زاگرس- (چند پارتی ۳۰ تا ۳۵)
بلاخره گذاشتمش🥲
مایل ب ادامه؟؛
᷼ᮬ︵︧︵︧⏜ زاگـــــرس❤️🔥 ⏜︵︧︵᷼
- فصل اول: " کاش آنجا که تو رفتی غَم عالم میرفت. "
#پارت_سی
دارند حالم را بد میکنند! دارند دیوانهام میکنند، شعله های خشم زبانه میکشد تویِ جان و تنم و با حرص میگویم:
- تو بیخود کردی!
جوابش همچنان نگاهِ سرد و پر از اخطاریاست که حوالهام میکند!
دست میاندازم و مثلِ دیوانه ها تمام لباس هایِ اتوکشیده اش را رویِ زمین میریزم و با گریه میگویم:
- اینجا خونهی منه... خونهی امیره، تو...
با باز شدنِ در اتاق حرفم نیمه کاره میماند.
نسترن وارد اتاق میشود و با چشم های درشت شده از تعجب نگاهم میکند:
- داری چیکار میکنی تو؟ واسه چی اینجایی؟
زاگرس از جا بلند میشود و بی اهمیت به من و نسترن و لباس هایش اتاق را ترک میکند.
نسترن اما ول کن من نیست، دستم را می گیرد و دنبالِ خودش میکشد و تهدید وار اما با صدایی آرام میگوید:
- شانس آوردی مامانم خوابه وگرنه حالیت میکردم!
دوباره، انباری، اتاق، تنهایی، خستگی و کلمات بسیاری که میتوانند حالم را وصف کنند.
سرم را رویِ زمین میگذارم، گریه نمیکنم، حتی به کسی بد و بیراه هم نمیگویم.
انگار به این نتیجه رسیدهام که باید قبول کنم پیوندی بین من و امیر باقی نمانده!
⸝┈───────────────┈⸜
.
.
᷼ᮬ︵︧︵︧⏜ زاگـــــرس❤️🔥 ⏜︵︧︵᷼
- فصل اول: " کاش آنجا که تو رفتی غَم عالم میرفت. "
#پارت_سیویک
که همه چیز بین ما تمام شده و ما دیگر نقطهی مشتری نه توی این خانه و نه هیچ جای این دنیا نداریم.
چشم میبندم، کاش امروز تمام میشد! کاش امروز خواب بود و بیدار میشدم... کنارِ خانم جان...
* * *
با تکان های محکم دستی بیدار میشوم، نسترن را بالای سرم میبینم!
خواب نبود، بیدار بودم. پنجرهی کوچک اتاقکم گرگ و میش صبح را نشانم میدهد. چشم هایم بیشتر از قبل میسوزند.
نسترن با حالتی خواب و آلود و دمق میگوید:
- پاشو ببین چیکارت داره.
نمیدانم از چه کسی حرف میزند اما از آن حالت درازکش خارج میشوم. وقتی به درگاه در نگاه میکنم، قامت زاگرس را میبینم.
موهای آشفته اش رویِ پیشانیاش ریخته و نگاهش رویِ زمین را جارو میکند.
لب میزنم:
- چی شده؟
زاگرس صدایش را صاف میکند و آرام لب میزند:
- مادربزرگت فوت کرده...
زمین و زمان رویِ سرم آوار میشود... مادربزرگم؟ خانم جانم؟! خانم جانِ عزیزم؟ به رحمت خدا رفته؟ مُرده...؟!
خب حالا منِ تنهایِ بی خانم جانِ بی کس و غریب توی این دنیا، باید چه خاکی توی سرم بریزم؟!
برای لحظاتی شوکه میشوم، چشم هایی که بازمانده اند و پر از اشکن به زاگرس میدوزم و لب میزنم:
- الکی میگی؟ میخوای اذیتم کنی؟
⸝┈───────────────┈⸜
.
.
᷼ᮬ︵︧︵︧⏜ زاگـــــرس❤️🔥 ⏜︵︧︵᷼
- فصل اول: " کاش آنجا که تو رفتی غَم عالم میرفت. "
#پارت_سیودو
لحنم آن قدری درمانده است که دلم برای خودم میسوزد، چرا زندگی دارد اینطور پیش میرود؟!
اشک هایم را با پشت دست پاک میکنم و دامن نسترن را چنگ میزنم:
- دروغ میگین مگه نه؟
نسترن دستم را از دامنش جدا میکند و در حالی که سعی دارد مراعاتم را کرده و جیغ جیغ نکند لب میزند:
- الکی نمیگیم.
نگاهِ ملتمسم میچرخد سمتِ زاگرس و او هم مثلِ نسترن رفتار میکند.
با نگاه و کلامش سعی دارد قانعم کند که از این به بعد بدبخت تر از آنچه که بودم شدم.
نفس هایم تند و کند میآیند و میروند، تصویر خانم جانم را پشتِ پلکم تصور میکنم و به سینهام میکوبم.
به معنی واقعی کلمه عزیزم را از دست دادهام. نسترن میرود و زاگرس هم قبلِ رفتن میگوید:
- آماده شو ببرمت...
از زمین کنده میشوم و دنبالش راه میافتم، مجلس عزایِ مادربزرگم که آماده شدن ندارد...
پله های ورودی را که پایین میروم توران خانم با صدایِ بلند خطاب به زاگرسی که دم در ایستاده میگوید:
- زود بیارش!
زاگرس جوابی نمیدهد و نسترن جای او جواب میدهد:
- خودآزاری داری مامان؟
نمیگذارد بقیهی حرف هایشان را بشنوم؛ دستم را گرفته و محکم سمتِ در خروج میکشد.
در را محکم به هم میکوبد و می گوید:
- سوار شو!
⸝┈───────────────┈⸜
.
.
᷼ᮬ︵︧︵︧⏜ زاگـــــرس❤️🔥 ⏜︵︧︵᷼
- فصل اول: " کاش آنجا که تو رفتی غَم عالم میرفت. "
#پارت_سیوسه
کاری را که گفته انجام میدهم، اشک هایِ داغم مثلِ بارش موسمی بی وقفه میبارند و من واقعا خانم جانم را از دست دادم؟
پذیرش این ماجرا آن قدر برایم سخت است که هنوز هم فکر میکنم این جماعت دارند مسخرهام میکنند تا بیشتر عذاب کشیدنم را ببینند.
خانم جان، کاش آن دم آخری به جای داد و دعوا، به جای رفتن و کندن تو را در آغوش میگرفتم و یک دل سیر زار میزدم.
چرا نفهمیدم ممکن است تو را به همین زودی ها از دست بدهم و قدری از آغوشت را برای روز مبادا برنداشتم!
صورتم را زیر دست هایم قایم میکنم، به چه که دشمنم شاد شده! از تمام قوت و ارادهام حالا خستگی مانده و از تمام تنم زخم!
زاگرس سریع میراند و من که برای رفتن به آن جا عجلهای ندارم.
دقایقی بعد مقابل خانهی آقاجان نگه میدارد و میگوید:
- شنیدی که توران چی گفت؟ باید زود برگردی!
اهمیتی به حرف توران و نقل او نمیدهم، پیاده میشوم و جلویِ در خانهمان چرا انقدر شلوغ است؟! انگار تمام اهل آبادی به اینجا آمدهاند.
لنگ میزنم برای رفتن و دیدنِ جنازهی خانم جانم!
اشک هایم را پی در پی پاک میکنم و از گذرگاه در که میگذرم عمه پروینم به سمتم حملهور میشود.
شانه هایم را محکم میگیرد و تکان میدهد، جلوی تمام اهل آبادی!
گریه میکند و سرم داد میزند:
- خیالت راحت شد؟ دق مرگش کردی... کشتیش!
ای بابا عجب قاتل زنجیرهای بدی بوده این نبات...
⸝┈───────────────┈⸜
.
.
᷼ᮬ︵︧︵︧⏜ زاگـــــرس❤️🔥 ⏜︵︧︵᷼
- فصل اول: " کاش آنجا که تو رفتی غَم عالم میرفت. "
#پارت_سیوچهار
من صدایش میزنم، با گریه!
مدام میگویم:
- عمه... عمه یه لحظه گوش کن به حرفم... عمه...
عمه به حرفم گوش نمیدهد و زار میزند، سرش را روی شانهام میگذارد و من او را بغل میکنم.
- عمه به خدا دارم میمیرم...
از ته قلبم نه، از ته این جانی که برایم دیگر عزیز نیست حرف میزنم.
عمه پروین گریه میکند و عمه سیمین میآید تا او را از من جدا کرده و آرامش کند بعد با چند تا از زن های همسایه به داخل خانه میروند.
من توی حیاط زیر نگاه مرد ها و زن ها میمانم...
اگر خانم جانم بود نمیگذاشت اینطور خجالت بکشم... اگر خانم جانم بود دستم را میگرفت و به داخل خانه میبرد.
چه قدر بد که این بار من باید برای دیدن او پیش قدم بشوم.
جانم در می رود تا خودم را به داخل خانه برسانم و او را که دراز به دراز کف خانه، لایِ کفن پیچیده شده ببینم.
بالای سرش مینشینم و دستم برایِ نوازش کردنِ صورتش دراز میشود و به عقب برمیگردد.
چشم هایم میسوزند و زبانم از دیدنِ تصویرِ غم انگیزی مثلِ این بند آمده.
سرم را کنارِ دستش رویِ زمین میگذارم و آهسته لب میزنم:
- غلط کردم عزیز... عزیزم پاشو...
چشم هایم را میبندم و زمزمه میکنم:
- عزیز اگه بمونی به حرفت گوش میکنم، به خدا گوش میکنم... تو نرو... اگه نری منم میرم به بابام سر میزنم...
⸝┈───────────────┈⸜
.
.
᷼ᮬ︵︧︵︧⏜ زاگـــــرس❤️🔥 ⏜︵︧︵᷼
- فصل اول: " کاش آنجا که تو رفتی غَم عالم میرفت. "
#پارت_سیوپنج
فایده ندارد، عزیز بیدار نمیشود که نمیشود! عمه سیمین میآید و به ضرب از جا بلندم میکند، بی آنکه حرفی بزند، کمک میکند کناری بشینم و بعد هم میگذارد و میرود!
همهی آدم های دنیا را من به کشتن دادهام و تمام اولیای دم دنیا میخواهند مرا قصاص کنند!
بیشتر از هر چیزی، از مقصر بودن خستهام...
زانوهایم را بغل میگیرم و از همان جا که نشستهام به مردهایی که میآیند تا جنازهی عزیز رو بلند کنند و تویِ تابوت بگذارند نگاه میکنم، همه هستند جز بابایِ بدبخت من!
چشم هایم را میبندم، دست هایم را به گوش هایم می چسبانم. نه میخواهم رفتنش را ببینم و نه صدای " لا اله الی الله " گفتنشان تویِ ذهنم بماند.
میدانم این لحظات بعدا که تویِ اتاقک انباری بمانم، گلویم را میگیریند.
همه از جا بلند میشویم و دنبالِ عزیز راه میافتیم، دوباره قبرستان، دوباره مکافات، دوباره دلتنگی! کاش خودم هم می رفتم و آنجا میماندم که هر روز بتوانم عزیز و امیرم را ببینم.
عدهای پیاده میروند و عده ای با ماشین!
من جزو دسته ی اولم که زار میزنم و خودم را به دنبال عزیز میکشانم.
که صفر تا صد انجام این کار، تویِ قبر گذاشتنش و خاک ریختن سرش زمان زیادی طول نمیکشد!
عزیز میرود، من تنهاتر از آنچه که هستم میمانم...
* * *
صدای قرآنی که از بلندگوی مسجد به گوش میرسد، مرا به یاد روزی میاندازد که امیرم را به خاک سپردم.
حالم بد بود، از زمین و زمان بیزار بودم و کناری نشسته بودم. گریه میکردم، تازه عروس بودم که عذادارِ سیاهپوش شدم.
نگاهِ تمام آدم ها اذیتم میکرد و
همهی آن ها مثلِ توران خانم چپ چپ نگاهم میکردند؛ درست مثلِ امروز!
⸝┈───────────────┈⸜
(..)