#عروس_نحس 

#خاتون 

#پارت_۷۲

#فصل_۱ 

 

توماج نیشخندی زد و زهرآلود جواب داد:

-شما اگه یه شب برید خونه تون بخوابید اذیت نمیشید

لااقل برید خمس و زکات گردن تون نیفته

با ارامش حرف می‌زد اما در نهایت هر کلمه مثل  نیش مار میگزید‌.

نرگس هاج و واج مونده و به برادرش نگاهی انداخت و به سختی جواب داد:

-وا...یعنی...یعنی  واسه خونه بابا اومدنی هم باید از شما اجازه بگیریم؟

توماج با همون خونسردی دستی به ریش هاش کشید و جواب داد:

-نه خواهر من...اجازه لازم نیست

ولی محض تفریحم که شده یه سر به خونه تون بزنید

شاید خوشتون اومد موندگار شدید...

و بعد شلنگ رو با لگد کناری انداخت و ادامه داد:

-۳۵۶ روز سال اینجایید 

انگار فقط همون توماج حریف زبون اون خانواده میشد چون نرگس تقریبا لال شده بود و چیزی نمی‌گفت.

وقتی توماج به طرفم برگشت  دیگه از اون خونسردی و ارامش خبری نبود و وحشت زده عقب رفتم.

فک منقبض شده ش رو که دیدم تنم لرزید.

توبیخ گرانه سرش رو جلو آورد و بهم توپید:

-زبون نداری تو؟

اون برادرای بی ناموست کل شهر و حریفن 

بعد تو جواب ۲ تا ضعیفه رو نمیتونی بدی و اونجوری بغض میکنی؟

چونه م که از بغض لرزید نچ کلافه ای کشید و بی توجه به خواهراش بازوم رو گرفت و گفت:

-برو خونه ببینم

انگار صاحب نداره!

میدونستم تمام اونا شر میشه.

اگه به گوش داریوش میرسید بیچاره میشدم ولی دروغ چرا ته دلم قنج میرفت.

کاش داریوش جای توماج بود.

کاش هواداریم و میکرد و مردونگی به خرج میداد اون وقت منم همه چیز و به جون میخریدم.

حتی دست بزنش و مشکلات جسمیش رو...

وارد سالن که شدیم پاهام میلرزید و ته دلم بیشتر تیر می‌کشید.

من رو به طرف شومینه هل داد و به مبل اشاره کرد:

-برو دراز بکش میگم برات یه چیز گرم بیارن بخوری

رنگت پریده 

لب گزیدم و در حالیکه سرم پایین بود گفتم:

-آخه...

-آخه و اما نداریم...فقط چشم بشنوم!

.

.

#عروس_نحس 

#خاتون 

#پارت_۷۳

#فصل_۱ 

 

بهم تشر میزد و دعوام میکرد اما حرفاش مثل خانواده ش آزار دهنده نبود.

حسی که بهش داشتم گیج کننده بود چون با داریوش مقایسه ش میکردم.

شوهرم رو یکی مثل توماج میدیدم.

 خشن و زورگو،در عین حال مهربون و حامی.

از سالن که بیرون زد بی حال روی مبل نشستم.

تنم میلرزید و ضعف شدیدی داشتم.

دلم می‌خواست برم توی اتاقم و بعد از خوردن یه مسکن قوی تا شب بخوابم اما گرمای شومینه منو صدا میزد.

روی مبل دراز کشیدم و چند دقیقه بعد خوابم برد.

یه خواب عمیق که درد تنم و فراموش میکردم.

اما هیچ وقت اوضاع اونجوری که من دوست داشتم پیش نمیرفت.

با سر و صدای خان جون از خواب بیدار شدم.

توی سالن وایساده بود و غرولند کنان حرف میزد:

-مردمم عروس دارن، منم دارم

وسط این همه کار خانوم خوابیده...

درد که زیر دلم پیچید لبم رو گزیدم و از مبل بلند شدم اما نگاه خان جون که روی جای خوابم افتاد اخم بدی کرد.

صورتش هر لحظه سرخ تر میشد و بالاخره از عصبانیت منفجر شد:

-همه جا رو به نجاست کشیدی

ای خدا...چه گناهی به درگاهت کردم که این عروس نصیبم شد

این گند و که دیگه نمیشه تمیز کرد

طاهره بگو بیان مبل و بندازن بیرون

پشت سر هم حرص میخورد و بهم بد و بیراه می‌گفت.

از درد به دسته مبل چنگ زدم و نگاهم به لکه بزرگ قرمز رنگ افتاد.

خان جون بهم فرصت نمی‌داد و یه نفس غر میزد:

-آخه دختره چشم سفید...من تو این خونه نماز میخونم

خودت و پهن کردی اینجا...

زیر دلم رو چنگ زدم و اشکام با سرعت روی گونه هام دویید.

اون لکه بزرگ خون روی مبل بهم دهن کجی میکرد.

انگار زودتر از موعد ماهیانه شده بودم.

درد اونقدر زیاد بود که پاهام حس نداشت و نمیتونست سر پا بایستم.

زیر غرولند های خان جون خودم و به طرف طرف پله میکشیدم که داریوش از پله ها پایین اومد..

.

.

#عروس_نحس 

#خاتون 

#پارت_۷۵

#فصل_۱ 

 

خان جون و خدمتکارا مبل رو از در پشتی توی حیاط بردن و داریوش هم بعد از برداشتن سوییچ و کیفش از خونه بیرون رفت.

فقط من مونده بودم و دردی که امونم و می‌برید.

اشکام برای باریدن با هم مسابقه گذاشته  و قصد بند اومدن نداشتن.

چه احساس بدی بود.

بیشتر به خاطر لباس کثیفم دلم نمیخواست کسی منو ببینه.

کاش داریوش فقط یکم دوستم داشت،شاید در اون صورت تحمل همه چی راحت تر میشد.

روی پله ها که قدم گذاشتم سرگیجه و حالت تهوع هم بهم اضافه شد.

هر ماه همین بساط رو داشتم،از درد فلج میشدم اما اون دفعه فرق داشت.

خونریزیم خیلی بیشتر بود و درد نمی‌ذاشت نفس بکشم.

اروم اروم بالا رفتم و تن بی جونم رو روی پله ها کشیدم.

زیر دلم بدجوری تیر می‌کشید و فقط یه مسکن قوی میخواستم‌.

اونقدر سرگیجه داشتم که دیگه تحملم تموم شد و همونجا روی پله ها نشستم.

میدونستم سنگای سفید خونی میشه ولی دیگه نمیتونستم ادامه بدم.

بغضم که با صدا شکست سایه یکی رو روی تنم حس کردم.

  دستاش رو زیر تنم انداخت و منو تو آغوش گرفت و از پله ها بالا رفت.

هین بلندی کشیدم و چشم که باز کردم توماج رو دیدم.

اخم پررنگی بین ابروهاش نشسته بود.

عصبی بود و نفس نفس میزد. 

فک منقبض شده ش نشون میداد در حال انفجاره. 

اما اون مهم نبود.

فقط لکه بزرگ قرمز رنگی اهمیت داشت که روی پله ها خودنمایی میکرد.

اگه خان جون میدید تمام خونه رو میکوبید و از نو می‌ساخت.

سرکوفت زدن هاشم تمومی نداشت.

بغضم رو قورت دادم اما اشکام بند نمیومد.

تقلا کردم تا خودم و از دستش رها کنم و گفتم:

-ولم کن‌...پله ها کثیف شدن باید تمیز کنم

من نجسم ...تو هم نجس میشی

خان جون بفهمه...

صدای عصبیش که از لای دندوناش بیرون اومد تنم رو لرزوند:

-لال شو خاتون...فقط لال شو

نذار تو این حال یه بلایی سرت بیارم

.

.

#عروس_نحس 

#خاتون 

#پارت_۷۶

#فصل_۱ 

 

صداش شبیه غرش رعد و برق بود.

منو میترسوند.

توی اون شرایط اونقدر دل نازک شده بودم که توقع دعوا نداشتم.

چونه که لرزوندم منو توی بغلش بیشتر فشار داد و لب زد:

-خیلی خب،گریه نکن

بین بازوهاش جا خوش کرده بودم.

بین بازوهای یه نا محرم. 

نامحرمی که برادر شوهرم بود و نمیفهمیدم چه قصد و نیتی داره.

اما اونقدر ناتوان و درمونده بودم که فقط یه پشت و پناه میخواستم‌.

یه حامی حتی اگه فیک بود‌.

سرم که روی بازوش افتاد با همون خشم و عصبانیت به طرف اتاقش رفت.

با آرنج در رو باز کرد و با هم وارد شدیم‌.

اتاقش گرم بود، مثل بدنش.

تن یخ زده م رو گرم میکرد.

بدون اینکه حرفی بزنیم در سرویس رو باز کرد و داخل رفتیم.

منو کنار وان روی زمین گذاشت و کمک کرد لبه ش بشینم.

با همون تکون کوچیک درد وحشتناکی زیر دلم پیچید.

 اشکام شدت گرفت و بیشتر توی خودم جمع شدم و هق زدم:

-آی خدا...مردم

درد هر لحظه بیشتر می‌شد. دردی که هیچ شباهتی به درد ماه های قبل نداشت‌.

حتی پاهام به شدت میلرزید.

توماج  که انگار از ضجه های من دستپاچه شده بود سریع آب وان رو باز کرد.

 موهام رو با ارامش ساختگی یه طرف روی شونه هام ریخت و گفت:

-چند لحظه تحمل کن الان میام

 از حموم که بیرون زد بیشتر خم شدم و برای بی کسی و تنهایی خودم اشک ریختم:

-خدایا...بخدا دیگه تحمل ندارم

دارم میمیرم...یکاری واسم کن که حس کنم هستی

با شره کردن یهویی خون از رحمم وحشت‌زده بلند شدم و به خونی نگاه کردم که روی لبه های وان بهم دهن کجی میکرد.

به لباسم دست کشیدم و خون لخته شده رو که روی انگشتای لرزونم دیدم سرم گیج رفت و به دیوار پشت سرم کوبیده شدم.

.

.

#عروس_نحس 

#خاتون 

#پارت_۷۹

#فصل_۱ 

 

کاش درد تموم میشد و اونقدر ابروم پیش اون مرد نمی‌رفت.

ولی بدنم طغیان کرده بود.

تو آب خم شدم و به شکمم چنگ زدم.

اشکام که شدت گرفت دستش توی آب فرو رفت.

شکمم رو لمس کرد ،دستش رو دورانی روش کشید و گفت:

-بذار واست ماساژ بدم

الان قرص اثر میکنه خوب میشی

نمیتونستم .

دیگه طاقت نداشتم‌.

از رفتارش گیج بودم و فقط میخواستم همه چیز تموم بشه.

دستش رو وحشیانه به عقب هل دادم و با تمام وجود جیغ کشیدم:

-نکن...آب کثیفه

اینقدر به من دست نزن

بلند تر جیغ کشیدم و برام مهم نبود توی حموم برادرشوهر کاملآ لخت لم دادم.

فقط دیگه طاقت نداشتم.

خودم و یکم بالا کشیدم و سعی کردم گریه نکنم،جیغ نزنم،منطقی باشم.

ولی نمیشد.

دستم رو به دیواره وان کوبیدم و پیش چشمای یخ زده ش گفتم:

-اصلا چی از جونم میخوای؟

تو هم میخوای اذیتم کنی؟

تو رو خدا تمومش کن

ما نامحرمیم 

میدونی اگه بفهمن..‌.

دستم رو بی هوا چنگ زد و منو به طرف خودش کشید.

قدرتش زیاد بود و منم یه بچه خطاکار .

سرم رو محکم بغل کرد و پیشونیم رو به قفسه سینه ش چسبوند.

روی موهام رو عمیق بوسید و گفت:

-خودت خواستی

پس پای اشتباهت بمون و منو دیوونه نکن

که اگه بزنه به سرم هم تو ...هم خودم و رسوای شهر میکنم

(عجب پارتیییییییی خودم ریختم برگام موند لذت ببرید 😂💔)

.

.

(پارت حذفی به زودی قرار میگیره 🤕🎀)