سخنه مدیر وبلاگ:بچه ها سوپرایزم این رمانه جدیده ک همراه با عروس نحس تقدیم نگاهای جذابتون میشه امیدوارم ک دوست داشته باید و اینکه به روی عکس تک تک شخصیت های رمان هارو براتون میزارم؛

'به نام خالق او'

#شاه_دزد

#پارت_۱

#فصل_۱

 

 

 

به لباس عروسم چنگ زدم و با استرسی که به جونم افتاده بود به مرد روبروم نگاه کردم.

توی چشماش شرارت و نفرت موج میزد.

حتما اشتباه اومده بود،آرایشگر به جای محمد رضا داماد دیگه ای رو فرستاده بود داخل.

سعی کردم حسای بد رو از خودم دور کنم.

دامن لباسم رو توی مشتام فشار دادم و با اشاره به در گفتم :

-فکر کنم اتاق و اشتباه اومدی آقا...

لطفا برید بیرون‌ من حجاب ندارم عروس شما...

مرد با اون نگاه تیره بی توجه به حرفام جلو اومد.

 تو یه حرکت به موهای شینیون شده م‌ چنگ زد و تنم رو به طرف خودش کشید.

با هین بلندی پرت شدم توی بغلش.

روز عروسی نباید مرد دیگه ای من رو با اون لباس و آرایش میدید.

حاج بابام من رو میکشت که نا محرم تنم رو دیده.

قبل از اینکه جیغ بکشم دستش رو جلوی بینیش گرفت و پچ زد:

- هیس...تا من نخوام کسی از اون در داخل نمیاد 

سعی کن عاقل باشی عاصی

یکم‌ از این‌مغز کوچولوت استفاده کن!

اون مرد اسمم رو میدونست و با حرفاش وحشت زده ترم میکرد.

چشمای شرورش و عطر تلخش ترکیبی بود که بوی جهنم میداد.انگار شیطان بود که از طبقه هفتم‌ جهنم فرار کرده.

نفس لرزونی کشیدم و گفتم:

-تو...تو کی هستی؟

.

.

#شاه_دزد

#پارت_۲

#فصل_۱

 

 

تنم بین بازوهای مرد میلرزید و پاهام دیگه جون نداشت.

سرش رو نزدیک آورد و کنار گوشم زمزمه کرد:

-من همون کسیم که حاج بابات به خاطرش تو رو داد به اون پسره ی ریقو و عروسیت و جلو انداخت تا دستم بهت نرسه

حرفای مرد رو نمیفهمیدم، فقط میترسیدم محمدرضا بیاد و خبر به گوش بابام برسه.

بین بازوهاش لرزی کردم و گفتم:

-تو رو خدا...بابام اگه...

بغضم بزرگ‌ تر شد و تا چشمام بالا اومد،هنوز یادم نرفته بود فریدون آخرین بار توی انباری چه بلایی سرم آورده بود.

فکر میکردم اگه ازدواج کنم خلاص میشم اما حالا یه مرد با اون چشمای سیاه و براق با کینه بهم خیره شده بود.

فقط برای اینکه خلاص شم دستم رو روی گردنبندم کشیدم و گفتم:

-اگه پول می‌خوای من...من فقط همینا رو...

از اینکه بین بازوهای یه مرد باشم نفرت داشتم.

از دستمالی شدن و نفس های تند شده شون میترسیدم.بوی.. حالم رو بهم میزد.

مرد با تفریح به درموندگیم نگاهی انداخت و گفت:

-پس از من‌ چیزی برات نگفتن

.

.

#شاه_دزد 

#پارت_۳

#فصل_۱

 

 

 

صداش برام آشنا بود،انگار یه جایی شنیده بودم ولی به جا نمیاوردم.

همین گیج ترم میکرد :

-تو ...تو کی هستی؟

از چی حرف میزنی؟

باهام تفریح میکرد،انگار من یه آهوی زخمی بودم و اون یه شکارچی خطرناک.

دستمال سفیدی از توی جیبش بیرون آورد و نگاه تیزش از چشمام جدا نشد :

-بذار یکم از بازی رو برات لو بدم 

به هر حال حقته که بدونی 

تو به خاطر اینکه حاج بابات مجبورت کرده با اون مردک ازدواج کنی روز عروسیت از آرایشگاه فرار کردی و یه نامه براشون گذاشتی 

-تو رو خدا...اذیتم نکن...

اینا چیه میگی؟

 دیوونه شدی؟‌ ولم کن  روانی!

بازوهاش رو محکم تر دورم پیچید و زیر لب غرید:

-قراره ۷ ماه با من زندگی کنی عاصی 

صبر من و امتحان نکن که بد میبینی 

روی لحن صحبت کردنت دقت کن

چون توی خونه من هر اشتباهی یه تاوانی داره

تکونی به خودم دادم:

-ولم کن عوضی...

چرا اومده بود سراغ من؟ 

منکه خودم نابود بودم،بیچاره تر از من سراغ نداشت.

حاج بابام اگه میفهمید فرار کردم و پیدام میکرد بدبخت تر از اون میشدم.

دستمال رو که روی صورتم گذاشت کم کم‌ پشت پلکام گرم میشد:

-بیدار که شدی بازی شروع میشه 

فعلا خوب بخواب!

.

.

#شاه_دزد 

#پارت_۴

#فصل_۱

 

 

 

با تلخی وحشتناکی که ته گلوم حس میکردم هوشیار تر شدم.

بدنم درد میکرد و دهنم بدجوری تلخ بود.

دستی به گلوم کشیدم و آروم لب زدم:

-آب...تشنمه...

اما هیچ کس انگار صدام رو نمیشنید.

به سختی به بدن سست شده م تکونی دادم.

بوی تند ادرار می‌اومد.

من اون بو رو خوب میشناختم.

تا همون چند سال پیش وقتی میترسیدم خودم رو خیس میکردم.

تشکم همیشه اون بو رو میداد.

دستم رو روی سر سنگین شده م گذاشتم و از جام بلند شدم.

یه اتاق خالی که جز یه تشک که پر از لکه های زرد داشت و چند تا چمدون چیزی دیگه ای توش دیده نمیشد.

سرم گیج میرفت و به کمک دیوار بلند شدم.

از وقتی بابام جواب مثبت به محمد رضا داده بود لحظه شماری میکردم از خونه مون برم و از دست بابام راحت شم.اما حالا توی شرایط بدتری بود.

با دیدن در چوبی به طرفش قدم برداشتم اما هنوز بهش نرسیده بودم که در باز شد و مرد داخل اومد.

همون مردی که توی آرایشگاه دیده بودمش.

پیراهن مشکی پوشیده بود؛ با کت و شلوار همون رنگ.

به قول مامان اتوی شلوارش هندونه رو قاچ میکرد.

نگاهش پر از نفرت و کینه بود،نیشخندی زد و گفت:

-مادمازل جایی تشریف میبرن ؟

.

.

#شاه_دزد 

#پارت_۵

#فصل_۱ 

 

 

 

از اون‌نگاه تیز و چشمای سیاه میترسیدم.

یه قدم به عقب برداشتم و به دیوار چنگ زدم تا پس نیفتم.

مرد که لبه پنجره نشست بغضی که تازه می‌خواست سر باز کنه رو قورت دادم و گفتم:

-تو کی هستی؟

برای چی من و آوردی اینجا؟

چی از جونم میخوای؟

توی چشمای سیاهش حس نفرت رو میدیدم،حتی با اون نگاه هم سعی می‌کرد بهم بفهمونه چقدر کوچیک و بیچاره م.

به سر تا پام نگاهی انداخت و گفت:

-من شاپورم!

همینکه اینو بدونی برات کافیه

سیگاری از توی جیبش بیرون آورد و آتیش زد.

من اون مرد رو نمی‌شناختم،حتی یبار هم اسمش رو نشنیده بود.

از پشت دود سفید رنگ به قیافه ترسیده م‌ نگاهی انداخت ،اون حالتی که سیگار میکشید بیشتر من رو میترسوند:

-اینجوری نگاه نکن‌ 

دلم برات نمیسوزه

تنم میلرزید، خیلی رقت انگیز به نظر میرسیدم،هر کسی تو اون حال من رو میدید دلش برام میسوخت ولی اون مرد عین سنگ بود:

-میخوای باهام چکار کنی؟

مرموز خندید و دوباره به سیگارش پوک زد:

-یه بازی جذاب قراره کنیم که بدجوری سرگرم کننده ست

تو ۷ ماه تو این خونه و پیش من میمونی 

ماه هفتم با یه توله  برت میگردونم خونه حاج بابات

همین!

.

.

((((((ایننننننن رمان ب شدتتتتتتتت هاته!)))))))