#عروس_نحس 

#خاتون 

#پارت_۱۰۱

#فصل_۱ 

 

با صدای بابا علی دسته گل بزرگی رو که براي خاستگاری سفارش داده بودن رو روی کنسول گذاشتم و به طرف سالن رفتم.

برای اولین بار صدای بلندش رو می‌شنیدم.

اونم آدمی که همیشه لبخند روی لبش بود و آروم حرف می‌زد.

پیرمرد عینکش رو از چشم برداشت و با عصبانیت گفت:

-چرا زور میگی زن؟

اون بچه دختره رو نمیخواد

خودش زن داره

بعد تو دو تا پات و کردی تو یه کفش که چی؟

دختره ی ترشیده ی پفکی رو بندازی به پسر خودت؟

دشمن اینکار و با جیگر گوشه ش نمیکنه...

خان جون عصاش رو توی مشتش فشار داد و گفت:

-من صلاح شو میخوام

شماها عقل تون نمیرسه

اصلا مگه بده؟

بچه داداشم تک دختره ...

اون همه ثروت  داداشم  همش میرسه به توماج

بابا علی زهر خندی زد و گفت:

-خدا رو شکر اونقدر واسه بچه هام گذاشتم که محتاج ثروت داداش جنابعالی نباشم

مگه کم مال و ثروت دارم که چشم داری به پول داداشت؟

با صدای توماج همگی به سمتش برگشتیم.

خان جون و بابا علی هر دو ساکت بودن و چیزی نمی‌گفتن.

نگاهم روی تیپش چرخید و ته دلم تحسینش کردم.

لباس رسمی پوشیده بود.

کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید و کفشای ورنی.

دستی به یقه لباسش کشید و با همون خونسردی همیشگی گفت :

-من آماده م...بریم

بعد از اون روز توی اتاقش دیگه هیچ مخالفتی نکرده بود.

خان جون واِن یکادی زیر لب خوند و به طرفش فوت کرد:

-چشم حسود و بخیل کور

الهی لال شه زبون بدخواهات

.

.

#عروس_نحس 

#خاتون 

#پارت_۱۰۲

#فصل_۱ 

 

 

سکوت و خونسردی توماج رو نمیتونستم تحمل کنم،اون با همه فرق داشت.

نباید به آتیش خودخواهی خان جون میسوخت.

وقتی بالاخره تونستم یه گوشه گیر بندازمش بازوش رو گرفتم و گفتم:

-واقعا میخوای با اون دختره ازدواج کنی ؟

حرفم رو خوردم وقتی با چشمای ریز شده و سرخش سر تا پام رو برانداز کرد.

آنقدر بلند و هیکلی بود  که از ترس قدمی به عقب برداشتم و پشیمون شدم از حرفی که زدم.

نگاهی به اطراف انداخت و دستش رو دور کمرم حلقه کرد.

من و تو اولین اتاق هل داد ،در رو  بست و پشتم رو به دیوار کوبید.

ضربان قلبم اوج گرفته بود و حالا فقط دنبال راه فرار میگشتم.

زهرخندی زد و سرش رو جلو کشید.

تنم رو بین خودش و دیوار گیر انداخت و  پرسید:

-برای تو چه فرقی میکنه؟

آب دهنم رو قورت دادم و نگاه دزدیدم:

-خب...به من مربوط نیست

ولی...آخه بنیتا اصلا در شآن...

سرش رو جلو تر آورد و کنار گوشم با نامردی پچ زد:

-حسودی نکن کوچولو ...جای تو محفوظه

هیچ کس نمیتونه جات و بگیره 

طعنه میزد ،البته که حق داشت.

شاید تو شرایط من هر کسی همین فکر و میکرد.

ولی برام سنگین بود،نمیخواستم فکر کنه از سر حسادت یا علاقه ای که بهش دارم اون حرفو زدم.

سرم رو عقب کشیدم و با اخمی که بین ابروهام نشسته بود گفتم:

-اشتباه متوجه شدی!

من نمی‌خوام تو هم به درد من گرفتار شی

چون تو و بابا علی با بقیه فرق دارید 

والا برای من فرقی نداره با بنیتا ازدواج کنی یا برگردی پیش زن خودت

صدای داریوش که اسمم رو صدا میزد توی اتاق پیچید به عقب هلش دادم:

-حالا برو کنار نمیخوام کسی ما رو با هم ببینه

.

.

#عروس_نحس 

#خاتون 

#پارت_۱۰۳

#فصل_۱ 

 

بنیتا پیراهن کوتاه  سفید پوشیده  و موهای بلوندش رو که کم از آبشار نداشت با حالت زیبایی بالای سرش دم اسبی بسته بود.

چتری ها و ارایششم بهش میومد.

البته که لب هاش و زاویه فکش زیادی توی ذوق میزد.

اما بقول خان جون علف باید به دهن بز بزی شیرین میومد.

بزبزی هم کسی نبود جز توماج که زبون به دهن گرفته و هیچ حرفی نمیزد.

خان جون هم از پیروزیش شاد و خوشحال به نظر میرسید. 

من و داریوش کنار هم نشسته بودیم و توماج هم مبل کنار دستم.

خان جون چایی رو از توی سینی برداشت و گفت:

-فقط مونده مهریه و شیربها که اونم هر چی خان داداشم بگه

صحبت ها روی چیزای معمولی میچرخید، چیزایی که توی هر مراسمی گفته می‌شد اما برای من فرق داشت.

با هر کلمه بغضم سنگین تر میشد و حسادت توی وجودم ریشه میزد.

خان دایی پا روی پا انداخت و گفت:

-توماج که بچه خودمه

اسم شیربها و مهریه رو نمی‌خوام روش بذارم

ولی فقط برای اینکه بنیتا یه پشتوانه داشته باشه زمینای لواسون و بندازه پشت قباله ش

چفت شدن فک توماج و دیدم. دستای مشت شده ش با لبخندی که میزد جور نبود.

اما قلب خودم جوری سوزن سوزن میشد که حال و احوالش برام اهمیتی نداشت.

شب خاستگاری من خان جون اونقدر زبون ریخت و بالا و پایین کرد که مهریه فقط برام چهارده تا سکه به نیت چهارده معصوم و یه سفر حج نوشتن.

بابامم هیچ مخالفتی نکرد،چون بقول خودش مهریه رو کی داده و کی گرفته.

به اعتقاد بابام دختر با لباس سفید میرفت خونه شوهر و با کفن سفید میومد بیرون.

خان جون لبخندی زد و گفت:

-اون زمینا که قابل نداره داداش

ولی واسه شگونش هزار تا سکه میزنیم تو عقد نامه ش

و بعد به بچه ها نگاهی کرد و ادامه داد:

-حالا تا ما در مورد این چیزا حرف می‌زنیم اگه اجازه بدید جوونا برن یجای خلوت دو کلوم با هم حرف بزنن

.

.

#عروس_نحس 

#خاتون 

#پارت_۱۰۴

#فصل_۱ 

 

بنیتا از جاش بلند شد و دامن کوتاهش رو پایین تر کشید تا لباسش مرتب تر به نظر برسه.

و من درست کنار گوشم صدای پوزخند توماج رو شنیدم. 

نمیدونم از کجا ولی میدونستم با اینکه فرنگ رفته ست اما با ظاهر امروزی بنیتا شدیدا مخالفه.

دوست نداشتن از سر و ریختش می‌بارید اما خان جون نمی‌دید.

بنیتا دستاش رو به طرف پله ها گرفت و گفت:

-از این طرف لطفا

توماج مکثی کرد و از جاش بلند شد،به هیچ کس نگاه نمیکرد اما نگاه من روی شونه های پهن و اخم های درهمش قفل بود.

صدای داریوش رو کنار گوشم که شنیدم سرم رو به طرفش چرخوندم:

-خوب به لباساش نگاه کن شاید یکم ازش یاد گرفتی و شبیه عقب افتاده ها لباس نپوشی 

به دلم موند یبار عین آدمی زاد دنبالم راه بیفتی و مایه ابرو ریزی نباشی

این همه پول خرجت میکنم باز هیچی به هیچی!

نگاهی به لباسام انداختم،یه دامن مشکی و ساده بلند که تا روی مچ پاهام میرسید و بلوز سفید با کفش پاشنه بلند مشکی.

لباسام بد نبود اما هیچ وقت به چشم داریوش نمیومد.

بغضی که از سر شب باهام بود رو قورت دادم و گفتم:

-ولخرجی نکن داریوش خان

پول لباسای منم بندازید پشت قباله بنیتا خانوم

اصلا میخواید چهارده تا سکه رو هم بدید بهش

داریوش خنده مضحکی کرد و سرش رو نزدیک تر اورد،نفساش که به صورتم میخورد حالم بد میشد:

-نگو که حسودیت شده!

عزیزم...

دختر حاج فتح الله بیشتر از این نمی‌ارزید

خدا شاهده چیزی نمونده قاتل داریوش شم🤦‍♀

.

.

#عروس_نحس 

#خاتون 

#پارت_۱۰۵

#فصل_۱ 

 

دلم میخواست بدونم اولین بار کی گفت که درد آدمو قوی میکنه؟!

اون وقت توی چشماش زل میزدم و میگفتم:

-اشتباه میکنی!

درد آدمو بی حس میکنه

روح آدمو میکشه

ذوق آدمو کور میکنه

قلب آدمو سنگ میکنه

اصلا  آدمو پیر میکنه

و من دقیقا تو اون نقطه از زندگی وایساده بودم.

بدون اینکه جوابش رو بدم فقط خنده زهر آلودی کردم و سر برگردوندم.

دلم میخواست روش بالا بیارم.

وقتی به سرفه افتاد یه چیزی ته دلم می‌گفت به درک.

با خونسردی دامنم رو صاف کردم و به راهی خیره شدم که توماج و بنیتا رفته بودن.

نباید،حسم ممنوعه و گناه بود اما دلم نمیخواست اون وصلت سر بگیره.

توماج برام هنوز یه موجود ناشناخته بود.

آدمی که یهو وسط زندگیم سبز شد.

ولی بهم حسی رو داد که قبلا تجربه نکرده بودم.

بهم فهموند یه زن باارزشم هر چند که خودش گاهی با زخم زبون ازارم میداد.

 بهم فهمونده بود یکی هست که میدونه چه دردی دارم.

براش مهمم.

حتی تاریخ تولدم یادش بود.

داریوش دندون روی هم سابید،با ارنج به پهلوم کوبید و گفت:

-پاشو برو یه لیوان آب واسم بیار

سرم رو به طرفش چرخوندم و در حالیکه تنم میلرزید گفتم :

-این خونه خدمتکار داره!

-تا تو هستی چرا به خدمتکار بگم؟

هراسون برگشتم چون میترسیدم طاقت طاق شده م رو از چشمام بخونه و لذت ببره اما همون لحظه  نگاهم محو قامت بلند مردی شد که با چشمای آروم و سیاهش و اخمی که چهره ش رو جذاب تر میکرد  از بالای پله ها بهم خیره نگاه میکرد.

.

.

#عروس_نحس 

#خاتون 

#پارت_۱۰۶

#فصل_۱ 

 

لب به دندون گرفتم و سعی کردم ازش چشم بدزدم.

ولی انگار منو جادو کرده بود،نمیشد،نمیتونستم.

جوری قلبم ضربان گرفته و شور میزد که عرق به تیره کمرم نشسته بود. 

به خودم میگفتم حالا جواب زنی که چشم انتظارشه رو چی میخواد بده؟

میتونه با زن دوم کنار بیاد؟

یا با طلاق مشکلی نداره؟

اما در نهایت خودمم میدونستم دردم چیه،فقط نمیخواستم اعتراف کنم.

چند لحظه بعد بنیتا هم سر و کله ش پیدا شد.

از پله ها که پایین می‌اومدن خان جون گفت:

-چه زود اومدید بچه ها 

زندایی هم لبخندی زد و گفت:

-بچه های الان از هم خوب شناخت دارن

مثل زمان ما نیست که آبجی 

داریوش از جاش بلند شد و با حرص گفت:

-من میرم سرویس 

بی تفاوت باشه ای گفتم  و سرم رو پایین انداختم. 

ولی ته دلم یه چیزی میجوشید.

حس میکردم اوضاع نرمال نیست.

وقتی توماج کنارم نشست عطرش رو بلند نفس کشیدم. 

انگار در نبودش نمیتونستم اکسیژن به ریه هام برسونم.

بنیتا که روی مبل نشست خان جون دوباره گفت :

-خب بچه ها...دهن مون و شیرین کنیم؟

توماج لبخندی زد و همون طورکه  پا روی پا مینداخت گفت:

-منکه مشکلی ندارم

هرچی بنیتا خانوم بگه

همه نگاه ها به طرف اون دختر چرخید،دختری که خجالت زده و با گونه های سرخ سرش رو بالا گرفت تا جواب نگاه های منتظر رو بده.

.

.

(ب نظرتون جوابش چیه؟؛👀)