این رمان خداسسسسسسس (فقط کسایی ک خوندش میفهمن)

مایل ب ادامه؟🎀

#فوتبالیست_خشن_من🍸

#𝑷𝒂𝒓𝒕_16

در اتاقو باز کردم و داخل رفتم...

چشمم به جسم نحیفش افتاد..

تو خواب هم اخم کرده بود و هر چند ثانیه صدای ناله‌ی آرومی ازش بلند میشد...

‌‌یه چیزی تو وجودم درد می‌کرد!  

درد می‌کرد و تا مغز استخونم تیر می‌کشید از دیدن وضعیتش...

 

دمای بدنشو چک کردم. تب هم نداشت؛ پس چش شده بود؟ 

کابوس میدید؟

دستمو روی بازوش گذاشتم و آروم تکونش دادم.

نگران لب زدم:

- ساغر؟

ساغر باتوام بیدار شو داری خواب میبینی.

‌ساغر؟!

برای بار چندم صداش کردم و بلاخره چشماشو باز کرد.

نگاه گنگی به اطراف انداخت و بعد اون دو تیله پدر درارشو به من دوخت.

چطوری این چشمارو نبینم و زندگی کنم؟

‌چند ثانیه به چشمام زل زد و انگار تازه اتفاقات امروز یادش اومد که چشم ازم گرفت و پشت بهم دراز کشید.

 

به بی محلی‌ هاش عادت نداشتم.

به اینکه سرد رفتار کنه...تحویلم نگیره و به وجودم بی‌اهمیت باشه...

حرصی از حرفای امیر و رفتار ساغر و فشار عصبیی که این چند وقت روم بود غریدم:

-  ببینمت چته تو؟

دردت چیه که برای من طاقچه بالا میزاری؟

بچه‌ای مگه تو؟!

بزرگ شو یکم...

به خودت بیا...

حرفی نزد و این بیشتر حرصیم کرد که بازوشو تو دستم گرفتم و به سمت خودم کشیدم:

- با تو نیستم مگه؟ یعنی چی اینکارا؟

یاد نگرفتی هنوز با حرف زدن مشکلتو حل کنی؟

باید مثل دخترای ۱۴ ساله قهر کنی و لام تا کام حرف نزنی؟

‌‌

رنجور پچ زد:

- با حرف زدن کدوم مشکلو حل کنم؟

 اصلا مگه مشکلی مونده که بخواد حل بشه؟

 من بچم؟ من بچم یا تو؟

تویی که هنوز نمیدونی وقتی حرف از طلاق میزنی یعنی کارمون از مشکل گذشته...

با خودت چند چندی؟

فکر کردی اینجا زمین بازیه که تو صدم ثانیه تصمیم بگیری؟

خودت بریدی و دوختی و تنمم کردی دیگه چته؟

دست از سرم بردار یزدان...

حوصلتو ندارم...

╌╍╍╌╍╍╌•|🤍🥂|•╌╍╍╌╍╍╌

.

.

#فوتبالیست_خشن_من🍸

#𝑷𝒂𝒓𝒕_17

قطره اشکی روی گونه‌اش سر خورد 

حالا دیگه خبری از اون عصبانیت توی چشماش نبود..

من یه شبه با این دختر چیکار کردم؟

چی کردم که حتی اون حس نشاط و شوق برای زندگی که قبلا تو چشماش بود دیگه نیست‌..نابود شده..

‌‌

نگاهش پر از حرف بود و من الان ، توی این دقیقه انگار نفهم ترین آدم بودم که گفتم :

- من که بهت گفتم هر چی بخوای برات تامین میکنم..

هر چی..

فقط..

تلخند زد و وسط حرفم پرید..

تلخی که تا اعماق قلبو سوزوند :

- فقط دیگه اسمم تو شناسنامت نیست؟!

فقط دیگه تو یه خونه زندگی نمیکنیم؟!

فقط دیگه کنارم نیستی؟!

چرا؟!

چون باید پیشرفت کنی؟!

چون من باعث کسر شأن جنابعالیم؟!

چون من دیگه در حد یزدان شکیبا نیستم؟!

چون الان بهترین خونواده ها حاضرن دخترشونو پیشکش کنن و من بی‌خونواده رو چه به تو؟!

اره یزدان؟!

حرفی نزدم و اون چشماشو بست..

بستن چشماش باعث شد قطره های اشک بعدی روی گونه‌هاش سرازیر بشه..

سرشو بلند کرد و حالا زمردی‌های لعنتیش تو خون غرق بودن..

با همون لبخند تلخ نگاهم کرد و گفت :

‌‌

- حالا که دارم فکر میکنم..

میبینم راست میگی..

حق با توعه..

باید جدا شیم..

من همیشه از خودم زدم که تو به اینجا برسی..

که تو بشی یزدان شکیبا ، معروف ترین فوتبالیست ایران..

کسی که الان علاوه بر تیم‌های ایرانی از خارج از ایران کلی پیشنهاد داره..

‌‌

پشت دستشو روی گونه‌اش کشید و ادامه داد :

- آره حق باتوعه..

جدا میشیم تا تو بری بالاتر..

تا برسی به جایی که میخوای..

ولی یزدان مطمئن باش..

مطمئن باش یه روز همین جاه طلبیت‌ کار دستت میده..

نگاهش عمیق بود و لحنش..

لحنش دیگه لحن جمله های قبلی نبود..

این لحن فرق میکرد..

- چیزی که منو داری بخاطرش زیر پاهات لِه میکنی..

یه روز زیر پاش لهت می‌کنه..

مطمئن باش..!

╌╍╍╌╍╍╌•|🤍🥂|•╌╍╍╌╍╍╌

.

.

#فوتبالیست_خشن_من🍸

#𝑷𝒂𝒓𝒕_18

مات حرفش موندم..

بدون پلک زدن نگاهش کردم و اون شروع کرد به یاد‌آوری..

به مرور خاطراتی که از یادم رفته بود..

تکیه‌اشو به تاج تخت داد..

چشماشو به دیوار رو به روش دوخت و طبق عادتش زانوهاش رو جمع کرد و دستاش رو دور پاهاش حلقه کرد..

با لبخند کمرنگی گفت :

- اون اوایل که تازه باهم آشنا شده بودیمُ یادته؟!

من یه دختر ۱۹ ساله بودم که ترم اول دانشگاهش تموم کرده بود و تو..

تو یه پسر لجباز و یه دنده که میخواست قید درس خوندنو بزنه چون معتقد بود قرار نیست به جایی برسه..

چون خانوادش مجبورش کرده بودن رشته‌ای که علاقه‌ای بهش نداره رو ادامه بده..

قید درس خوندنو نزدی..

بخاطر من بود یا چی رو نمی‌دونم..

فقط یادمه بیخیال درس خوندن نشدی..

گفته بودی از هفت سالگی میری فوتبال و شاید این چیزی بوده که از بچگی عاشقش بودی..

از رویاهات گفتی ، یادته؟!

نفس عمیقی کشید تا بتونه اشک‌هاشو کنترل کنه...تا لرزش صداش قطع شه و ادامه داد :

- گفتی دوست داری بشی معروف ترین  فوتبالیست ایران..

گفتی دوست داری یه روز انقد معروف بشی که عکست بشه تیتر اول روزنامه های ورزشی..

گفتی دوست داری برسی به جایی خانوادت از حرفایی که زدن پشیمون بشن..

چون پدرت معتقد بود فوتبال یعنی دنبال توپ دویدن و این مناسبِ وارث خاندان شکیبـا نبود..

من تو سکوت فقط نگاهش کردم..

همه چیزو یادم بود.. 

خنده آرومی کرد و گفت :

- گفتی به دور از چشم بابات میری فوتبال یادته؟!

گفتی آرزوته و شاید یه روز بشه حسرتت یادته؟!

یادته بهت چی گفتم؟!

این بار نگاهم کرد..

انگار منتظر تایید من بود..

سرمو تکون دادم و آروم گفتم :

- گفتی نزار آرزوت بشه حسرتت..

نگاهشو ازم گرفت و به نقطه قبلی چشم دوخت :

- گفتم میتونی از پسش بر بیای..

گفتم یه روز میشی معروف ترین فوتبالیست ایران..

گفتم عکست میشه تیتر اول روزنامه‌ها به شرطی که خودت بخوای..

تک تک اون روزهارو یادم بود..

زجرایی که کشیدم..

سختیایی که کشیدم..

اینکه ساغر پا به پام اومد..

همه رو یادمه ولی مرور می‌کنه که به چی برسه تهش؟!

که آخرش چی بگه؟!

اون که نمیدونه من مجبورم این راهو انتخاب کنم..

اون نمیدونه همه اینا موقته..

موقت بود؟!

╌╍╍╌╍╍╌•|🤍🥂|•╌╍╍╌╍╍╌

.

.

#فوتبالیست_خشن_من🍸

#𝑷𝒂𝒓𝒕_19

‌‌

- گفتی میخوای..

شروع کردی..

از صفر صفر..

تمام تمرکز هردومون رو این بود که تو برسی به چیزی که میخوای..

که بشی اونی که میخوای..

هر چی داشتیمو نداشتیم رو گذاشته بودیم وسط

انقدر حواسم به تو بود که خودمو یادم رفته بود..

شونه‌هاشو بالا انداخت و با همون لبخند پر بغض ادامه داد :

- نمیدونم شاید همین باعث شد به اینجا برسم..

که ته رابطمون بشه این..

یادته یه بار مریض شده بودم؟!

مریضیم انقدر شدید بود که یک ماه طول کشید خوب شم..

بهم گفتی بریم دکتر گفتم از دکتر میترسم..

به محیطش فوبیا دارم..

گوشه لبشو زیر دندون کشید و نگاهشو به چشمام دوخت :

- دروغ گفتم یزدان..

فوبیا نداشتم..

اونموقع ها هزار تومنم برامون هزار تومن بود..

نمی‌خواستم مریضی و خرج دوا درمونم تورو عقب بندازه..

‌‌

حالا من هر جا رو نگاه میکنم جز چشمای اون..

از نگاهش خجالت میکشیدم؟‌!

‌‌

دیگه جلوی بغضش رو نمیگیره...

صدای هق هق بلندش کل خونه رو برمیداره و من هراس دارم از اینکه حالش بد شه..

- ما از اونجا به اینجا رسیدیم یزدان..

با هم..

حالا چی...حالا چی باعث شده که تو همه اینارو یادت بره؟!

چی باعث شده که فکر کنی منی که صفر صفرتو دیدم با پیشنهاد خونه و ماشین و پول میتونم ازت دل بکنم..

من خودتو میخوام لعنتی میفهمی خودتو!!

نم اشک نشسته تو چشمام رو حس کردم..

لعنتی..

‌نگاهمو به زمین انداختم و آروم زمزمه کردم :

‌‌

- نمیشه ساغر..

نمیشه عزیز من..

نمیشه..

حرفمو زدم و از جام بلند شدم..

پشت بهش خواستم از اتاق بیرون برم که صدای پوزخند و حرفش باعث مکثم شد..

- عزیز من؟!

عزیزتم؟!

عزیزتم و قراره بری؟!

حرف از رفتن میزنی و عزیز من صدام میزنی؟!

کدومشو باور کنم لعنتی..

عزیز من گفتنت و یا رفتنتُ؟!

کدوموو؟!

‌‌

صبر نکردم تا ادامه بده..

از اتاق بیرون زدم تا بیشتر از این نشنوم..

وقتی برگشتم همه اینا جبران میشه..

همه چی رو براش توضیح میدم..

مطمئنم که می‌بخشتم..

╌╍╍╌╍╍╌•|🤍🥂|•╌╍╍╌╍╍╌

(خیلی خوب بود من ک دوستش دارم شمارو نمیدونم🥲)