برای مردی که تازه دیده بودم احساس کنم؟
مغزم با تیرگی و گناه شهوت میجنگید،با خودم مدام مرور میکردم که اون برادر شوهرمه.
اما نیازهای سرکوب شده م اونقدر زیاد بود که عقل و منطقم کار نمیکرد.
عطش نگاهش تنم و میسوزوند.
با قد و قامت بلند و شونه های پهنش در مقابلش ضعیف و کوچیک بودم.
وقتی صدایی از همون نزدیکی به گوشم رسید با مشت به قفسه سینه ش کوبیدم تا بالاخره عقب کشید.
هوا رو بلعیدم و بی توجه به تن گر گرفته م لب زدم:
-یکی داره میاد ...اگه ما رو ببینن بیچاره ایم!
(وایییییییییییییی من غش👀🎀)
.
.
#عروس_نحس
#خاتون
#پارت_۹۸
#فصل_۱
نگاهش عمیق و سنگین توی صورتم چرخید،اما حرفی نزد.
وقتی حصار بازوهاش رو باز کرد مثل پرنده ای بودم که سال هاست تو قفس اسیره و به صاحبش عادت کرده.
حالا نمیخواد که بال بزنه و بره.
قلبم آشوب و پر تلاطم بود.
کاش میشد بگم دوباره بغلم کن،نذار که برم.
اما نشد.
از بغلش بیرون رفتم و به طرف پله ها دوئیدم.
من واقعا دلم میخواست تموم هست و نیستم و تو همون لحظه بدم دست اون مرد چون فقط خودش میتونست به بدترین و زشتترین گناه زیبایی ببخشه.
کاری میکرد عذاب وجدان پر میزد و میرفت.
داریوش همون شب توی قلب و مغزم مرد.حالا برام تبدیل شده بود به یه اجبار.
اون شب قبل از اینکه وارد اتاق شم توی ذهنم خاکش کردم و براش مراسم خاکسپاری هم گرفتم.
وارد اتاق که شدم توی تخت نشسته بود و گلوش رو ماساژ میداد.
با دیدنم نیشخندی زد و با اون صدای گرفته و خشدار گفت:
-حالا دیدی هر قبرستونی که بری آخرش برمیگردی همینجا ؟
فکر کردی کس و کار درست و حسابی داری که واسه من عشوه خرکي میای و قهر میکنی؟
آخه بدبخت
یکی یدونه حاج فتح الله رو هیچکس گردن نمیگیره
حتی بابا و برادرات
این فقط منم که مثل یه توله سگ ولگرد زیر بال و پرم گرفتمت
چقدر یکی یدونه رو بد آهنگ میگفت،چقدر حالم رو بهم میزد.
کاش خفه میشد.
برعکس مردی که تا چند دقیقه پیش تو بغلش نفس نفس میزدم و حاضر بودم تا ابد همونجا بمونم و اون کنار گوشم زمزمه کند" یکی یدونه حاج فتح الله " و من دلم براش بره.
(اگ داریوش لیاقتشو داشت همه چی تغییر میکرد.. :)) )
.
.
#عروس_نحس
#خاتون
#پارت_۹۹
#فصل_۱
با غیض به طرف کمد رفتم و بالش و پتو برداشتم تا برم و توی یه اتاق دیگه بخوابم.
دیگه تحمل زخم زبونای اون مرد رو نداشتم.
جونم به لبم رسیده بود.
اما هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که موهام توی چنگش اسیر شد.
پوست سر حساسم بدجوری میسوخت.
با حرص تن پر دردم رو روی تخت پرت کرد و با لحن بدی گفت:
-بگیر بکپ تا کاری نکردم مثل سگ زیر دست و پام زوزه بکشی
حالم خراب بود.
کاش جرات حرف زدن داشتم.
کاش یکی پشت و پناهم میشد و منو نجات میداد.
بعد از خاموشی برق همون طورکه به طرف تخت میومد گفت:
-چه آدم شده واسه من!
قهر میکنه میره
رخت خواب جدا میکنه
شیطونه میگه...
سرفه اجازه نداد بقیه حرفش رو بزنه.
گلوم به خاطر بغض اونقدر سنگین بود که نفسم بالا نمیومد.دیگه نمیدونستم باید چکار کنم.
احساس درموندگی میکردم.
با پایین رفتن تشک بهش پشت کردم و بالشی که برداشته بودم رو بغل زدم اما انگار همین آزادی کوچیک هم بهم حروم بود.
کنارم دراز کشید و بدون هیچ حرفی منو برگردوند.
بالش رو کناری انداخت و تن یخ زده و بی حسم رو بین بازوهاش گرفت.
با پاهاش ،پاهام رو قفل کرد و آروم زمزمه کرد:
-به تو اعتمادی نیست
یهو دیدی نصف شب جیم شدی
من بدون تو خوابم نمیبره حق نداری جات و جدا کنی
.
.
(دوستان پارت ۱۰۰ محدود شده🥲 اینم به صورت جدا گانه قرار میگیره ولی بالاخرررررررره اولین ۱۰۰ پارتی ی کهکشان رمان قرار گرفت براتون ب این مناسبت ی سوپرایزم دارم ولی فعلا لو نمیدم درضمن رمان عروس نحس حالا حالا ها ادامه داره و نزدیک ۷۰۰ پارت یا بیشتر داره پس حمایت یادتون نره با وجود تک تکتون انرژی میگیرم بریم سراغ پست بعدی🦋)