(چندپارتی ۱ تا ۵) 

لازم میدونم ک توضیح بدم من خودم این رمانو خیلی دوست دارم و خیلی جذابه واقعا قشنگه و پیشنهاد میکنم حتما بخونیدش و اینکه بابت چندروزی که نبودم واقعا معذرت میخوام و فعالیت باز شروع میشه پس..مایل ب ادامه؟؛

‌<عروسڪ پرورشگاهی..👧🏻🤍>

          ᮬ᷼︵᷼⏜  ᮬ᷼︵᷼⏜ #𝚙𝚊𝚛𝚝_1  ⏜᷼︵᷼ ⏜᷼︵᷼   𑂳

_تو حیاط چه گ..وهی میخوری ح...ر و م... ز ا د ه؟!

باز دلت برای بیمارستان تنگ شده؟!

فریاد هاشمی تنش را لرزاند که دستش روی تنه‌ی نرم ان موجود کوچک خشک شد.

بچه گربه‌ی سفید فرار کرد.

بغض کرد... تنها دوستش بود در این پرورشگاه.

وقتی قدم های پر خشم هاشمی را دید که به سمتش میاید وحشت زده از روی زانو بلند شد.

چانه‌اش لرزید.

_هیـ..چی خانوم به خد..ا فقط داشتم نازش می‌کـ...

زن که موهای بلندش را از پشت اسیر کرد بغضش ترکید.

نالید.

_دیگـ..ـه نمیام تو حیاط...

زن پر زور به طرف ساختمان کشیدش.

خیلی سبک بود.

پر خشم غرید.

_الان از بیمارستان اوردیمش بازم گم میشه میره تو حیاط... از اولم نباید رات میدادم... همون بیرون یخ میزدی بهتر از این بود که هرروز هرروز کلی پول بریزم تو حلقوم یه بچه‌ی مریض.

گلبرگ هق زد... بچه های دیگر اذیتش می‌کردند.

چطور داخل میماند پیش انها؟!

دستش را پر درد بر روی سرش فشرد که زن محکم داخل اتاق هولش داد.

محکم به زمین کوبیده شد... از درد اخ ارامی از بین لب هایش بیرون امد.

هاشمی انگشت های دستش را با چندش روی هم کشید.

_دستم چرب شده... معلوم نیست چقد جونور دارن رو اون کله زندگی میکنن.

پر بغض در خودش جمع شد.

بازهم همان حرف های همیشگی....

اینجا هم از یک دختر 17 ساله‌ی مریض نگهداری نمی‌کردند.... انموقع همه‌ی سرمایه‌ی پرورشگاه باید خرج دوا و درمان یک نفر شود.

دعوا فقط برای سه چهار ماهی بود که تا 18 سالگی‌اش مانده بود.

هاشمی تلفن را کنار گوشش گذاشت و با دست دیگرش گیجگاهش را فشرد‌.

_الو...سلام خانوم گنجی...خوب هستین؟

هاشمی شاکی به دخترک نگاه کرد.

با چشمان بی‌حال و سبز رنگش، از گوشه‌ی دیوار مظلوم نگاهش می‌کرد.

_بله در مورد همون دختر تازه‌س... این دختر و از کجا پیدا کردین؟!... از تو جوب؟ ᩧ

 ִִ.

.

‌<عروسڪ پرورشگاهی..👧🏻🤍>

          ᮬ᷼︵᷼⏜  ᮬ᷼︵᷼⏜ #𝚙𝚊𝚛𝚝_2  ⏜᷼︵᷼ ⏜᷼︵᷼   𑂳

از لحن تحقیر امیز زن بغضش ترکید... همیشه هرکسی که پا در پرورشگاه می‌گذاشت از دخترک خوشش می‌آمد...قبل از شنیدن بیماری‌اش...

_بودجه برای نگهداری همچین موردی نداریم... تا دو سال دیگه باید اینجا باشه.

گلبرگ بی‌پناه اشک ریخت... کاش یک روز که قلبش تیر می‌کشید دیگر چشم باز نکند.

نفهمید زن پشت تلفن چه گفت که هاشمی عصبی چشم بست.

_نه... نه... لازم نیست شما زحمت بکشین... خودم اوضاع رو بهتر میکنم.

تلفن را با حرص روی میز انداخت.

_خودم باید این دختر و ادم کنم.

زمزمه‌ی زیر لبی‌اش را دخترک شنید که وحشت زده گریه‌اش بند امد.

هاشمی دوباره تلفن را برداشت.

_بیا اتاقم... به رحیمی هم بگو بیاد.

دو زن دیگر که وارد شدند چشمانش ترسان گرد شد.

_لباساش و...

ان دو نفر متعجب نگاهش کردند که نیشخند زد

نزدیک گلبرگ رفت.

_میخوام ببینم زخمی رو تنش نداشته باشه... معلوم نیست وقتی فرار کرده از پرورشگاه قبلی اون چند روز و کجا بوده یه درد و مرضی گرفته

دخترک وحشت زده خودش را روی زمین عقب کشید

_خانو..م بخدا مریض نیستـ...

دست زن محکم به دهانش کوبیده شد

_لال شو.... صدات میره بیرون... فکر میکنن داریم سـ.لاخیت میکنیم

گلبرگ دست روی دهان پر خـ.ونش گذاشت و هق زد

اگر این س..ل..ا خ..ی نیست پس چیست؟!

_دست و پاشو بگیرین.

.

.

‌<عروسڪ پرورشگاهی..👧🏻🤍>

          ᮬ᷼︵᷼⏜  ᮬ᷼︵᷼⏜ #𝚙𝚊𝚛𝚝_3  ⏜᷼︵᷼ ⏜᷼︵᷼   𑂳

زن ها که دست و پایش را گرفتند از شدت تحقیر ها زار زد...

لباس هایش را به ز-ور از تنـ-ش دراوردند.

هاشمی بی‌توجه به تقلاهایش بدنش را بررسی کرد.

_خوبه...لباساش و بپوشونین تا کسی نیست

دخترک پردرد چشمان گریانش را بهم فشرد.

_یه قیچی برام بیار... این موهای کثیفم اگر بزنیم قابل تحمل تر میشه

تن گلبرگ لرزید.

جانی برای مقاومت نداشت... سه روز بود که لب به چیزی نزده بود جز ان قرص و شربت های بی‌مزه.

_بیاید صاف نگهش دارین

قلبش بازهم تیر می‌کشید.

زن ها تن بی‌جانش را از جا بلند کردند و نگهش داشتند.

مظلوم هق زد

_خـ..انم تروخدا... 

موهای قرمزش تا زانویش بود... زیور چند بار تنش را کبود کرده بود تا بگذارد موهایش را بفروشند؟!

زن که قیچی را به دست هاشمی داد لرزش بدنش بیشتر شد.

زار زد

_اصلا دیگـ..ـه نمیگم قلبم درد میکنـ...ـه

دندان هایش بهم میخورد.

هاشمی دسته های قیچی را باز کرد....چشمانش سیاهی رفت و میان دستانشان بیحال شد.

قبل از اینکه قیچی را به سمت موهایش بیاورد کسی مچش را چنگ زد و صدای مردانه‌ای غرید. 

_دستت به موهاش بخوره جنازه‌ت توی همین اتاق چال میشه...

.

.

 ִ ִִ

‌<عروسڪ پرورشگاهی..👧🏻🤍>

          ᮬ᷼︵᷼⏜  ᮬ᷼︵᷼⏜ #𝚙𝚊𝚛𝚝_4  ⏜᷼︵᷼ ⏜᷼︵᷼   𑂳

هاشمی نفسش بند امد.

جرعت نداشت سرش را بلند کند‌ اما رنگ سفید شده‌ی ان دو زن دیگر که به بالای سرش نگاه می‌کردند خبرهای خوبی نمیداد.

سردی چیزی را روی مقنعه‌اش حس کرد.

_قیچی و بنداز...

با وحشت خواست به سمت بالا نگاه کند که مرد عصبی غرید.

_فکر گـ.٫وه خوری به سرت نزنه...

فشار اسلحه که روی سرش بیشتر شد، بی‌حرف انگشتان لرزانش را از دور قیچی باز کرد.

دخترک با چشمان بی‌جانش برگشت و به مرد نگاه کرد... داشت از حال میرفت.

مرد با ارامش خم شد.

کنار گوش هاشمی پچ زد.

_اگر خبر گم شدن این دختر به بیرون درز کرد منتظر عزرائیل باش که موقع خواب بالای سرت سبز بشه خانوم زهرا هاشمی..... فیلمای چند دقیقه پیش دوربین که به جون یه دختر بچه‌ی مریض افتادی پیشمون محفوظه که یه موقع شیطون گولت نزنه...

نیشخند زد.

_روز خوش خانوم...

بلافاصله بعد از تمام شدن حرفش دستش را بلند کرد و با پشت اسلحه محکم بر گردن هاشمی کوبید.

زن بیهوش زیر پایش افتاد.‌

 ִ ִִ.

  .

   .

‌<عروسڪ پرورشگاهی..👧🏻🤍>

          ᮬ᷼︵᷼⏜  ᮬ᷼︵᷼⏜ #𝚙𝚊𝚛𝚝_5  ⏜᷼︵᷼ ⏜᷼︵᷼   𑂳

تا ان دو زن به خودشان بیایند دو ضربه‌ی محکم هم حواله‌ی ان دو کرد.

دخترک وحشت زده به تن بی‌جانشان نگاه کرد.

خودش را با چشمان درشت شده عقب کشید.

وحید فلش مموری را از لپ تاپ هاشمی جدا کرد‌.

_انجام شد اقا...فیلم ورودمون به پرورشگاهم پاک کردم.

آراز سر تکان داد و بازوی دخترک که گوشه‌ی دیوار می‌لرزید را گرفت و با خشونت بلندش کرد.

دخترک را برگرداند و موهایش را کنار زد.

با دیدن ان ماه گرفتگی کوچک که شکل قلبی ریز، پشت گردن دخترک بود روبه ان دو مرد دیگر لب زد.

_خودشه...به بهمن بگین ماشین و اماده کنه...

_ چشم اقا...

دخترک و به سمت خودش برگرداند.

_صدات در بیاد به سرنوشت همینا دچار میشی... خفه خون میگیری تا از پرورشگاه بریم بیرون... فهمیدی؟!

آراز تهدید امیز پچ زد.

نمیتوانست بخاطر قلبش دخترک را بیهوش کند.

گلبرگ با چشمان درشت شده‌اش با وحشت به مردهای سیاهپوش در اتاق نگاه می‌کرد.

هیکل هایشان چند برابر تن ظریفش بود.

لرزان لب زد... پشت کمر هرکدامشان دو اسلحه بود.

_چشـ..م...

_خوبه...

مردی دیگر با پتویی به سمتشان امد که اراز پتو را سریع دور دخترک پیچید و گلبرگ را بلند کرد و روی شانه‌اش انداخت...

لباس هایش را پاره کرده بودند.

با قدم های بلند به سمت ماشین رفتند.

راننده ماشین را داخل برد که گلبرگ با دیدن ان تابلوی بزرگ در حیاط بیمارستان چشمانش وحشت زده پر اشک شد.

_اینجا..کجاست؟!...بـ..ـه خدا من دیوونه نیسـ..تم...

 

(چطور بود؟  ִ ִִ به نظرم میتونه رمان خیلی خوبی باشه اگ آدامس هیجانی تر باشه)