شاه دزد- (چند پارتی ۳۶ تا ۴۰)
#شاه_دزد
#پارت_۳۶
#فصل_۱
قلبم داشت منفجر میشد.اگه نمیتونستم فرار کنم واقعا این دفعه خوراک سگا میشدم.
خودم رو به طرف دیوار کشیدم و گفتم:
-ولم کن...میخوام برم
تو یه دیوونه ی مریضی
با لذت داشت به تلاشم نگاه میکرد،به یکی از درختا تکیه داد و سیگارش رو بیرون اورد.
هر حرکتش باعث خالی شدن دلم میشد.
با هر کلمه ای که میگفت ترس رو از نزدیک لمس میکردم.
سیگار رو روشن کرد و دودش رو به بیرون فوت کرد.
هیچ تلاشی نمیکرد تا گیرم بندازه.
داشت باهام تفریح میکرد.
قبل از اینکه پام رو روی دیوار بذارم گفت:
-کجا میخوای بری؟
خونه فریدون؟ یا شوهرت؟
لبه دیوار رو گرفتم و در حالیکه خودم رو بالا میکشیدم گفتم:
-هر جا...فرقی نداره
فقط از توئه روانی دور باشم کافیه
خنده تو گلویی کرد و گفت:
-مواظب حرفات باش دختر...
من هنوز اونقدرا روشن فکر نشدم
راستی...یادم رفت بگم
شوهرت قول و قرار عروسی رو بهم زد چون شب عروسی فرار کردی و ابروش و بردی
فریدونم در به در دنبالته
به نظر من اینجا بمونی در امان تری
پام رو روی یکی از شاخه ها گذاشتم و گفتم:
-برو بمیر...من برنمیگر...
با یه حرکت بالای دیدار پریدم و تازه داشتم از پیروزیم لذت میبردم که با دیدن صادق اون طرف دیوار تنم یخ زد.
شاپور خاک سیگار رو با ژست پیروزمندانه ای روی برگا تکوند و گفت:
-حالا مثل یه دختر خوب بیا پایین !
.
.
#شاه_دزد
#پارت_۳۷
#فصل_۱
نگاهم به سمت صادق چرخید که با خونسردی با گوشی مشغول بود اما جوری وایساد که بتونم تفنگش رو به راحتی ببینم.
اون آدما کی بودن.
اسلحه داشتن.
سگای وحشی نگه میداشتن.
آدم میدزدیدن و باکی از پلیس و قانون نداشتن.
آب دهنم رو قورت دادم و به طرف شاپور چرخیدم،میدونستم پام به زمین برسه چه بلایی سرم میاد.
قلبم که تیر کشید بریده بریده گفتم:
-نمیام...بذار برم... منکه باهات کاری نکردم
از پشت دود سفید سیگار بهم نگاه میکرد،اون چشما چقدر بی رحم به نظر میرسیدن.
دوباره یه پوک از سیگار زد و گفت:
-صادق!
صادق فورا گوشی رو توی جیبش برگردوند و به طرف دیوار اومد.
وقتی پاش رو روی آجر ها گذاشت و به راحتی بالا اومد نمیدونستم باید چکار کنم.
از ترس گیر افتادن رو درخت پریدم.
اما اونقدر هول کرده بودم که نفهمیدم چی شد.
شاخه زیر پام شکست و قبل از اینکه بتونم شاخه دیگه ای رو بگیرم به پایین سقوط کردم.
عاصی توی تنهایی گیر آدمایی افتاده که به خونش تشنه بودن.
من با قاشق زیاد داغ شدم اما دردی که حالا میکشیدم بیشتر حس میشد.
حتی جیغ کشیدن هم بلد نبودم.فقط بیصدا اشک میریختم.
فکر میکردم شاپور که پایین وایساده کمکم میکنه و بدنم رو قبل از زمین خوردن میگیره اما توی همون حالت که به درخت تکیه داده بود وایساد و من با شدت روی زمین کوبیده شدم.
.
.
#شاه_دزد
#پارت_۳۸
#فصل_۱
بدنم خرد و خمیر شده بود،انگار استخونام رو توی هاون کوبیدن،اما درد قفسه سینه م نفسم رو بریده بود.
با اون دردی که داشتم خودم رو روی زمین عقب کشیدم،میترسیدم و هر آن ممکن بود بغضم بترکه.
شاپور با حالت ترسناکی به تقلاهام نگاه میکرد. دیدن عذاب بقیه براش حکم آرام بخش داشت.
با تاسف سری تکون داد دود سیگار رو به بیرون فوت کرد و کنار بدنم نشست.
با نوک انگشت موهای پخش و پلا شده ی توی صورتم رو کنار زد و گفت :
-توی بد دردسری افتادی ماهی قرمز!
درد قلبم در برابر ترسی که از شاپور داشتم هیچ بود.
اون نگاه خونسرد و تیره ترس به جونم تزریق میکرد،انگار یه مار پیتون بود و دور طعمه میپیچید.
با همون حرکات مار مانند دستش رو پشت گردنم برد و به موهام چنگ زد:
-حتی عرضه فرارم نداری!
از توله فریدون بعیده...
تحقیرم میکرد و نمیدید که چه حالی میشم وقتی کلمات رو با نامردی بیان میکنه.قلب بیچاره م دووم نمیاورد.
بدون اینکه اجازه بده بلند شم موهام رو وحشیانه دور دستش پیچید، تنم رو روی زمین کشید و با خودش برد.
سعی کردم جلوش رو بگیرم ولی فایده نداشت.
زور من کجا و زور اون کجا:
-ولم کن بذار برم...
من نمیخوام اینجا باشم...
اگه ولم نکنی بازم فرار میکنم...بخدا راست میگم
ولی انگار کر شده و نمیشنید.
وارد حیاط جلویی که شدیم صادق کنار قفس سگا بود.
با دیدنش قلبم داشت از حرکت میایستاد.
میخواست من رو بندازه تو قفس سگا.
اون آدم واقعا روانی بود.
.
.
شاه_دزد
#پارت_۳۹
#فصل_۱
شاپور تنم رو روی سنگ ریزه ها کشید و گفت:
-من از بازی شکار و شکارچی خیلی خوشم میاد
این دفعه سعی کن از دیوار رد شی
امروز شکار خیلی زود تموم شد
دوباره صدای سگا میومد و حرفای شاپور به اندازه پارس اون حیوونا ترسناک بود.
صدای غرش و برخورد دندوناشون رو که میشنیدم یادم میاومد بچه که بودم شبا از صدای سگا میترسیدم.
با ترس و لرز میرفتم جلوی در اتاق مامان و بابام.
فریدون برای اینکه لوس نشم وادارم میکرد تا صبح توی بالکن بخوابم.
چند باری که از ترس سگا خودم رو خیس کردم یاد گرفتم دیگه نرم جلوی در اتاق شون.
بابام هیچ وقت نمیذاشت وسط شون بخوابم تا دیگه نترسم.
روش تربیتی خاصی داشت.
اما اینبار با دفعه قبل انگار فرق میکرد.
برای تحقیرم راه دیگه ای بلد بود.
با اشاره ش صادق در قفس خالی رو باز کرد و تن دردناکم رو توی قفس پرت کرد.
کمرم که به میله های سرد و سیاه برخورد کرد اخ خفه ای گفتم.
میترسیدم صدام در بیاد و مثل فریدون عصبی بشه.
کنار میله ها نشست و نیشخندی به حال و روز رقت انگیزم زد:
-از اول باید مینداختمت پیش رفیقات
توله فریدون مثل خودش بی نون و نمکه
.
.
#شاه_دزد
#پارت_۴۰
#فصل_۱
دستم رو گذاشتم جلوی دهنم و بی صدا هق زدم.
من سگ نبودم،چرا بهم میگفت توله فریدون.
با بوی بدی که زیر دماغم پیچید عق زدم.
قفس بوی سگ میداد،بوی کثیفیِ حال بهم زنی که باعث میشد چندشم بشه.
نم نم بارون هم شروع شده بود. تنم از سرما لرز خفیفی کرد.
با حمله سگا یه گوشه قفس جمع شدم و به موجودات سیاه و وحشی زل زدم.
اونا میخواستن بهم حمله کنن و من رو بخورن.
شاپور به میله های قفس ضربه ای زد و گفت:
-آروم دختر...
فعلا نمیتونی بخوریش باهاش کار دارم
یکی از سگا انگار دختر بود،با حرف شاپور صدای ضعیفی از خودش در آورد و یه گوشه خوابید.
قلبم که تیر کشید و سعی کردم آروم باشم.
کاش قرصام رو هم آورده بود.
حال و روزم وقتی رقت انگیز تر شد که شاپور ظرف غذای سگی که توش فقط آب بود اشاره کرد و گفت:
-اگه تشنه شدی میتونی از اون ظرف آب بخوری ماهی قرمز
چند وقت اینجا کنار سگا میمونی تا بفهمی چقدر باهات مهربون بودم
خودم رو به طرفش کشیدم و به میله ها چنگ زدم.
فقط میخواستم از اون قفس کثیف برم دیگه چیزی مهم نبود:
-لطفا منو ببخش دیگه فرار نمیکنم...
معذرت میخوام ...تکرار نمیشه
لبخند کجی روی لبش نقش بست،بیشتر حالت تمسخر آمیز داشت.
سرش رو جلو آورد و گفت:
-درس امروز
معذرت خواهی واسه کسیه که بهت تنه زده یا کفشت و لگد کرده و کثیف شده
نه واسه توله فریدون که فرار کرده
(بچم عاصی🥲💔)