#شاه_دزد 

#پارت_۶

#فصل_۱

 

 

 

سرم سنگینی میکرد شاید برای همین نمیفهمیدم چی میگه.

در حالیکه دستم روی سرم بود به دیوار پشت سرم تکیه دادم تا نقش زمین نشم.

یکم‌ قلبم‌ میسوخت،اصلا یادم نمیومد کی قرصام رو خوردم.

با دردی که توی قفسه سینه م‌ میچرخید بی پناه و مظلومانه توی اتاق نگاهی انداختم،به امید اینکه کیف عروسم رو که توش قرص گذاشته بودم رو پیدا کنم.

توی خونه خودمون کم تحقیر میشدم،کم آزارم میدادن و از جونم سیر بودم که حالا اون مرد می‌خواست بیشتر آزارم بده.

بشکنی زد و با لحن تندی گفت:

-توی هپروتی چرا؟

دنبال چی میگردی؟

ادم‌پر حرفی نبودم،نمیتونستم با اطرافیانم خوب ارتباط بگیرم ولی قرار نبود اون مرد بفهمه مشکل قلبی دارم.

وقتی از پیدا کردن کیف ناامید شدم نگاهم رو دادم بهش:

-من...نمیدونم شما کی هستی آقا 

هر حرفی داری برو به بابام بگو

هر چقدر پول بخوای بهت میده

اون آدمایی مثل تو رو...

هنوز حرفم تموم نشده بود که به سرعت بلند شد،به گلوم چنگ زد و تنم رو به دیوار پشت سرم کوبید.

.

.

#شاه_دزد 

#پارت_۷

#فصل_۱ 

 

 

 

من زیر دست حاج بابام بزرگ شده بودم.

در برابر مردا رام و مطیع بودم.

به قولی یه توله سگ‌ دست آموز که اگه اجازه میدادن میخوردم و اگه صلاح میدونستن میخوابیدم.

حتی لباس زیرم رو هم به انتخاب اونا میپوشیدم.

اون مرد نیازی نبود کاری کنه تا من له بشم.

 سرش رو جلو آورد و با نفرت توی چشمام خیره شد:

-بهتره که دهنت و ببندی و فقط وقتی اجازه  دادم بازش کنی

قراره ۷ ماه اینجا بمونی پس اگه زبونت زیادی کار کنه خودم واست کوتاهش میکنم عاصی

شیر فهم‌ شد؟

-من...من ازت نمی‌ترسم...برو به درک!

مثل همیشه وقتی میترسیدم مغزم درست کار نمیکرد،من همون لحظه هم داشتم قبض روح میشدم.

انگشت شستش رو روی گلوم فشار داد و راه نفسم رو بست،برای یه ذره هوا به مچ دستش چنگ زدم.

اما اون بیرحمانه فشار رو زیاد کرد و کنار گوشم لب زد:

-خوب گوش کن ببین‌چی میگم 

اینجا خونه بابا جونت نیست که همه دست به سینه برات خم و راست شن

خس خس میکردم و اون همون طور که بیخ دیوار گیرم انداخته بود کمربندش رو توی یه حرکت باز کرد و دور گلوم انداخت.

قسمت انتهاییش رو کشیدش و کمربند دور گلوم سفت شد:

-اینجا اگه فقط ازت چشم نشنوم اینجوری قلاده میندازم گردنت و بهت میفهمونم یه توله سگ فقط باید واسه صاحبش دم تکون بده نه اینکه پارس کنه!

تازه قصه داره شروع میشه...!

.

.

#شاه_دزد 

#پارت_۸

#فصل_۱

 

 

 

من توی خونه بابام اونقدر تحقیر شده بودم که حالا کاملا مطیعانه رفتار میکردم ولی شاپور جور دیگه ای تحقیرم میکرد.

انگار واقعا یه موجود بی ارزش بودم.

توی صورتم غرید:

-مفهومه؟

سرم رو به علامت آره تکون دادم و لب زدم:

-بله ...فهمیدم

نیشخندی زد:

-پرنسس بابا بلده چطور رام و مطیع بشه

اونم‌منو به چشم یه حیوون دست آموز میدید،نه بیشتر.

همون طورکه به طرف پنجره می‌رفت انتهای کمربند رو جوری که انگار قلاده ست کشید و منم همراه خودش برد:

-بذار قوانین و یه دور بهت بگم ماهی قرمز!

اینجا هیچ راه فراری نداره

نمیتونی جایی بری

ولی اگه یه دفعه به مغز نخودیت رسید و خواستی فرار کنی...

به چند تا لونه سگ که بیخ دیوار قرار داشتن اشاره کرد و گفت:

-با اونا طرفی

میندازمت تو قفس سگا تا صبح که بهشون سرویس بدی

اینجوری فکر  فرار از سرت میپره و میفهمی دنیا دست کیه!

.

.

#شاه_دزد 

#پارت_۹

#فصل_۱

 

 

 

آدم بی رحمی به نظر میرسید ولی من تمام تلاشم رو میکردم تا فرار کنم.

تا نفس آخر.

دکتر گفته بود اوضاع قلبم اونقدرا خوب نیست.

حاج بابام برام دنبال یه قلب جدید می‌گشت.

توی نوبت پیوند بودم.

نگاه ترسیده م رو به دیوارای بلند دوختم.

حتما یه راهی پیدا می‌شد.

شاپور تنم رو به طرف خودش کشید و گفت:

-حالا مثل یه دختر خوب ... و در میاری و میری رو اون تشک دراز میکشی تا بازی رو شروع کنیم

زنگ خطرا توی گوشم بلند تر به صدا در اومده بودن.

نگاه دو دو زنم رو به چشمای جدیش دوختم و گفتم:

-چ...چی؟ 

-فکر نکنم کر باشی

مگه امشب عروسیت نیست؟

نمیشه که .. نداشته باشی 

-ن...نکن...خواهش میکنم

چشمام سیاهی میرفت و کاش یکم قوی بودم.

سرش رو نزدیک آورد و با بدجنسی نیشخند زدم:

-بهت حق انتخاب میدم

من...یا سگام 

اگه کاری و که گفتم همین الان  انجام ندی میفرستمت تو قفس سگا تا صبح پیش اونا بخوابی

.

.

#شاه_دزد 

#پارت_۱۰

#فصل_۱

 

نگاهم‌ به طرف قفس سگا چرخید،هیچ کس نمیتونست اونقدر بی رحم باشه.

شاید در حد تهدید می‌تونست، اونم فقط برای اینکه تظاهر کنه خیلی سنگدله.

سرم رو به علامت نه تکون دادم و خودم رو تا جایی که میشد عقب کشیدم:

-من...هر کاری بگی...نمیکنم

ازت...نمی‌ترسم

لکنتم نشون میداد ترسیدم ولی تظاهر که‌میتونستم کنم؟

شاپور تک خنده ای کرد و سرش رو با تاسف تکون داد:

-هر چی بیشتر تقلا کنی بیشتر لذت میبرم

-ولم کن بذار برم...چی از جونم میخوای دیوونه

یهو کمربند رو کشید و‌دوباره پرت شدم توی بغلش.

با دو انگشت شست و اشاره محکم‌ چونه م رو گرفت و وادارم کرد بهش نگاه کنم:

-مواظب حرف‌ زدنت باش بچه جون 

بهت گفتم اینجا خونه بابات نیست

حالا تا عصبی نشدم بکن‌ این لباسا رو کار زیاد داریم

دستش که به طرف یقه لباس عروسم رفت انگار بهم تشنج دست داده بود.

شروع کردم به تقلا،هر چند که‌ موفق نبودم.

شبیه یه بچه گربه که الکی پنجول میکشه به نظر میرسیدم.

زیپ لباسم.. و قبل از اینکه بتونه از تنم  دستم‌ رو عقب بردم و محکم کوبیدم توی صورتش:

-حر...ومزاده اشغال...بهم دست نزن

 

(جوری ک عاشقه این رمان شدمو نمیتونمممم›  )