شاه دزد-( چند پارتی ۱۱ تا ۱۵)
#شاه_دزد
#پارت_۱۱
#فصل_۱
چشماش پر از نفرت و کینه بود،پر از حسی که داشت لهممیکرد.
اون مرد میتونست با همون نگاه من رو بکشه.
میدونستم غلط اضافه کردم،تو فرهنگ ما هیچ زنی حق نداشت دست رو مرد بلند کنه.
نفس نفس میزدم و یه لحظه از کاری که کردم پشیمون شدم.
دستام رو عقب کشیدم و با وحشت بهش خیره شدم.
اول شوکه بهم خیره بود و بعد مثل یه گرگ درنده به گردنم چنگ زد و تن لرزونم رو وحشیانه به طرف خودش کشید:
-بهت نباید رحم کرد دختر فریدون ،لیاقت نداری
تو توله همون ولد....
سرش رو جلو آورد و دندون روی هم سابید:
-هر اتفاقی عاصی
تاکید میکنم...بعد از این هر اتفاق بدی برای خودت و خانواده ت بیفته مقصرش تویی
حالا راه بیفت!
چنان فریادی زد که دستام رو روی گوشام گذاشتم .
بی توجه به ترسم من رو دنبال خودش کشید و از اتاق بیرون برد.
دامن لباسم زیر پاهام گیر میکرد و هر بار که روی زمین میافتادم مثل یه تیکه گوشت تنم رو بالا میکشید و وادار میکرد بلند شم.
از راهرویی که بیشتر شبیه راهروهای زندان بود گذشتیم و وارد حیاط که شدیم با دیدن قفس سگا قلبم تیر کشید.
من از سگ میترسیدم.
شاپور فریاد زد:
-صادق...
چند روزه به سگا غذا ندادی؟
.
.
#شاه_دزد
#پارت_۱۲
#فصل_۱
سگا با دیدن ما شروع کردن به پارس و غرش.
از دور هم دندون نشون میدادن.
با هر قدمی که نزدیک شون میشدیم خون توی رگ هام یخ میزد.
مرد سیاه پوش کی بود که تا اون حد میترسوندم. چرا رحم نداشت.
صدای هق هقم و مشت هام که با بازوش میکوبیدمم روش اثر نداشت.
مردی که پیراهن و شلوار پارچه ای مشکی پوشیده و روی کمرش یه اسلحه داشت از نا کجا آباد پیداش شد .
یه نگاه به من و یه نگاه به شاپور انداخت و گفت:
-از جمعه ست آقا...واسه چی؟
شاپور تنم رو به طرف قفس هل داد و گفت:
-واسشون غذا آوردم
در قفس و باز کن
-چشم آقا...اتفاقا خون تازه دوست دارن
صادق از شاپور هم بی رحم تر بود.انگار میدونست قراره چه اتفاقی بیفته.
وقتی که هلم داد با زانو روی زمین افتادم ،اما صدای جیغم رو خفه کردم چون بابام هر وقت که عصبی میشد صدا ازم میشنید بیشتر تنبیهم میکرد.
با اون لباس عروس بلند که حالا خاکی و پاره شده بود خودم رو روی زمین عقب کشیدم و صادق به طرف قفس ها رفت.
صدای پارس سگا هر لحظه بلند تر میشد.
انگار میخواستن در قفس باز بشه و پاره م کنن.
از جمعه چیزی نخورده بودن،یعنی شش روز.
صادق در رو نیمه باز کرد و همونجا وایساد تا سگا نتونن بیرون بیان، شاپور هم گردنم رو گرفت و تنم رو به طرف قفس کشید:
-بیاید پسرا...واستون غذا آوردم
.
.
#شاه_دزد
#پارت_۱۳
#فصل_۱
تنم رو روی زمین میکشید و قلوه سنگا پوستم رو زخم میکرد.
وضعیت دلخراشی داشتم.
هق هقم تبدیل شده بود به جیغ و گریه.
آرایشم بهم ریخته و شک نداشتم شبیه زامبیا به نظر میرسیدم.
با هر قدمی که برمیداشت به زمین چنگ میزدم و اونقدر تقلا کرده بودم که نوک انگشتام خون میومد.
دیگه برام مهم نبود آرایشم بهم میریزه.
یا لباسی که با وسواس انتخاب کردم داره روی زمین کشیده میشه و جر میخوره.
پوستم خراش برمیداره یا سنگ ریزه ها توی بدنم فرو میره.
درد قلبمم مهم نبود.
فقط کاش اون مرد ولم میکرد .
به قفس که رسیدیم سگا به در فشار میآوردن تا بهم حمله کنن.
صدای پارس شون وحشتناک بود.
گرسنه بودن و آب دهن شون چکه میکرد و روی زمین میریخت.
هر بار که روی میله ها میپریدن تا بهم حمله کنن صادق به جلو سکندری میخورد و بزور جلوشون رو میگرفت.
شاپور اینبار به موهام چنگ زد و تنم رو به طرف در هل داد:
-در و بازش کن بچه ها گرسنه ن
یه جهانگیری کمتر ، زندگی بهتر
قبل از اینکه صادق در رو باز کنه به پاچه شلوارش چنگ زدم و با التماس گفتم:
-غلط کردم...اشتباه کردم
تکرار نمیشه...
تو رو خدا ...هر کاری بگی میکنم
منو ننداز پیش سگا ...من میترسم
شاپور به تنم تکون شدیدی داد و از جا کنده شدم:
-دیگه گ..م بخوری فایده نداره توله جهانگیری
(یا خدا🥲💔)
.
.
#شاه_دزد
#پارت_۱۴
#فصل_۱
عاصی تحقیر میشد و شاپور از له کردنم احساس قدرت میکرد.
دیگه مهم نبود یه آدم غریبه نگاهم میکنه.
مهم نبود ته مونده غرور و شخصیتم له میشه.
حتی اهمیت نداشت دارم التماس میکنم.
فقط اون سگا ازم دور میشدن کافی بود.
به پاهاش چسبیدم و دوباره خواهش کردم:
-من...من از سگ میترسم
التماس میکنم
هر کاری بگی میکنم
معذرت میخوام...
ببخشید...غلط کردم
اگه بخوای هرکاری میکنم
من...من...
بغضم که با صدا ترکید شاپور سرش رو جلو آورد و با تمسخر گفت:
-خوبه...داری یاد میگیری ماهی قرمز
حالا باید چی بگی؟
آب دهنم رو با بغض قورت دادم و هاج و واج بهش خیره شدم.
نمیدونستم ازم چی میخواد.
با نیشخند اشک زیر چشمام رو پاک کرد:
-آدما وقتی غلط اضافه میکنن چکار میکنن تا بخشیده بشن؟
لب هام لرزید و اشکام دوباره مثل چشمه جوشید:
-معذرت... میخوام...
-بلند تر
صداش باعث شد توی جام بپرم.
یکم صدام رو بلند تر کردم و بی نفس هق زدم:
-ببخشید...
-صادق ...تو شنیدی چی گفت؟
-نه آقا...من چیزی نشنیدم
نگاه منتظرش تحقیر آمیز بود،شکستن غرورم درد داشت.
اینبار بلند تر گفتم:
-معذرت میخوام آ...آقا...
غلط کردم ...دیگه تکرار نمیشه
لطفا ببخشید
.
.
#شاه_دزد
#پارت_۱۵
#فصل_۱
از پایین به پاهاش چسبیده بودم،مثل یه موجود ضعیف و بیچاره و برای زندگیم التماس میکردم بلکه دلش برام بسوزه اما اون به گمونم قلبی نداشت.
همون طور که بالای سرم وایساده بود موهای بلند و آشفته م رو نوازش کرد گفت :
-دختر خوب
چرا یکاری میکنی عصبی شم؟
انگار که یه توله سگ بودم.من رو به همون چشم میدید.
سرم رو پایین انداختم و حس حقارت تمام وجودم رو گرفت.
همون طور که موهای بلندم رو نوازش میکرد به صادق اشاره کرد و وقتی که در قفس بسته شد حس کردم دیگه در امانم و قرار نیست خوراک سگا بشم.
ولی هنوز یه نفس راحت نکشیده بودم که اینبار به موهام چنگ زد و گفت:
-بریم ببینیم ماهی کوچولو درسش و یاد گرفته یا نه؟
دوباره همون حس ترس بهم هجوم آورده بود،جوری حرف میزد که بدون داد زدن و دعوا هم تنم میلرزید.
دوباره برگشته بودیم به همون اتاق کذایی.
بوی تند ادرار تشک و عرق خودم حالم رو بهم میزد.
در رو که پشت سرش بست نگاهی به لباس عروسم انداخت.
تویکلماتش زهر بود که بهم تزریق میکرد :
-حالا خودت ببینم
فکر کنم دیگه بدونی چجوری دوست دارم؟
سرم رو اروم تکون دادم:
-رام و مطیع!
.
.
(هعییییی چطور بود؟؛)