چشم عسلی- (چند پارتی ۱۰ تا ۱۵)
˒˒ چشــمعسلـــياربـــــاب😶🌫❤️🔥᯽ ࣪
╲ ִֶָ 𝖱︎𝗈𝗆︎𝖺𝗇︎ #𝖯︎𝖺𝗋𝗍10 ֛ ࣪
ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ
-هیس گلین تو قراره بشی خانوم این عمارت زن ارباب محرم من.... قلب و روحم
ترس باید تو تن اونایی بیوفته که نگاه چپ به زن ارباب بندازن
نمی فهمید...
نریمان خان بود او یک رعیت پاپتی
فازغ از خان بودنش مرد بود
مرد جماعت از آبرو ریزی بیمای نداشت.
او بود که انگشت نما میشد
او بود که اگر احدی از رابطه شان با هم باخبر میشد نامش جای گلین هرزه میشد وگرنه یک خال به تن نریمان نمینشست. او بود که داشت با زندگی اش قمار میکرد
نریمان که سکوتش را ،دید کمی فاصله گرفت و گفت
- وقتی حرف نمیزنی حالم از داشتن گوشهام به هم میخوره
لبخند که روی لب گلین نشست، قلبش آرام گرفت.
چه دلربا بود دلبر نازدارش
سر به سمت گلین کج کرده و هرم داغ نفسهایش پشت لب دخترک را بوسید. لب هایش آرام آرام جلو برد و از بناگوش تا کنج لبش را بوسه زد.
دست آزادش را بند چانه ی گلین کرد و پچ زد:
- چرا نگام نمیکنی؟
نگو این همه حرف زدم آب تو هاوون کوبیدن بوده؟!
گلین با تردید نگاهش را بالا ،کشید با دندان به جان لبهای کوچکش افتاد بود.
- الان بی بی آسیه میاد من برم؟
دستهای مرد بی پروا پستی بلندیهای تنش را لمس کرد نگاه خمارش روی استخوان ترقوهی گلین کوچکش نشست و لب زد.
- بیاد، فکر کردی میتونه کاریت کنه کوچولو خانم؟
بیا اینجا ،ببینمت چرا فاصله میگیری شما؟ هوم؟
ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ
.
.
˒˒ چشــمعسلـــياربـــــاب😶🌫❤️🔥᯽ ࣪
╲ ִֶָ 𝖱︎𝗈𝗆︎𝖺𝗇︎ #𝖯︎𝖺𝗋𝗍11 ֛ ࣪
ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ
نوک بینیاش را به پوست نازک گردن گلین مالید
و دخترک با پافشاری صدای ناله اش
را پشت لبهای بسته اش قایم کرد.
دست هایش را محکم به تخت سینهی نریمان کوبید و خمار از لمس تنش مرد را صدا
زد
از اربابا
لبهای نریمان اینبار با خشونت بیشتری سر و صورتش را بوسید.
چرا اینقدر و اسم شیرینی دختر؟
تو چی داری تو وجودت که صد تا خوشگل تر و لوند تر از تو هم نتونستن این مردو از
یا بندازن
نوک انگشتهایش بند لباس گلین را کمی پایین ،
فرستاد ته ریش زبرش را به
سرشانه ی دخترک کشیده و ادامه داد
تو چی داری تو وجودت که این من سنگی رو اینطوری رام خودت میکنی؟ هوم؟
جواب بده جوجهم قربون زبونت بشم من!
کیلو کیلو قند در دلش آب میشد.
احساس غرور میکرد
تک
پسر ارباب روستا...
خان زاده مغرور و جذابشان او را دوست داشت.
گلین را ...
ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ
.
.
˒˒ چشــمعسلـــياربـــــاب😶🌫❤️🔥᯽ ࣪
╲ ִֶָ 𝖱︎𝗈𝗆︎𝖺𝗇︎ #𝖯︎𝖺𝗋𝗍12 ֛ ࣪
ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ
یک رعیت ساده
دختر معمولی و فقیری که پدرش رعیت آنها بود و جز یک خانه کاهگلی ،
چیزی از خودشان نداشتند .
در جواب ،نریمان لبخندی زد و با شرم زمزمه کرد:
_ارباب؟
نریمان کمی فاصله گرفت و نگاهش کرد. محبوب زیبایش را...
گلین گل روی اش...
گلین چندبار باید ازت بخوام توی خلوت نریمان صدام بزنی ؟
با لبخند سرش را پایین انداخت.
سختمه... شما اربابی و من رعیت شما.
سر خم کرد و پیشانی گلین را بوسید.
من عاشقم و تو معشوق من... من طالب و تو مطلوب من.... گلین من واسه تو نریمانم! کسی که عاشقته. کسی که لحظه شماری میکنه برای داشتنت.
نگاهش را به نریمان دوخت
چقدر دوستاش داشت...
چقدر عاشق این خانزاده عاشق بود.
ن نریمان
بلافاصله با عشق جواب داد:
جان و قلب نریمان
لبخندش وسیع تر و عمیق تر شد .
ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ
.
.
˒˒ چشــمعسلـــياربـــــاب😶🌫❤️🔥᯽ ࣪
╲ ִֶָ 𝖱︎𝗈𝗆︎𝖺𝗇︎ #𝖯︎𝖺𝗋𝗍13 ֛ ࣪
ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ
سوال بپرسم... نمیشم بی حیا و یاغی؟
مردانه خندید.
گلین هنوز نفهمیده بود بد عالم هم شود نریمان جان میداد برایش
بی حیا و یاغی که چیزی نبود.
گونه نرماش را با انگشت نوازش کرد.
بپرس گل نریمان.
ترسیده نگاهش را پایین انداخت.
پوست لبش را بین دندانهایش کشید و با احتیاط پرسید.
گفتین.... گفتین میشم زن خانزاده.... میشه.... میشه بپرسم کی؟ یعنی... یعنی چند
وقت دیگه؟
لبخندش رفته رفته جمع شد و غم جای سرخوشیاش را گرفت.
نمیخواست گلین بداند که او بارها محسوس و نامحسوس موضوع ازدواج با او را نزد پدرش مطرح کرده و او هربار سرسختانه مخالفت کرده بود.
نمی خواست بداند و ناراحت شود.
که قلب کوچکش بلرزد.
گلین نقطه ضعف او بود...
همه وجودش...
روا نداشت حتی خم به دو آبروی کمانش بیوفتد.
چانه گلین را بین دو انگشتش گرفت و صورتش را بالا آورد.
نگاهش را به چشمهای زیبایش دوخت و زمزمه کرد :
ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ
.
.
˒˒ چشــمعسلـــياربـــــاب😶🌫❤️🔥᯽ ࣪
╲ ִֶָ 𝖱︎𝗈𝗆︎𝖺𝗇︎ #𝖯︎𝖺𝗋𝗍14 ֛ ࣪
ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ
چانه گلین را بین دو انگشتش گرفت و صورتش را بالا آورد.
نگاهش را به چشم های زیبایش دوخت و زمزمه کرد:
_ صبوری کن دردت به جون نریمان. دیر و زود داره ولی ته این قصه سرت روی سینه منه.
لبخندی که روی لب های غنچهاش نشست، دل بی تابش را آرام کرد.
گلین که میخندید ، غمی نبود...
فرهاد میشد و بیستون میکند برای داشتناش
جدال با پدرش چیزی نبود.
بلاخره کوتاه میآمد...
بلاخره قبول میکرد.
آن روز دیر نبود...
لباسهایش را درست کرد و از حمام بیرون رفت، هر آن بیبی میآمد و اگر در آن وضع او را میدید ، بی شک فلکش میکرد!
مشغول سر کردن روسری گلدارش بود که صدای درب حمام باعث شد ، هول زده و عجولانه بیرون برود ، دلش نمیخواست دوباره حس خجالتش سر باز کند، خانزاده زیادی طبعش گرم بود!
همینکه در را بست، بیبی از بالای پلهها نمایان شد ، هول شده دستی به روسریاش کشید که آسیه با نگاه پر از خشم به سمتش حواله شده سریع بازویش را کشید:
_ اینجا چیکار میکنی وزه؟ مگه نمیگم دستم امانتی تو؟ تو چرا حرف تو گوشت نمیره؟
بازوی دردناکش را با آخ گفتنی از میان انگشتان بیبی بیرون کشید:
_ آی ولم کن بیبی ، خودت گفتی بیام وسایل حموم خانزاده رو حاضر کنما...
بیبی آسیه با چشمان درشت، نیشگونی از بازویش گرفته به سمت پلهها هلش داد :
ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ
.
.
˒˒ چشــمعسلـــياربـــــاب😶🌫❤️🔥᯽ ࣪
╲ ִֶָ 𝖱︎𝗈𝗆︎𝖺𝗇︎ #𝖯︎𝖺𝗋𝗍15 ֛ ࣪
ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ
درازی نکن خیره ،سر بدو سریع اون سینی مسقطی رو از مطبخ بردار بیار خان مهمون داره
ناچار دستی به بازوی دردناکش کشید و سر به زیر پله ها را پایین دوید ،
پایین پله ها بازویش از پشت کشیده شد و شوکه هین بلندی از گلویش بیرون جهید .
متعجب به عقب برگشت دیدن خلیل ترس بر دلش ، انداخت ، بازویش را سریع از دستش بیرون کشیده عقب کشید
آقا خلیل... چیزی نیاز دارین؟
سر به زیر و بدون نگاه به چشمان مرد پرسید و خلیل با لبخند کریهش سر تا پایش را
از نظر گذراند
گلین ، خانم چی بخوایم از شما جز یه نیم نگاه؟
اب دهانش را قورت داد و یک پله ی دیگر بالا رفت اگه کاری ندارین لطفا برید ، کنار ، باید برم کار دارم
خلیل دست در جیبهایش فرو برد گلین خانم...
مارو یه نگاه بنداز چشم میریم ،کنار میخوام یه چیزی بت بگم!
اخمهایش را در هم ،کشید اضطراب داشت و دوباره به جان ناخنهایش افتاده بود، میترسید که مبادا کسی او را اینگونه مقابل مردی دیگر ببیند و حرفی زده شود:
بفرمایید کنار ،اقا باید برم بی بی خانم کارم دارن
گلین نزدیک خانزاده شی یبار دیگه خب؟
به همه میگم نمیذارم آب خوش از گلوت پایین بره، فهمیدی یا نه؟
اب دهانش را به سختی قورت داد شوکه بود و ترسیده انتظار چنین چیزهایی نداشت اگر کسی میفهمید تمام زندگیاش به باد میرفت .
ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ ᡣ𐭩 ִֶָ 𓂃 ִֶָ
(رمان خوبیه ولی چرا حس میکنم قراره کلیشه ای بشه؟:| )