(سخن مدیر وبلاگ:دوستان تا پارت ۸۵ به دلیل محدود بودن قرار نگرفته ولی به صورت جداگانه تمام پارت های محدود شده رو خودم براتون میزارم فعلا ادامشو میتونین مطالعه کنین🦋)

.

.

#عروس_نحس 

#خاتون 

#پارت_۸۵

#فصل_۱ 

 

از وقتی توماج به اون خونه اومده بود میترسیدم از اتاق بیرون برم.

حتی از سایه خودمم وحشت داشتم.

مخصوصا شب که میشد.

انگار شبیه یه روح سرگردون تو خونه میچرخید.

این پا و اون پایی کردم و گفتم:

-خب...آخه این همه قرص خوب نیست همش میخوری

بخواب زود خوب میشی

بهونه م بچگانه بود.

داریوش اخمی کرد و با صدایی که حالا خش‌ داشت گفت:

-این چرت و پرتا چیه میگی؟

برو قرص بیار حالم خوب نیست

بازم بهونه تراشی کردم:

-نمیشه بریم دکتر؟

وقتی چشم غره ش رو دیدم به طرف کمد رفتم تا لباس بپوشم.

چجوری بهش میفهموندم این موقع شب میترسم از اتاق بیرون برم،اونم به لطف برادر خودت.

آب دهنم رو قورت دادم و شبیه به یه اسیر به در اتاق زل زدم.

داریوش دوباره بهم توپید:

-دِ بجنب...میخوام کپه مرگم و بذارم

لباسم رو که پوشیدم از اتاق بیرون زدم.

شبیه یه دزد به اطراف نگاه کردم و وقتی خیالم از نبودش راحت شد پاورچین پاورچین از راهرو رد شدم.

پله ها رو یواشکی پایین رفتم و روی نوک پا به طرف آشپزخونه راه افتادم.

بدون اینکه برق رو روشن کنم در کابینت رو باز و سبد قرصا رو برداشتم.

تا اونجای کار موفقیت آمیز بود.

پارچ آب و لیوان رو از توی یخچال برداشتم به عقب برگشتم تا به اتاق برگردم اما توماج رو دیدم که با حوله دور گردنش از پله ها پایین اومد.

.

.

(پارت 86 هم به صورت جداگانه قرار میگیره برای تاخیر و حذف پارت ها عذر میخواهم)

.

.

#عروس_نحس 

#خاتون 

#پارت_۸۷

#فصل_۱ 

 

جوری موهام رو وحشیانه می‌کشید که پوست سرم میسوخت. تنم هنوز درد میکرد و دیگه تحمل کتکای بیشتر رو نداشتم.

داریوش هم رحم نداشت.

دستم رو روی دستش گذاشتم و در حالیکه میلرزیدم گفتم:

-ب..‌بخدا...اشتباه میکنی...

من...من...

چیزی برای گفتن نداشتم و نمیتونستم از خودم دفاع کنم.

اشتباهاتم توی اون چند روز کم نبود،خیانت کردم.

اونم با برادرش.

داریوش هم کسی نبود که راحت بتونم دورش بزنم.

به سرم  تکون شدیدی داد و گفت:

-من اشتباه میکنم ،ها؟

یعنی تو با توماج نریختی رو هم کثافت؟

فکر کردی با دسته کورا طر...

حرفش تموم نشده بود که با دست دیگه به گلوش چنگ زد و سرفه هاش شروع شد.

وحشتم رو پشت نگرانی پنهون کردم و گفتم:

-تو رو خدا به خودت فشار نیار

دوباره حالت بد میشه...

اما با پشت دستی که نوش جان کردم لال شدم:

-خفه شو...این دفعه اینقدر میزنمت تا خون بالا بیاری

فکر کردی حواسم بهت نیست؟

منو روی زمین پرت کرد و کمربندش رو در اورد اما قبل از اینکه شروع به زدن کنه سرفه امونش نداد.

به گلوش چنگ زد و پشت سر هم شروع کرد به سرفه.

وقتی کنار تخت زانو زد دلم براش سوخت.

بدجوری سرفه میکرد و معلوم بود درد داره.

درسته که هیچ وقت رفتار درستی باهام نداشت اما هیچ وقت بدش رو نمیخواستم.

چون تنها کسی بود که داشتم.

فورا از جام بلند شدم و یه لیوان آب براش ریختم.

قرص رو از توی روکشش در آوردم و کنارش نشستم.

اما وقتی انگشتای خونیش رو دیدم لیوان از دستم روی زمین افتاد.

.

.

#عروس_نحس 

#خاتون 

#پارت_۸۸

#فصل_۱ 

 

داریوش مردِ خوبِ زندگی من نبود.

توی اون یه سال در حقم خوبی نکرد.

جر کتک و تحقیر و بی محلی چیزی ازش ندیدم اما تنها کسی بود که داشتم.

پدرم. 

مادرم.

برادرم.

فامیل و خانواده م.

هیچ کس حتی خاتون و به یاد نداشت اما داریوش همیشه یا تمام بدی ها و خوبی هاش کنارم بود.

برای همین دوستش داشتم.

با دیدن خون دستام میلرزید و وحشت زده لب زدم:

-خون؟...وای...خون

داریوش دستمالی که توی جیب پیراهن مردونه ش بود رو در آورد و گفت:

-چته زرد کردی؟

چیزی نیست...اینقدر سرفه کردم گلوم زخم شده

صداش با خس خس شنیده می‌شد.

حرفش و باور نداشتم.

مستاصل به اطراف نگاهی انداختم و گفتم:

-پاشو...پاشو بریم دکتر...

دستا و لباش رو با دستمال پاک کرد و خودش رو روی تخت کشید. 

نفس خشداری کشید و گفت:

-نمیخواد...اینقدر نترس

هیچی نیست فقط یه لیوان آب بهم بده

دستام هنوز میلرزید و بغض سنگینی گلوم رو فشار میداد.

اگه چیزیش میشد من بیچاره میشدم.

حتی نمیخواستم یه خار کوچیک به پاهاش بره.

اشکام که سرازیر شد آب رو توی لیوان ریختم و کنارش نشستم. 

همون طورکه ازم می‌گرفت چپ چپی بهم نگاه کرد و گفت:

-هنوز که نمردم اینجوری عزا گرفتی

زیر لب با اعتراض گفتم:

-خدا نکنه...

.

.

#عروس_نحس 

#خاتون 

#پارت_۸۹

#فصل_۱ 

 

زندایی فروغ کل فامیل رو برای اومدن توماج دعوت کرده بود.

داریوش بهتر به نظر میرسید اما گهگاهی هنوز سرفه میکرد.

پشت بهش شالم رو روی سرم انداختم و به خودم توی آیینه نگاه کردم. 

اون روز تولدم بود.

تولد هجده سالگیم.

ولی هیچ کس یادش نبود.

از پدر و مادرم که توقعی نداشتم.

داریوش هم که فقط در حد یه همخونه رفتار میکرد، نه بیشتر.

لبخند غمگینی به خودم توی آیینه زدم،چقدر تولدم تنها بودم.

توقع کادو نداشتم اما کاش حداقل بهم تبریک میگفتن.

داریوش کتش رو مرتب کرد و گفت:

-راه بیفت دیگه...

چیه ۳ ساعته به خودت تو آیینه  زل زدی 

نکنه فکر کردی جنیفر لوپزی؟

با تمسخر اون حرفا رو میزد.

اگه یه روز زهرش رو نمیریخت آروم نمیگرفت.

دلخور بهش نگاهی انداختم و بی حرف به طرف در راه افتادم‌.

زیر لب زمزمه کردم:

-هر کسی را 

همدم غم ها وتنهایی مدان

سایه همراه تو می آید 

ولی همراه نیست...

از پله ها که پایین رفتم سنگینی نگاه توماج رو روی خودم حس کردم، اما بی توجه بهش از در بیرون زدم.

اون شب حوصله هیچکس رو نداشتم.

کاش به پر و پام نمیپیچید.

توی ماشین هم سکوت کرده بودم،مثل همیشه.

حرفی برای گفتن نداشتم،جز دلگیری و تنهایی.

دلم می‌خواست یجا تنها باشم و برای خودم گریه کنم.

مسیر خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردم طی شد.

وارد حیاط که شدیم خان جون قبل از پیاده شدن جعبه شیکی از توی کیفش بیرون آورد و به طرف توماج گرفت و گفت:

-امشب تولد بنیتاست  

اینو از طرف تو گرفتم 

خوبیت نداره همه کادو بدن و تو ندی!

.

.

#عروس_نحس 

#خاتون 

#پارت_۹۰

#فصل_۱ 

 

احساس تنفر میکردم.

احساس انزجار.

احساس آدمی که دلش میخواد تمام بدبختی هاش رو بالا بیاره.

اشک که توی چشمام حلقه بست ازشون رو گرفتم.

دلم گرفته بود و هر آن ممکن بود بغضم بترکه.

توی حال خودم بودم که بابا علی دستم رو گرفت و گفت:

-بیا بریم بابا جان... اینا رو ول کن

بیا ببینم چی شده دخترم امروز بغض داره

اون پیرمرد فهمیده بود اما شوهرم نه!

همون طورکه قدم میزدیم دستام رو دور بازوش حلقه کردم و سرم رو روی شونه ی پیرش  گذاشتم.

نفس عمیقی کشیدم تا بغضم رو پس بزنم و گفتم:

-هیچی بابا...یکم دلم گرفته

بابا علی نگاهی به توماج و خان جون و داریوش انداخت و با شیطنت گفت:

-میخوای اینا رو بپیچونیم بریم دور دور؟

نگاه نکن پیر شدم از صدتای این شیر پاکتیا دلم جوون تره

خنده ای کردم و خودم رو بیشتر بهش چسبوندم و آروم گفتم:

-اگه بریم خان جون دخل مون و میاره

بابا علی اه مصنوعی کشید و با همون لحن پر از شیطنت که بهم حس زندگی میداد گفت:

-آره، تو که غریبه نیستی بابا

منم از این ننه فولاد زره میترسم

پس بیخیال

مجبوریم امشب طایفه شمر و تحمل کنیم

خنده ریزی کردم،فقط اگه خان جون میفهمید به خانواده ش گفته طایفه شمر قشقرقی به پا میکرد‌ به یاد موندنی.

نگاه زیر چشمی به مادر و پسراش انداختم و گفتم:

-بابا علی...میدونستی تو این خانواده حیف شدی؟

پیرمرد بادی به غبغب انداخت و با حالت پر از حسرتی جواب داد:

-اره بابا...میدونم

با صدای خان جون هر دو خشک مون زد،پیر زن عصاش رو روی زمین کوبید و گفت:

-چی در گوش هم پچ پچ میکنید؟

بجای دل و قلوه گرفتن بیا پسرت و نصیحت کن

زندگی یه بابا علی بهمون بدهکاره🫠 چقد این بشر خوبه🥲🦋

.

.

#عروس_نحس 

#خاتون 

#پارت_۹۱

#فصل_۱ 

 

توماج عصبی به ماشین تکیه داده و پاش رو هیستریک تکون میداد.

داریوش هم بیخیال و راحت کنارش وایساده و با گوشی مشغول بود.

بابا علی طرف توماج چرخید و گفت:

-بابا...میخوای عمر طولانی داشته باشی؟

توماج مشکوک به باباش نگاه کرد و پر حرص جواب داد:

-معلومه که میخوام

-پس از من به تو نصیحت...

با خانوما کل کل نکن

یه چشم بگو و یه عمر گوشات و بیمه کن

پقی زدم زیر خنده و چشم غره خان جون هم نتونست این خوشی رو ازم بگیره.

بابا علی دستش رو دور کمرم پیچید و جلوی چشمای عصبی خان جون منو به داخل خونه راهنمایی کرد.

عاشق اون پیرمرد بودم.

همیشه سرزنده و پر انرژی بود.

کاش داریوش یکم به پدرش میرفت.

انگار کل ژن هاش رو از خان جون به ارث برده بود.

همون قدر گنده دماغ و بد اخلاق.

بعد از مراسم خسته کننده سلام و احوالپرسی با کل خاندان بالاخره کنار بابا علی نشستم.

خان جون هم وسط توماج و داریوش جا گرفت.

بدجور به پسراش مینازید. 

توماج که عین برج زهرمار بود و حتی به سختی جواب سلام بنیتا رو داده بود.

حتی چشم غره های خان جون هم روش اثر نداشت‌.

برعکس داریوش که با تک تک فامیل گرم احوالپرسی میکرد.

بی خیال اون ۳ نفر شدم و سعی کردم از کنار باباعلی بودن لذت ببرم‌.

اون پیرمرد باعث میشد حتی تولدم  رو فراموش کنم.

اما همه اونا فقط تا بعد از شام دووم داشت.

دقیقا تا وقتی که کیک رو آوردن.

خان جون بلند شد و ۳ تا جعبه روی میز کادو ها گذاشت.

گونه های بنیتا رو بوسید و گفت:

-ناقابلن عمه

از طرف من و داریوش و توماج

این خان جونم چقد سلیطسا😴😒