شاه دزد- (چندپارتی ۲۷ تا ۳۱)
#شاه_دزد
#پارت_۲۷
#فصل_۱
بعد از اون دیگه حتی بهمنگاه هم نمیکرد،انگار تنفرش چند برابر شده بود.
فکر میکردم بعد از تجاوز آروم بشه و بتونم باهاش حرف بزنم.
ولی بدون حتی یه کلمه لباس پوشید و رفت و من رو با اون حال تنها گذاشت.
صدای قفل در رو که شنیدم بغضم ترکید و توی خودم جمع شدم.
حالا اگه حامله میشدم چی میشد؟
بابام منو میکشت.
نفسم رو میبرید،مخصوصا که فکر میکرد فرار کردم.
چجوری باید ثابت میکردم دزدیدنم .
با دردی که زیر دلم پیچید دستم رو روی شکمم گذاشتم و بی صدا اشک ریختم .
درد داشتم ولی درد جسمم قابل مقایسه با درد روحم نبود.
۷ ماه دیگه شکمم اونقدر بزرگ میشد که به راحتی میتونستن تشخیص داد باردارم.
بعد با اون وضعیت من رو برمیگردوند خونه؟
چه انتقامی بود که باید من قربانی میشدم.
تمام شب همونجا دراز کشیدم و از درد به خودم پیچیدم.
کاش حداقل یه مسکن داشتم.
یا پد بهداشتی و خودمرو تمیز میکردم.
با دیدنچمدونا نور امیدی توی دلم زنده شد.
اون اتاق فقط یه دستشویی کثیف و کِبِره بسته داشت.
در حالیکه خون زیادی ازم میرفت بلند شدم و چمدون ها رو باز کردم.
همه چیز اون تو پیدا میشد جز مسکن.
حتی پد هم داشتم.
به کمک دیوار بلند شدم و خودم رو به توالت رسوندم.
.
.
#شاه_دزد
#پارت_۲۸
#فصل_۱
گرسنگی هم به درد قلب و کمر و بقیه بدبختی هام اضافه شده بود.
دیگه جون نداشتم ،انگار خونریزی ضعیف ترم میکرد.
کاش زبونم لال میشد و از اینکه دارم ازدواج میکنم خوشحالی نمیکردم.
انگار خدا یه چیزی بدتر سر راهم گذاشت تا بفهمم خونه فریدون لااقل بهم تجاوز نشده بود.
وقتی از توالت بیرون اومدم دست و پاهام میلرزید.
تنم یخ زده بود.
تشک پر از خون رو برگردوندم تا نبینم چه بلایی سرم آورده، حتی دیدنش هم من رو میترسوند.
یادم میاومد با این مرد عضله ای چه زجری کشیدم .
با اینکه لباس گرم تنم بود ولی باز میلرزیدم.سرما زیر پوستم نفوذ کرده و احساس کرختی میکردم.
یکی از مانتوهام رو دورم پیچیدم و دراز کشیدم.
نامرد حتی یه پتو بهم نداده بود تا روی خودم بکشم.
قلبم که تیر کشید توی مشتم گرفتمش،حالا بدون قرص باید چکار میکردم.
گرسنگی و ضعف بدترش هم میکرد.با استرس و نگرانی هم یه قدم به وایسادنش نزدیکم میشدم.
اگه یه راه فرار پیدا میکردم حتما میرفتم.
مهم نبود بعدش چی میشه.
.
.
#شاه_دزد
#پارت_۲۹
#فصل_۱
آدم روانی ای که من رو دزدیده بود بعد از .... رفت و ۲ روز تمام بدون آب و غذا ولم کرد.
ت... شده و تحقیر شده ،توی اتاقی که نه تهویه داشت ،نه سیستم گرمایش.
از سرما و بوی خون و کثیفی حالم بهم میخورد.
گرسنگی و ضعف هم به حال و روز رقت بارم اضافه شده بود.
شاید میخواست همونجا بمیرم و از شرم خلاص شه.
یا اونقدر براش بی ارزش بودم که حتی یادش نمیاومد یه دختر رو اسیر و بعد از ت... ول کرده.
حتی یکی پیدا نمیشد یه لقمه نون برام بیاره.
من رو انداخته بودن توی اون اتاق تا از خونریزی و گرسنگی بمیرم.
وقتی طاقتم تموم شد به سختی خودم رو به در رسوندم.
دستام جونی نداشت ولی حاضر بودم برای یه تیکه غذا هر کاری کنم.
ضربه بی جونی به در کوبیدم و گفتم:
-کسی اونجا نیست؟
لطفا یکم بهم غذا بدید
صدامو میشنوید
هیچ کس صدام رو نمیشنید.ولم کرده بودن تا بمیرم.
خونه انگار خالی از سکنه بود،فقط صدای سگا بهم دلگرمی میداد که هنوز هستن.
حالا که مرگ رو چند قدمی خودم میدیدم برای زندگی تلاش میکردم.
دلم نمیخواست اونجوری بمیرم.
دست بی رمقم رو بالا بردم و به در کوبیدم،اینبار محکم تر تا بلکه صدام رو بشنون.
.
.
#شاه_دزد
#پارت_۳۰
#فصل_۱
وضعیت مسخره و خنده داری داشتم.
تنها امیدم صدای پارس سگا بود و دلم خوش بود که هنوز یه نفر تو این خونه ست و تنها نمیمیرم.
دلم برای خودم میسوخت.
فریدون باید اون عذاب رو میکشید،نه من که خودم قربانی بودم.
کم کم پلکام بسته میشد که یه نفر کلید انداخت توی در و وارد اتاق شد.
انگار بالاخره شاپور خان دلش برام سوخته بود.
به امید دیدنش چشم باز کردم
اما همون مردی بود که چند روز پیش کنار قفس سگا دیدمش،صادق .
سینی کوچیکی توی دستش بود و سر چرخوند تا پشت در پیدام کرد.
با اخم گفت:
-چرا اونجا نشستی؟
پاشو بیا واست غذا اوردم
دلم ضعف میرفت و با شنیدن اسم غذا دهنم آب افتاد.
کاش یکم پلو و خورشت میآورد، یه غذای گرم که ته دلم رو میگرفت.
اما خیلی زود خورد توی برجکم.
صادق پشت گردنش رو با خجالت ماساژ داد و گفت:
-یعنی ...غذا که نمیشه بهش گفت
آقا دستور دادن همینو واست بیارم
چشمام سیاهی میرفت و مهم نبود چی اورده،فقط باید زودتر میخوردم والا بیهوش میشدم.
به سختی خودم رو به طرف تشک کثیف کشیدم و گفتم:
-نمیشه... به آقات بگی آزادم کنه؟
اصلا حالم خوب نیست
سینی رو جلوم گذاشت و گفت:
-دِکی...خانوم و باش
این همه زحمت کشیدیم
نقشه کشیدیم
هزینه کردیم تا خانوم و بیاریم اینجا
بعد به همین راحتی ولت کنیم بری؟
جون کل کل باهاش نداشتم.
ترجیح میدادم اول یه چیزی بخورم ولی وقتی نگاهم به سینی افتاد دلم میخواست گریه کنم.
.
.
#شاه_دزد
#پارت_۳۱
#فصل_۱
کاش قدرت اینو داشتم تا سینی رو توی صورت صادق بکوبم تا شاید یکم ارومبگیرم.
توی سینی یه لیوان آب و یه تیکه نون بود.
فقط در حدی که ته دلم رو بگیره و زنده بمونم.
باورم نمیشد بعد از اون همه خونریزی و شکنجه ای که بهم داده بود فقط یه تیکه نون برام فرستاده تا بیشتر اذیتم کنه.
صادق که حال و روزم رو دیده بود گفت:
-همینو بخور و خدات و شکر کن
ما که بچه بودیم همینم یه وقتایی گیر نمیاوردیم بخوریم
دختر شکمویی نبودم ولی با اون همه خونریزی یه چیز قوی میخواستم،یه غذای گرم.
نه نون خشک و آب.
شاپور حتی یه غذای گرم رو هم ازم دریغ میکرد.
آخه اون چجوری شکنجه ای بود:
-بخور یکم جون بگیری آقا شب میاد بهت سر میزنه
-میخوام نیاد مردک اشغال حرومزاده
حالم ازش بهم میخوره
اونقدر عصبی بودم که با نفرت فحش میدادم.
صادق به در نگاهی انداخت ،انگار میترسید شاپور بیاد و صدام رو بشنوه.
دوباره گردنش رو مالید و گفت:
-اینجوری نگو...آقام آدم بدی نیست
نیشخند صدا داری زدم:
-آره...آخه اصلا آدم نیست...حیوونه
مرد میخواست حرفی بزنه که گوشیش زنگ خورد،با دیدن شماره فورا تماس رو برقرار کرد و به طرف در رفت:
-جونم آقا...بله خیال تون راحت...
زنده ست!
(هعیییی آدم میمونه چی بگه🚶🏻♀️💔)