فوتبالیست من- (چند پارتی ۲۰ تا ۲۷)
مایل به ادامههههههه؟🎀
#فوتبالیست_خشن_من🍸
#𝑷𝒂𝒓𝒕_20
یه هفته ای از آخرین باری که باهم حرف زده بودیم گذشته بود.
تو این یه هفته نه ساغر حرفی زده بود و نه من تمایلی به حرف زدن باهاش داشتم.
هر دو روزه سکوت گرفته بودیم..
بدون اینکه چشم تو چشم بشیم زندگی میکردیم و من چه بد دلتنگ اون تیلههای زمردی..عطر تنش..صداش و حتی هرم نفساش بودم..
با صدای زنگ گوشیم از افکارم بیرون اومدم..
نگاهی به صفحه گوشیم انداختم و با دیدن اسمی که روی صفحه افتاده بود پوفی کشیدم..
واقعا حوصله ناز و اداهای دختر مرادی رو نداشتم ، مخصوصا الان توی این وضعیت!!
اگه هم جوابشو نمیدادم باید منتظر زنگای پدرش میموندم تا دلیل بی جواب موندن تماس پرنسسش رو بدونه..
لعنت به روزی که دیدمش..لعنت!!
بی حوصله تماس رو وصل کردم که صدای تومخش در حالی که سعی داشت لحنش رو لوس کنه از پشت گوشی تو گوشم پیچید :
- چطوری یزداان جونم؟!
چشمامو تو حدقه چرخوندم.
هوف کلافهای کشیدم و به اجبار جوابشو دادم :
- خوبم ممنون..
تو چطوری؟
از صداش معلوم بود که حسابی کیفش کوکه
مشخص بود سرخوشه..
حق هم داشت..
به چیزی که میخواست رسید..به هدفی که داشت چی بهتر از این بود براش؟!
- من عالیممم..
ولی تو انگار خوب نیستی!!
چیزی شده عزیزم؟!
اتفاقی افتاده؟!
- نه چطور مگه؟!
- آخه صدات مثل همیشه نیست..
بازم اون دختره به این حال و روز انداختت؟!
سعی کردم نسبت به حرفش بیتفاوت باشم..
- از تمرین برگشتم ، خستم..
زیاد سرحال نیستم..
دستی روی پیشونیم کشیدم و ادامه دادم :
- اگه کارت زیاد فوری نیست ، برسم خونه خودم بهت زنگ میزنم..
- یعنی میخوای بگی پیش همون دختره میتونی با من حرف بزنی؟!
براش توضیح دادی همه چیو دیگه؟!
گفتی که باید قید تورو بزنه؟!
انگشت شصت و اشارهام رو گوشه چشمام گذاشتم و فشار آرومی بهشون وارد کردم :
- دفعه قبل هم بهت گفتم ، خودم به موقعش همه چیزو بهش میگم!!
لازم نیست تو نگران این چیزا باشی..
با حرفی که زده بودم حرصش بالا اومده بود
اینو میشد از لحن حرف زدن و صداش فهمید!!
- میشه بگی کی میخوای اوکیش کنی؟!
داره دیر میشه..
پیشنهاداتت بپرن دیگه نمیتونیم کاری کنیما ، حالا من هعی بگم بهت تو پشت گوش بزار...
یه طلاقه دیگه..
هر چی پول میخواد بده بهش ، غصه پولو نخوریا بابا هست میگم اوکیش میکنه..
تو فقط شرشو از سر زندگیمون کم کن!!
مثل همیشه به عادت ، از حرص چشمامو روی هم فشار دادم و گفتم :
- خیلی خب ، تا آخر این هفته حلش میکنم..
اگه کار نداری قطع کنم..
باید برم..
- نه نه قطع نکن..
صبر کن..
بابا گفت بهت زنگ بزنم شام بیای اینجا..
یکم زودتر میای دلم برات تنگ شده؟!
لوس گفته بود و من مطمئن بودم الان تمام صورتش آویزون شده بود..
چیزی که فکر میکرد باهاش خیلی جذابه..
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خودم رو کنترل کنم تا حرفی نزنم و تماس رو سریع تر قطع کنم :
- باشه میام!!
دستمو روی آیکون قرمز فشار دادم و تماس رو قطع کردم..
گوشی رو روی صندلی شاگرد پرت کردم و سرمو روی فرمون گذاشتم..
این چند ساعتی که قرار بود پیش اونا باشم به عنوان بدترین لحظات امروزم به حساب میومد..
کلافه سرمو بلند کردم..
راه دیگه ای نداشتم..
مجبور بودم..
استارت زدم و به سمت خونه مرادی راه افتادم..
╌╍╍╌╍╍╌•|🤍🥂|•╌╍╍╌╍╍╌
.
.
#فوتبالیست_خشن_من🍸
#𝑷𝒂𝒓𝒕_21
کل مسیر خونشون رو مدام به این فکر میکردم که مرادی چه نقشهای تو سرشه که شام دعوتم کرده..
جلوی در خونشون رسیدم..
عمارت مرادی..
مجلل بود..
مرادی عاشق تجملات بود..
دوست داشت چیزی که داره رو به رخ بکشه..
شاید دلیل انتخاب منم برای دخترش همین بود..
که به رخ بکشه معروف ترین فوتبالیست ایران دامادشه..
تک بوقی زدم و منتظر موندم تا نگهبان در رو باز کرد...
ماشینو پارک کردم و خواستم از ماشین پیاده بشم که صدای نوتیف گوشیم بلند شد
نگاهی به صفحه گوشی انداختم و با دیدن اسم امیر پیام رو باز کردم :
- میدونم داری میری خونه مرادی اینا..
جان امیر ، این تن بمیره ، گاف ندی حرصتو سر دختره خالی کنی ب.
گا بریم..
توجهی به پیامش نکردم و دکمه پاور گوشی رو زدم.
از سنگ فرشای توی حیاط رد شدم..
پله های ورودی خونه رو بالا رفتم و دستم و برای زدن در بلند کردم که در باز شد و آرام برای بغ..ل کردنم جلو اومد و با صدای لوسی گفت :
- عشقممم
دستاشو دور گ..ردنم حل..قه کرد و همونطور که منتظر واکنشی از جانب من بود گفت :
- نمیگی یه آرامی اینجاست که آروم و قرار نداره؟!
دلتنگته..
چرا یه سر نمیزنی بهش از دلش در بیاری؟!
سعی میکنم از خودم دورش کنم و خواستم بهش تشر بزنم که پیام امیر جلوی چشمام اومد..
با لبخند زوری لب زدم :
- عزیزم من که گفتم تایم ندارم..
تمرینام فشردست نمیتونم دائم پیشت باشم..
لب..اشو جمع کرد و آروم جوابمو داد :
- میدونم سرت شلوغه..
همه اینارو تحمل میکنم برای اون روزی که دائم پیشم باشی..
تو یه خونه..
سعی کردم لبخندمو بیشتر کنم و سر تکون دادم..
- اوه اوه ببینید کی اینجاست..
یـزدان شکیبـا.!!
افتخار دادی آقای شکیبا..
╌╍╍╌╍╍╌•|🤍🥂|•╌╍╍╌╍╍╌
.
.
#فوتبالیست_خشن_من🍸
#𝑷𝒂𝒓𝒕_22
با شنیدن صدای مرادی ، آرام رو از خودم دور کردم و به سمت مرادی قدم برداشتم..
دستمو دراز کردم و برای دست دادن پیش قدم شدم..
- نفرمایید آقای مرادی..
باعث افتخارمه خدمت شما باشم..
لبخندی زد و دستش رو روی کمرم گذاشت و به داخل راهنمایم کرد..
حالم از این نقشی که توش فرو رفته بودم بهم میخورد..
این من نبودم..
نمیدونم چی باعث شده بود کارم به اینجا کشیده بشه اما مطمئن بودم این من نبودم..
روی اولین مبل نشستم و منتظر به مرادی نگاه کردم..
کاش هر چی زودتر این مهمونی مزخرف تموم شه..
دلتنگ چشم زمردی ام..
درسته خبری از نگاهش و صداش نیست ، اما..
اما هم اینکه توی یه خونه و با من توی یه هوا نفس میکشه برام کافیه..
با صدای مرادی از فکر بیرون اومدم :
- یزدان جان گفته بودی قردادت کِی تموم میشه؟!
بی مقدمه حرفشو زده بود..
نگاهش کردم و گفتم :
- آخر همین فصل..
تای ابروشو بالا انداخت و همونطور که سرشو تکون میداد گفت :
- چه خوب!!
قرار نیست دیگه تو لیگ ایران بازی کنی که؟!
گفته بودی میخوای لژیونر شی درسته؟!
تکیهامو به مبل دادم و پا روی پا انداختم :
- بله درسته!!
فعلا قصد بازی تو ایران رو ندارم..
- چه خوب!!
از امیر شنیده بودم یه پیشنهاد از امارات داری..
اگه انتخابت امارات بود و تو هر چیزی به مشکل خوردی کافیه به خودم بگی..
اونور آشنا دارم..
لبخند کمرنگی زدم و گفتم :
- لطف دارید شما
مثل خودم لبخند کمرنگی زد..
نگاهشو به چشمام دوخت و آروم زمزمه کرد :
- تکلیف زندگیت چی میشه؟!
قرار بود جدا بشید..
هنوز خبری از جداییتون تو رسانهها بیرون نیومده..
نکنه پشیمون شدی..
رسید به حرفی که میخواست..
مشخص بود این قرار شام یهویی و صحبت از لژیونر شدن ، همه و همه بهونه بوده تا برسه به این قسمت ماجرا..
جدایی من از ساغر و ازدواجم با آرام..
حرفی نزدم و تو سکوت فقط نگاهش کردم که بدون اینکه نگاهشو ازم بگیره ادامه داد :
- میدونی که آرام چقدر عزیزه برای من..
من تو کل دنیا فقط آرام و دارم..
دوست ندارم خم به ابروش بیاد یا ناراحت شه..
وقتی تو رو تو این وضعیت میبینه که دلت اونجا نیست و مجبورا داری تو اون خونه زندگی میکنی ، ناراحت میشه..
من میفهمم هر وقت به تو زنگ میزنه و تو ، تو اون خونهای تو خودش میره..
از اینکه هنوز با اون زن داری زندگی میکنی بهم میریزه..
اوندفعه ام ازت خواستم زودتر تمومش کنی..
قبل اینکه از ایران بری..
تو هر دفعه این هفته ، اون هفته میکنی..
اگه برات سخته از شرش خلاص شی خودم دست به کار شم؟!
╌╍╍╌╍╍╌•|🤍🥂|•╌╍╍╌╍╍╌
.
.
#فوتبالیست_خشن_من🍸
#𝑷𝒂𝒓𝒕_23
اب دهانم رو قورت دادم و سعی کردم ترسی که به جونم افتاده بود رو تو چشمام نشون ندم..
هر کی نمیدونست من خوب میدونستم چه کارایی از این مار کثیف برمیاد و برای خلاص شدن از دست آدما دست به چه کارهایی زده..
سرمو تکون دادم و آروم با لحنی که اثری از ترس وجودم رو نداشته باشه ، گفتم :
- نه ، نه نیاز نیست!!
من با وکیلم صحبت کردم قرار شده پیگیری بکنه و به خودم خبر بده..
شما خیالتون راحت..
دستاشو روی دسته مبل گذاشت و با انگشتاش روی مبل ضربه زد :
- بعد از جدایی چی؟!
مطمئن باشم بعد از جدایی قرار نیست مزاحم زندگیتون بشه و آرامش دخترم رو بهم نزنه؟!
نگاهمو از دست هاش به چشماش کشیدم و گفتم :
- بله ، بله ، مطمئن باشید همچین اتفاقی نمیافته و هیچ مزاحمتی برای زندگی من و آرام جان نداره..
- کی هیچ مزاحمتی برای ما نداره؟
با شنیدن صدای آرام نگاهش کردم و چیزی نگفتم ، منتظر جواب خود مرادی بودم..
مرادی نگاهی به دخترش انداخت و گفت:
- هیچکس بابا..
یه صحبتی بود بین من و یزدان..
شام آمادس؟!
آرام نگاه مشکوکش رو بین من و پدرش چرخوند و با اخم کمرنگی سر تکون داد و گفت :
- بله آمادس ، اومده بودم صداتون کنم که میزو چیدم ولی ظاهراً مزاحم شدم..
مرادی با خنده از جاش بلند شد و اشارهای به من کرد..
به تبعیت ازش بلند شدم و به دنبالش رفتم..
دستشو دور آرام حل..قه کرد و همونطور که دستش نوازش وار روی بازوی آرام حرکت میکرد بهش گفت :
- تو هیچ وقت مزاحم نیستی دخترم..
بهت گفتم که یه صحبتی بود بین من و یزدان که زیاد هم مهم نبود ، فکرتو درگیر نکن..
صدایی از آرام در نیومد و انگار قانع شده بود..
روی صندلی نشستم که آرام کنارم جا گرفت..
دستمو مشت کردم و روی زانوم گذاشتم..
سکوت برقرار بود و تنها صدای بین ما ، صدای برخورد قاشق و بشقاب بود که بلاخره صدای آرام در اومد :
- یزدان چرا چیزی نمیخوری؟!
لیوان آب رو برداشتم و جرعهای ازش خوردم..
دستهامو روی میز گذاشتم و صورتم رو به سمت آرام چرخوندم :
- خوردم عزیزم..
باید کم کم جمع کنم برم..
چشماشو گرد کرد و گفت :
- بری؟؟
کجا بری؟
نگو که میخوای شبو پیشم نمونی؟!
واقعا میخوای بری پیش اون دختره؟!
چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم..
خدایا چطوری به این دختره زبون نفهم ، بفهمونم از بودنم کنارش اونم وقتی ساغر هنوز تو اون خونه زندگی میکنه حس خوبی ندارم..
نگاهمو به نگاه منتظرش دوختم و با لبخندی که شباهتی به لبخند نداشت گفتم :
- درست نیست من شبو اینجا بمونم آرام جان..
برم..فردا دوباره همدیگه رو میبینیم..
نگاهشو از من گرفت و نگاهی به مرادی انداخت..
مرادی که حریف آرام نمیشد خطاب به من گفت :
- تو الان جزو خانواده مایی پسر..
دوست ندارم خانوادهام از هم دور باشن..
شبو میمونی و اون موضوع هم تا آخر هفته حل میکنی..
خیلی داره کش دار میشه..
╌╍╍╌╍╍╌•|🤍🥂|•╌╍╍╌╍╍╌
.
.
#فوتبالیست_خشن_من🍸
#𝑷𝒂𝒓𝒕_24
حرفشو زد و بیتوجه به حضور من و بدون اینکه منتظر جواب من باشه با گفتن « نوش جان » از سر میز بلند شد..
انگشتام روی میز ضرب گرفتن و نگاه کلافهام به مسیر رفتن مرادی دوخته شده بود که با حس نفسهای ارام درست روی گوشم به سمتش چرخیدم :
- اخم نکن یزدان جونم..
بهت قول میدم امشب بهت خیلی خوشبگذره!!
انقدر صورتش بهم نزدیک بود که گرمی نفسهاش روی صورتم حس میشد..
سعی کردم عقب بکشم که دستشو روی رون پام گذاشت و آروم گفت :
- قهر کنی من خوب بلدم ازت دلت دربیارما..
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم :
- قبلا هم بهت گفتم آرام ، دوست ندارم تو کوچیکترین چیزی پای باباتو وسط بکشی و اونو دخالت بدی..
به سمتم خم شد و زبونی روی ل..ب هاش کشید :
- باشه دیگه تکرار نمیشه..
حالا پاشو بریم که برنامهها دارم برای امشبمون..
از روی صندلیش بلند شد و مچ دستم رو گرفت و من هم همراه خودش بلند کرد..
نگاهم روی ناخن های بلند و قرمز رنگش افتاد..
سبکی که هیچ وقت مورد پسند ساغر نبود..
ساغر..
دخترک چشم زمردی ام..
خبری بهش ندادم و یعنی تا الان نگران شده؟
از پله ها بالا رفتیم و آرام در اتاقش رو باز کرد و منتظر شد تا من داخل شم..
با تردید داخل رفتم و آرام پشت سرم اومد..
صدای بسته شدن و در و شنیدم..
به سمتش برگشتم..
یه قدم فاصله بینمون رو پر کرد و...
╌╍╍╌╍╍╌•|🤍🥂|•╌╍╍╌╍╍╌
.
.
(ادامه ی پارت ۲۴)
#فوتبالیست_خشن_من🍸
یه قدم فاصله بینمون رو پر کرد و...
دستاشو دور گر..دنم حلقه کرد و روی پنجه ی پا بلند شد.
صورتشو نزدیک کرد..
انقدر نزدیک که ه ر م داغ ن ف س هاش
روی صورتم حس میشد.
نگاهم از چشمهاش به لب.. هاش کشیده شد آب دهنمو قورت دادم...
مدام تصور میکردم کسی که الان خودشو تو بغل..م جا کرده ساغره...
با حس خیس.. ی لب.. هام به خودم اومدم یه آن چیشد که چهره ساغر جلوی چشمام نقش بست... کمرش رو بین دستام گرفتم...
╌╍╍╌╍╍╌•|🤍🥂|•╌╍╍╌╍╍╌
.
.
#فوتبالیست_خشن_من🍸
#𝑷𝒂𝒓𝒕_25
سـاغـر
کلافه نگاهمو به عقربههای ساعت دوختم..
از دیروز خبری از یزدان نبود..
حتی دیشب هم خونه نیومده بود..
کوچیکترین تماس یا پیامی هم ازش نداشتم که بدونم سالمه یا نه..
جز مواقعی که بازی داشت هیچ وقت پیش نیومده بود شب رو خونه نباشه..
یا حتی خبری از خودش نده و بیخبر غیبش بزنه..
مسخره بود!!
من نگران قاتل زندگیم بودم..
کسی که یک شبه زندگیم رو نابود کرده بود!!
کلافه گوشی رو برداشتم و برای آخرین بار نگاهی به صفحهاش انداختم..
خبری نبود..
دیگه نمیتونستم طاقت بیارم..
صبرم سر اومده بود که بدون لحظه ای تعلل دستم رو روی شمارش گذاشتم..
منتظر به صدای بوقها گوش دادم و گوشه ناخنم رو به دندون کشیدم..
کم کم داشتم ناامید میشدم که صدایی توی گوشم پیچید..
صدایی ظریف و دخترونه..
صدایی که متعلق به یزدان نبود :
- بله؟!
با تردید گوشی رو از گوشم فاصله دادم و نگاهم رو به صفحه انداختم که شاید اشتباه گرفته باشم..
اما اینطور نبود..
شماره خود یزدان بود..
ناباور و آروم اسمش رو صدا زدم :
- یز.. یزدان؟!
- یزدان داره دوش میگیره عزیزم..
کارتون خیلی مهمه؟!
لال شدم...
دیگه خبری از اون نگرانی توی وجودم نبود..
انگار تمام حسهام تو لحظه از بین رفتن و جاشون رو به نفرتی عمیق دادن!!
صدای نحس و دلفریب اون دختر باز هم بلند شد :
- الو ؛ ساغر جون خودتی؟!
حرفی نزدم و اون انگار منتظر سکوت من بود که بتازونه...
صدای خنده اش توی مغزم پیچید ، صدایی که ناقوس مرگ رو برام به صدا درآورد :
- خوب به شوهرت نمیرسیا!!
راضی نیست ازت که شبشو پیش من صبح کرده..
البته خب حقم داره..
دیدمت..
جذابیتی تو وجودت ندیدم..
حق میدم یزدان جذبت نشه..
صدای خندهاش دوباره بلند شد ، خندهای که مصنوعی بود و ثانیهای بعد صداش به گوشم خورد :
- تو الان تو زندگی یزدان نقشی نداری..
مثل یه دختر خوب خودت بند و بساطت رو جمع کن و از زندگیش برو بیرون..
قبل از اینکه خودم دست به کار شم و بندازمت بیرون..
تو الان برای یزدان با سگ در خونش فرقی نداری..
اگه باورت نم..
اجازه نمیدم بیشتر از این خوردم کنه..
قبل از اینکه حرفش رو کامل کنه گوشی رو از گوشم دور میکنم و با نفرت به دیوار رو به روم میکوبمش..
╌╍╍╌╍╍╌•|🤍🥂|•╌╍╍╌╍╍╌
.
.
#فوتبالیست_خشن_من🍸
#𝑷𝒂𝒓𝒕_26
نمیدونم چقدر گذشت..
نیم ساعت یا یک ساعت که جلو رفتم و خودم رو به گوشی که الان چیزی ازش باقی نمونده بود رسوندم..
پوزخندی به صفحه شکستهاش زدم ، پوزخندی که آروم آروم به لبخند و بعد به خندهی بلند تبدیل شد..
با حرفای اون دختر حس جنون بهم دست داده بود..
حسی که طبیعی نبود..
حسی شبیه به حملههای عصبیی که چند وقتی بود خبری ازشون نبود..
من موجود توی شکمم رو از یاد برده بودم؟!
اصلا حواسم به بچهای که توی شکمم جا گرفته بود ، نبود که این بلا رو سر خودم آوردم؟!
اون گناهی نداشت..
حتی یزدان هم گناهی نداشت..
اون گفته بود منو نمیخواد و من هنوزم توی خونه اش بودم..
نگاهم رو به دستای لرزونم دادم..
برای عزا گرفتن بس نبود؟!
چقدر اینجا مینشستم و بهشون اجازه میدادم هر بلایی دوست داشتن سرم بیارن؟
چقدر باید تحقیر میشنیدم و دم نمیزدم؟!
با همون دست و پاهای لرزون بلند شدم و به سمت کمد رفتم..
کوله پشتی رو بیرون کشیدم و با برداشتن لباسام و کارت های بانکیم سراغ پساندازهای این مدتم رفتم..
بعد از برداشتن اونا از اتاق بیرون زدم..
قدم دومم به سوم نرسیده بود که حسی منو به عقب برگردوند..
به عقب برمیگردم و نگاهم رو دور تا دور اتاق انداختم..
این اتاق شاهد روزهای خوب و بد ما بود..
شاهد عاشقانه ها ، قهر ها ، آشتی ها ، غمها و خنده هامون..
دیوار های این خونه پر از خاطره بودن و چه سخت بود دل کندن از این خاطرات..
بی شک اگه دقیقه دیگه ای صبر میکردم از رفتن منصرف میشدم..
روی پاشنه پا چرخیدم و به سمت در ورودی رفتم..
در و باز کردم و نگاهم رو برای آخرین بار به خونه انداختم..
از اینجا میرفتم..
کجا رو نمیدونم..
کسی رو نداشتم اما این دلیل نمیشد زیر بار این خفت موندگار باشم..
در رو پشت سرم بستم و بیتوجه به آسانسور پله ها رو آروم آروم پایین اومدم.
انگار که منتظر بودم زمان به عقب برگرده و همه اینا یه شوخی مسخره باشه..
اما اینطور نبود..
آخرین پله رو هم پایین اومدم و خواستم به طرف در پارکینگ برم که صدایی از پشت سرم بلند شد :
- جایی تشریف میبرید خانوم فخرآرا؟!
╌╍╍╌╍╍╌•|🤍🥂|•╌╍╍╌╍╍╌
.
.
#فوتبالیست_خشن_من🍸
#𝑷𝒂𝒓𝒕_27
با شنیدن صداش نفس توی سینهام حبس شد.
یهو از کجا پیداش شد؟!
الان توی این لحظه که من عجله دارم باید اینجا ظاهر میشد؟!
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم با آرامش به عقب برگردم تا حرصم رو سر این همسایه فوضول خالی نکنم نگاهی به چشمام انداخت و چشماشو ریز کرد و قبل از اینکه حرفی بزنم گفت :
- حالتون خوبه؟
مشکلی پیش اومده؟!
چشمامو روی هم فشردم و گفتم :
- مشکلی نیست آقای داوودی ، کلاس دارم ؛ چیزی شده؟!
از سر تا پام رو با نگاهش زیر و رو کرد و بعد با پوزخند گفت :
- امروز تعطیلی رسمیه خانوم ، شما روزای تعطیل هم کلاس دارید؟!
از سوتی که دادم دستامو مشت کردم..
لعنتی...
چرا یادم نبود..
الان وقت دست و پا گم کردن نبود ، کم نیاوردم و با حرص گفتم :
- باید از شما اجازه میگرفتم؟!
تک خندهای از حرصم کرد و قدمی به سمتم برداشت:
- سوءتفاهم نشه ، فقط برام سوال شد..
به هر حال ماشین آقای شکیبا رو ندیدم اگه مسیرتون دوره تشریف بیارید برسونمتون!
- ممنون ، خودم میرم.
منتظر جوابش نموندم رو پاشنه پا چرخیدم و هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که صداش بلند شد :
- خانوم فخرآرا صبر کنید یه لحظه!
بدون اینکه به سمتش برگردم ، مکث کردم.
صدای قدم هاشو از پشت سرم شنیدم و ثانیهای بعد روبه روم ایستاد..
کارتی که بین انگشت اشاره و وسطش بود رو به طرفم گرفت و خیره به چشمام لب زدم :
- این کارت منه ، اگه به مشکلی خوردید میتونید روی من حساب کنید!!
هر مشکلی!!
باور نکرده بود..
خب حق هم داشت..
هر کس منو با این وضع میدید باورش نمیشد..
چشمای سرخ از اشکم و صدای گرفته ام گویای همه چیز بود..
نگاهم رو از چشماش به دستش انداختم که دستش رو تکون داد و آروم گفت :
- وجود یه وکیل تو زندگی هر کس لازمه ، چه برای مشاوره حقوقی ، چه برای کارای حقوقی.
برخوردم با یه وکیل توی این شرایط طبیعی بود؟!
با تکون سر کارت رو از دستش گرفتم..
کارت رو بین انگشت شصت و اشارهام گرفتم و نگاهم به اسمی که به نستعلیق نوشته شده بود انداختم :
- بهـزاد داوودی
╌╍╍╌╍╍╌•|🤍🥂|•╌╍╍╌╍╍╌
(پرو پیمون اومدما😂🎀)