مایل ب ادامه؟؛

˒˒ چشــم‌عسلـــي‌اربـــــاب😶‍🌫❤️‍🔥᯽ ࣪

╲ ִֶָ 𝖱︎‌𝗈𝗆︎𝖺𝗇︎ #𝖯︎𝖺𝗋𝗍20 ֛ ࣪

             ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ

چاره ای جز پذیرش خواسته ی پدرش

خواسته، حتی تعبیر آن ،دستور به عنوان یک خواسته هم زیادی بود خان روستا پسرش را به اجبار سر سفرهای مینشاند که قرار بود کسی جز معشوقش همسرش شود

چشم بست و دستش را لابه لای موهای کوتاهش فرو برد پوست سرش را با انگشتانش فشرد و با خود لب زد

- نمیذارم... نمیذارم گلین رو ازم ،بگیرین شده صدتا زن ،میگیرم، اما نمیذارم گلین مال کس دیگه ای شه

( گلین )

دوان دوان پله ها را پایین ،رفت اگر یک روز مهمان در این عمارت را نمیزد آن روز شب

نمیشد!

نفس نفس زنان با گونههای گلگون شده اش دستی به چارقد فیروزه ایش کشید.

وارد مطبخ ،شد خدمتکاران دیگر هم مشغول کار بودند

 بیبی آسیه از دور، با دیدن گلین صدایش را بالا برد

- شربتارو رو بردی امانتی؟

یا امانتی صدایش میزد یا خیره ،سر گاهی هم دردسر

انگار گلین گفتن به زبانش نمی آمد

- بله بیبی بردم دیگه چیکار کنم؟

بی بی سری بالا انداخت

- کاری نیست الان ولی همین اطراف ،باش صدات زدم خودتو برسونی

لب هایش کش آمد و گونههایش در چارقد فشرده شد 

- چشم بیبی میرم ،باغ از پنجره صدام کنی میشنوم

بی بی آسیه که مشغول هم زدن آش بود سر بلند کرده با هول و ولا گفت

             ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ

.

.

˒˒ چشــم‌عسلـــي‌اربـــــاب😶‍🌫❤️‍🔥᯽ ࣪

╲ ִֶָ 𝖱︎‌𝗈𝗆︎𝖺𝗇︎ #𝖯︎𝖺𝗋𝗍21 ֛ ࣪

             ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ

- کدوم باغ باز دردسر نسازی ،دختر تری آویزون دار و درخت شی

گلین با خنده دامنش را کمی بالا گرفت که مبادا زیر پایش گیر کند

- باشه

سپس دوباره دوان دوان به سمت در رفت هوس میوه چیدن دوباره در سرش افتاده بود

 پله های جلوی عمارت را پایین رفت و به سمت باغ ،پشتی که از پنجره های مطبخ به آنجا دید داشت حرکت کرد.

سنگ ریزه ها که تمام میشد خاک و درختان هم شروع میشدند نزدیک پنجره ها ایستاد و نگاهش را لابه لای شاخهها چرخاند تا میوه ی دلخواهش را بیابد.

شاخه ی بلندی که مقابلش بود، سیب درشت اما سبزی داشت فکر به مزه ی ترشش آب در دهانش جمع کرد.

قدمی برنداشته بود که صدای یکی از زنها در مطبخ از پنجره به گوشش رسید:

- بی بی زن ارباب از خواستگاری ،میگفتا دختره کی هست؟

لحظه ای ذوق در دلش ،پیچید به دیوار چسبید و زیر پنجره ماند، نمیخواست دیده

شود

- اره اره منم ،شنیدم میگن دختره خیلی خوشگله مثل اینکه خانزاده خودش

پسندیده

لبخند روی لبهایش عمق ،گرفت پس از او پیش پدرش گفته بود، دروغ نبود که

میخواست او را همسرش ،کند واقعا دوستش داشت

             ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ

 .

.

.

˒˒ چشــم‌عسلـــي‌اربـــــاب😶‍🌫❤️‍🔥᯽ ࣪

╲ ִֶָ 𝖱︎‌𝗈𝗆︎𝖺𝗇︎ #𝖯︎𝖺𝗋𝗍22  ֛ ࣪

             ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ

دیگر داشت درختان را به انتها میرساند ته باغ حوضچه همیشگی بود کنارش کبوترها و گنجشکها به سراغ دانههای ریخته شده ،میرفتند همان دانه هایی که هر روز صبح کتیبه خاتون برایشان میریخت

دامن لباسش را رها کرد و لبه ی حوضچه نشست پایین دامنش را صاف کرد و خیره به تک ماهی سرخی که دیگر داشت رنگ و روی سرخش را بخاطر بزرگ شدن از دست

میداد لب زد

- آخه حوض به این قشنگی چرا همین یدونه ماهیو گذاشتین توش.....

لبهایش غنچه شد در فکر و خیالش به دنبال حرفهای خدمتکاران عمارت میگشت دوباره لبخند به لبش ،نشست هنوز باورش نمیشد که خانزاده از او بخواهد خواستگاری

کند

- گلین گلین

صدای ضعیفی که میگفت صدای فریاد بی بی آسیه است او را جا پراند دامنش را دوباره بالا گرفت و به سمت عمارت ،دوید از میان درختان میخواست تند تند قدم برمیداشت و هر آن ممکن بود بیافتد.

هنوز چشمش عمارت را هم نمیدید که پایش به تکه چوبی گیر کرد و قبل از افتادنش چیزی کمرش را در بر گرفته مانعش شد.

از ترس جیغی در گلویش کشیده به دست دور کمرش چشم دوخت

- هیسس منم... آروم

             ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ

 .

.

.

˒˒ چشــم‌عسلـــي‌اربـــــاب😶‍🌫❤️‍🔥᯽ ࣪

╲ ִֶָ 𝖱︎‌𝗈𝗆︎𝖺𝗇︎ #𝖯︎𝖺𝗋𝗍23  ֛ ࣪

             ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ

نفسش را آسوده بیرون داد و در آغوشش چرخید نگاهش که چشمان تیره و صورت مردانه ی خانزاده را رصد کرد لبخندی خجل به صورتش زینت داد

- نگاش کن چه خجالتیم ،میکشه سرتو بگیر بالا ببینمت؟

با خجالت سر بالا گرفت اما نگاهش را نمیتوانست در چشم نریمان بدوزد

- ارباب یکی میاد... بد میشه

حلقه ی دستانش به دور کمرش تنگتر شد

- کی میخواد خلاف من کاری کنه تاج سر نریمان؟ هوم؟ من به تو نگفتم وقتی پیش

منی نگو ارباب؟ انقد زود یادت رفت؟

لب به دندان کشید و گونههای گاگونش سرخ تر شد از خجالت

- ول کن لباتو ببینم....

انگشتش روی چانه ی گلین نشست و لطافت پایین کشید تا لبش را رها کند: 

- این یاقوتارو اینجوری فشار نده زخمش میکنی

گلین که خجالت کشیدنش ،زیادی به دلش زیادی کرده بود، حرصی و ناخواسته از

دهانش پرید 

             ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ

 .

.

.

˒˒ چشــم‌عسلـــي‌اربـــــاب😶‍🌫❤️‍🔥᯽ ࣪

╲ ִֶָ 𝖱︎‌𝗈𝗆︎𝖺𝗇︎ #𝖯︎𝖺𝗋𝗍24  ֛ ࣪

             ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ

 گلین که خجالت کشیدنش زیادی به دلش زیادی کرده بود، حرصی و ناخواسته از

دهانش پرید

نکه خودت زخمش نمیکنی

ابروهای نریمان بالا پرید گلین که انتظار همچین حرفی از خودش نداشت، هینی کشید و قبل از دست کوبیدن به روی دهانش مچ ظریفش اسیر دست خانزاده شد:

که من زخم میکنم؟ هوم؟

صورتش را جلو برد و لبخند کمرنگش را پاک کرد خیره به لبهای سرخ نباتیاش لب

زد

پس بازم زخمش کنم؟

گلین سری به طرفین تکان داد و بانمک و کودکانه لب زد

نه ارباب... بی بی صدا میزد، بد میشه اگه بیاد دنبالم....

نریمان اما انگار نمیشنید تشنه ی زیباییهای زنی بود که عاشقانه میپرستیدش، دلش میخواست او را در آغوش داشته باشد و تا سالهای سال هرجا که میرود او را هم با خود ببرد!

تا بهم نگی نریمان ولت نمیکنم

دستش پشت گردن گلین نشست و از زیر چارقدش موهای نرم و لطیفض را لمس کرد

اما... ارباب

حرفش را نزده لبهایش اسیر کام اربابش شد.

             ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ

.

.

.

˒˒ چشــم‌عسلـــي‌اربـــــاب😶‍🌫❤️‍🔥᯽ ࣪

╲ ִֶָ 𝖱︎‌𝗈𝗆︎𝖺𝗇︎ #𝖯︎𝖺𝗋𝗍25  ֛ ࣪

             ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ

با خجالت مشتهای کوچکش را به سینه ی ستبر نریمان فشرد، اما او که دست بردار نبود با عطش و خواستن میبوسیدش و تنش را بیشتر به خود میفشرد.

صدای بیبی که از دوردست دوباره به گوششان ،شنید هردو را به خودشان آورد. نریمان سریع سر عقب کشیده اطراف را ،پایید هرکس دیگری بود ذره ای اهمیت نمیداد. اما برای بیبی آسیه احترام زیادی قائل بود

-انگار واقعنی صدات میزدن!

گلین اخم کرد و خجل لب زد:

مگه فکر کردین من به شما دروغ میگم؟

نریمان مردانه و آرام خندید دست به زیر چانه ی کوچکش سراند و سرش را به نرمی بالا کشید

-نه، دروغ نمیگی. اما این خجالتت نمیذاره که فکر کردم میخوای از دستم فرار کنی

انگشتش را به لبهایش کشید را کمی ورمش را پخش کند، شاید این گونه دیده

نمیشد!

-اما هنوز

حرفمم، تا نگی نریمان ولت نمیکنم...بار ،گفتی ازین به بعد هم میگی

گلین مضطرب نگاهش را اطراف باغ ،چرخاند هر آن ممکن بود بیبی از جایی سر

بکشد

-باشه باشه نریمان میشه ولم کنی؟

            ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ

.

.

(چطور بود؟🥲)