مایل ب ادامه؟؛

‌<عروسڪ پرورشگاهی..👧🏻🤍>

          ᮬ᷼︵᷼⏜  ᮬ᷼︵᷼⏜ #𝚙𝚊𝚛𝚝_6  ⏜᷼︵᷼ ⏜᷼︵᷼   𑂳

با سکوت ان دو مرد بغضش شکست و بیشتر در خودش جمع شد.

_شما هم..میخواین اذیتم کنین؟!

آراز پوزخند زد.

_بچه پرورشگاهی و میدزدن که ببرن سیزده بدر؟!... اگر دختر خوبی باشی و حرف گوش کنی نه...

دخترک پر بغض چانه‌اش لرزید.

راست میگوید دیگر... بچه پرورشگاهی را چه به خوشی...

راننده ماشین سیاه رنگ را وسط حیاط نگه داشت که ان دو ماشین دیگر هم کنارشان ایستادند.

همان مردی که فهمیده بود اسمش آراز است اخم هایش درهم رفت.

_نریمان رسیده؟... نگفتم گوشش و بِکش سرموقع اینجا باشه؟

راننده پر استرس به امید دیدن ماشین نریمان به حیاط نگاه کرد.

_الان میرسه اقا... تا بچه ها این دختر و اماده کنن میرسه... 

آراز تهدید امیز نگاهش کرد.

_اگر کسی بفهمه حسابتون با من نیست... با شاهرخ خانِ... پس هم خودت لال باش هم اینارو لال کن...

راننده سر تکان داد.

_رو چشمم اقا... حواسم هست.

آراز پیاده شد که دخترک وحشت زده با گریه سکسکه کرد.

میخواستند چه کارش بکنند؟!

بدنش لرز گرفت.

وقتی در پرورشگاه ان همه بلا سرش اوردند پس اینها که دزدیدنش میخواهند چه اتشی بر جانش بندازند؟!

شده بود عروسک خ..مه ش..ب ب...ا زی که هر که از راه میرسید نخ های دست و پایش را می‌گرفت و هر جور که عشقش می‌کشید، میرقصاند.

_نریمان اومد... بیارش بیرون...

.

.

‌<عروسڪ پرورشگاهی..👧🏻🤍>

          ᮬ᷼︵᷼⏜  ᮬ᷼︵᷼⏜ #𝚙𝚊𝚛𝚝_7 ⏜᷼︵᷼ ⏜᷼︵᷼   𑂳

نگاه پر اشکش روی ماشین غول پیکر که کنارشان ایستاد نشست که با باز شدن یکدفعه‌ای در شانه‌‌هایش بالا پرید.

_ بیا بیرون...

مرد با اخم غرید که با وحشت خودش را عقب کشید.

_کجـ..ا میخواین ببرینـ..

مرد بی‌حوصله بازویش را چنگ زد و با خشونت تنش را از ماشین بیرون کشید.

_چیه؟!.‌. وقتت پره حوصله‌ی ریخت مارو نداری؟!

دخترک بی‌صدا اشک ریخت... به جز ان چند مردی که با کت و شلوار های مشکی و هیکل های وحشتناکشان جلوی ورودی بیمارستان ایستاده بودند کسی نبود.

سعی کرد یک ثانیه هق نزند.

_شما... میدونین میخوان چیکارم بکنن؟؟

مرد نگاهش را به روبه رو داد... مانند همه‌ی شان با ان صورت های خشک..... انگار که بادیگارد بودند.

اما بادیگارد در بیمارستان روانی؟!

_انرژیتو نگه دار بچه... یه جوری میلرزی که انگار داری جون می‌کَنی...

دلش برای دخترک با ان ظاهر نزار سوخته بود... رنگش به سفیدی برف طعنه میزد.

داخل بیمارستان رفتند.

لرز تن دخترک بیشتر شد... سکوت حکمرانی میکرد.

_هرچی گفتن حرف رو حرفشون نیار تا زنده بمونـ...

_بدو امین... ده ساعته الاف یه بچه شدیم.

   ִ ִ ִ

.

.

‌<عروسڪ پرورشگاهی..👧🏻🤍>

          ᮬ᷼︵᷼⏜  ᮬ᷼︵᷼⏜ #𝚙𝚊𝚛𝚝_8 ⏜᷼︵᷼ ⏜᷼︵᷼   𑂳

آراز که غرید نگاه دخترک به تخت خـ...الی در اتاق افتاد و ان سرنگ خالی در دست نریمان.

وحشت زده بغضش شکست و قدمی عقب رفت.

آراز کلافه به ساعت در دستش نگاه کرد.

_اگر ن..می‌خوابه دست و پ..اشو ببندین‌... هرگ..ــوهی میخورین زود باشید تا شاهرخ خان کفری نشده...

یک لحظه شد.

خم شد و جوری محکم مچ دست مرد را گاز گرفت که مزه‌ی خون در دهانش پیچید.

مرد فریادی از درد کشید و او تمام جانش را در پاهایش ریخت.

آراز عصبی فریاد زد.

_بگیرش احمق...داره فرار میکنه...

با تمام سرعت در راهرو دوید.

درهای سفید بی‌روح اما شیک...

با شنیدن صدای دویدن چند نفر از پشت سرش ان در مشکی میان تمام درهای سفید به چشمش زد.

قلبش از نفس تنگی تیر کشید.

با یک تصمیم آنی در مشکی رنگ را باز کرد و خودش را داخل اتاق انداخت.

در را محکم بست و پاهای خشک شده و چشم های وحشت زده‌ی آن چند مرد را ندید.

   ִִ.

.

.

‌<عروسڪ پرورشگاهی..👧🏻🤍>

          ᮬ᷼︵᷼⏜  ᮬ᷼︵᷼⏜ #𝚙𝚊𝚛𝚝_9 ⏜᷼︵᷼ ⏜᷼︵᷼   𑂳

در را با دستان لرزانش قفل کرد.

کنار در سر خورد.

از شدت نفس تنگی چشم بست و نفسش را بیرون داد.

قلبش تیر می‌کشید.

_اگر کسی دیگه بدون‌ در زدن اومده بود تو اتاق جنازه‌ش میرفت بیرون.

چشم هایش با صدایی که در اتاق پژواک شد وحشت زده باز شد.

تازه چشمش به مردی افتاد که روی صندلی چرم کنار تخت نشسته بود.

پشتش را به ان صندلی سیاه بزرگ تکیه داده و خیره به دخترک بود.

دکمه های پیراهن سیاه رنگش باز بود و ان تتوهای بزرگ..

مخصوصا ان تتوی اسکلت... زیادی ترسناک نبودند؟!

اینجا دیگر کجا بود؟!

دخترک ترسیده سعی کرد از جا بلند شود.

_ببخشید آقـ..ا...الان میرم

مرد پکی به سیگارش زد که دخترک بادیدن طرح روی سیگار مات ماند.

  ִ ꒰ ᩧ ִ

.

.

‌<عروسڪ پرورشگاهی..👧🏻🤍>

          ᮬ᷼︵᷼⏜  ᮬ᷼︵᷼⏜ #𝚙𝚊𝚛𝚝_10 ⏜᷼︵᷼ ⏜᷼︵᷼   𑂳

مرد نیشخند زد.

_اما جدیدا خیلی دل رحم شدم... شایدم اثر قرصاس...

سیگار میان انگشتانش گورکا* بود... 

خوب ان طرح سیاه و سفید با نوشته لاتین رویش را میشناخت. 

دیده بود در دست ان مردی که آمده بود تا او را از تیمور بخرد.

تقه‌ای به درخورد که دخترک از جا پرید... 

با رنگی پریده به در نگاه کرد.

_آقـ..ا‌ میشه..میشه نذارید بیان تو؟!

خیره به چشمان تاریک مرد ملتمس چانه‌اش لرزید...

چرا حس می‌کرد چشمان مرد پر از کینه است؟!

_از پرورشگا..ه منو دزدیدن...میخوان از اون سوزن گنده ها بهم بز..نن...

بغضش وحشت زده ترکید.

_همشم میگن کـ..ـه شاهر..خ خان عصبانی میشه... میخوان منو ببرن پیش او..ن... من میترسم...

.

.

(ولی قشنگه ها🥲😂)