عروس نحس-(چندپارتی ۱۲۱ تا ۱۲۷)
#عروس_نحس
#خاتون
#پارت_۱۲۱
#فصل_۱
توماج با شنیدن حرفای خان جون جوری داد و فریاد کرده بود که حتی بعد از رفتنش هیچ کس جرات حرف زدن نداشت.
مشتش رو محکم به میز کوبید و گفت:
-من نمیدونم چطوری بگم نمیخوامش که دست از سرم بردارید
وقتی دختره جواب منفی داده یعنی تموم شد
کاری نکنید که بزنم به سیم آخر
شاید اگه سرفه های داریوش نبود تمام میز رو با خشم بهم میریخت و کسی هم جلودارش نبود.
با غیض از خونه رفته بود و باباعلی میگفت دیگه تا موقع رفتن برنمیگرده.
میگفت اخلاق پسرش رو خوب میدونه.
میگفت نباید پا رو دمش بذاریم چون با بقیه بچه هاش فرق داره.
اما خان جون گوشش بدهکار نبود.
داریوش قبل از رفتن به اتاق قرص خواب خورد و به طرف پله ها رفت و گفت:
-میز و جمع کردی زودتر بیا بخوابیم
حالم خوش نیست
حالا که دقت میکردم میدیدم خیلی لاغر تر شده و رنگ از رخش پریده.
بشقاب ها رو که جمع میکردم گفتم:
-بابا...میشه فردا با داریوش حرف بزنید بره دکتر؟
خیلی سرفه هاش زیاد شده
بابا علی نگاه مهربونی بهم انداخت و گفت:
-قلبت خیلی بزرگه دختر!
با اینکه اون بلا رو سرت آورد باز حواست بهش هست
خان جون به تندی گفت:
-وا...حرفا میزنیا علی
شوهرشه دیگه ،اون به فکر نباشه کی باشه اخه؟
بدون اینکه جوابش رو بدم میز رو جمع کردم و برگشتم به همون اتاقی که حالا برای وارد شدن بهش پاهام میلرزید.
خوشبختانه داریوش خوابیده بود.
لباسام رو عوض کردم و با فاصله ازش روی تخت دراز کشیدم.
.
.
#عروس_نحس
#خاتون
#پارت_۱۲۲
#فصل_۱
بیخوابی که به سرم زد از تخت پایین رفتم و یواشکی پام رو از اتاق بیرون گذاشتم.
خیلی وقت میشد که دلم با داریوش نبود.
با مردی که بارها جوری کتکم زده و تحقیرم کرده بود که حسی جز تنفر بهش نداشتم.
توماج هنوز برنگشته و از ماشینش هم خبری نبود.
دلم گرفته وقتی توی اتاقش سرک کشیدم و با جای خالیش روبرو شدم.
توماج با اینکه بارها باعث شده بود بخاطرش کتک بخورم اما شبیه نسیم ملایمی بود که وارد زندگیم شد.
چند صباحی موند و حالا طوفانی از زندگیم خارج میشد.
پله ها رو بی حال بالا رفتم و وارد پشت بودم شدم،انگار با خودم لج کردم که بدون لباس توی اون هوای سرد رفتم هوا خوری.
مخفیگاهم یجایی پشت کولرا بود.
جایی که باید حتما خودت رو جمع میکردی تا بتونی واردش بشی اما وقتی توماج رو اونجا دیدم نه راه رفت داشتم،نه راه برگشت.
تردیدم رو که دید دستم رو گرفت و منو به طرف خودش کشید و گفت:
-اینجا مخفی گاه بچگیام بود
حالا میخوام با تو شریک شم
دستش رو دور کمرم حلقه کرد و منو توی بغلش کشید.
نگران اومدن داریوش بودم ولی وقتی تن یخ زده م رو توی بغلش گرفت و سرم رو به قفسه سینه ش چسبوند دیگه برای هر کاری دیر بود.
خودم رو توی سینه ش جمع کردم و اون به آرومی موهام رو نوازش کرد.
لباش رو که به موهام چسبوند و آروم بوسید حرفی که توی دلم بود رو به زبون آوردم.
بدون اینکه به چشماش نگاه کنم گفتم:
-میشه نری و بمونی؟
اگه بمونی هر چی دارم برا تو
ته ديگه سيب زميني بود برا تو
اگه نوني بود برشته بود برا تو
زرشك پلو با مرغشم برا تو
مرغ عشقش برا من
يكي از دوستام ته ديگ كاهو ميذاشت اگه گذاشت اونم برا تو
مغز و بناگوش برا تو
اصن نون زير كباب ،جوجه كباب هر چي كباب واسه تو
اونور خنك بالشت براتو
موقع خواب اون پتو گلبافت هاش مال تو
چاقاله بادوم نوبرونش اومد واسه تو
دله تنگش برا من
جنگ و تفنگش برا من
شهر قشنگش براتو
شیشه و سنگش واسه من
دريا و پرياش برا تو
اسب و درشكش واسه تو
گاري و گردش واسه تو
همه بازي واسه تو
شهر بازيش واسه تو
ولي بمون ،بمون نرو،بمون
.
.
(چند پارت حذف شده جداگانه قرار میگیره🥲🌱)
.
.
#عروس_نحس
#خاتون
#پارت_۱۲۶
#فصل_۱
من آماده نبودم!
نه واسه رفتنش و نه برای دیدن دوبارهی اون آدم بعد از اون شب!
هنوز نمیتونستم باور کنم چه لحظه هایی رو تو آغوشش تجربه کردم.
دفعه قبل تو تب و هذیون تن به خواسته ش دادم اما اون شب خودم خواستم.
حس میکردم یه بخشی از قلبم رو درآوردن و توی هاون کوبیدن،خسته بودم.
با اینکه اشتباه بزرگی کردم اما عجیب بود که از عواقبش نمیترسم!
فقط یه حس بد مثل خوره افتاده بود به جونم و داشت همه جای بدنم تاب میخورد و به همهی اون نقاط که لمس شده بود حس کثیفی دست میداد!
احساس اینکه من دیگه دختر خوبی نیستم؛ اینکه شبیه هرزه های خیابونی توی بغل برادرشوهرم آروم شدم و حالا با بغض خیره م به چمدون های جلوی در.
خوش به حال بقیه که مثل من نبودن و عذاب وجدان خفه شون نمیکرد.
با صدای داریوش نگاه از چمدونا گرفتم و به عقب برگشتم:
-کجا به سلامتی شال و کلاه کردی؟
از اون سوال احمقانه چشمام گرد شد،نگاهم چند باری بین چمدونا و داریوش چرخید و بالاخره گفتم:
-خب ...منم باهاتون میام فرودگاه !
یقه کتش رو مرتب کرد و با لحن بدی گفت:
-لازم نکرده ...میمونی خونه
انگار توی حنجره م رو خراش میدادن وقتی با صدای گرفته پرسیدم:
-آخه چرا؟
-گفتم میخوایم خانوادگی بریم
کجای حرفم واضح نبود ؟
بعدشم میریم خونه عمه خانوم شام
جای تو اونجا نیست
.
.
#عروس_نحس
#خاتون
#پارت_۱۲۷
#فصل_۱
صدای شکستن قلبم اونقدر بلند بود که نمیدونم چجوری گوشاش کر نمیشد.
هوایی برای بلعیدن نداشتم و بی نفس لب زدم:
-من...جز خانواده ...نیستم؟
داریوش سرفه ای کرد و جواب داد:
-لب و لوچه رو جمع کن تخم سگ
کلا نیم وجب قدشه
نه ریخت و قیافه داره
نه تیپ و ظاهر درست و حسابی اونوقت شده زنِ منی که یه تهرون رو انگشتم میچرخه
تو به اندازه مستخدم خونمم ارزش نداری تحفه ی حاج فتح الله
بعد با این شکل و شمایل ببرمت فرودگاه پیش اون همه آدم حسابی؟
بگم چی؟ زنمه یا کلفت خونم؟
قلبم یجوری میسوخت که انگار توش میله داغ فرو کردن.
اگه آرزوی مرگش رو میکردم خدا قهرش میگرفت؟
بخدا که دیگه نمیکشیدم.
نگاه ناباورم رو پشت سر جا گذاشت و به طرف سالن رفت.
صدای توماج رو شنیدم که موقع پایین اومدن از پله ها گفت:
-من آماده م...بریم که دیر شد
خان جون و بابا علی و داریوش به همراه خواهر شوهرام از سالن بیرون اومدن و به طرف در راه افتادن اما من همونجا وایسادم.
توماج سوالی بهم نگاهی انداخت و گفت:
-شما چرا وایسادی؟...مگه نمیخوای بیای؟
داریوش صداش رو صاف کرد و گفت:
-نه یخورده کار داره...نمیتونه بیاد
توماج اخمی کرد و جواب داد:
-چکاری؟...بعدا میتونه انجام بده
با نگاه تند داریوش برای خاتمه دادن به اون بحث نفسی گرفتم و گفتم:
-من همینجا باهاتون خداحافظی میکنم
سفر بی خطر