عروس نحس - ( چند پارتی ۱۱۵ تا ۱۲۰)
#عروس_نحس
#خاتون
#پارت_۱۱۵
#فصل_۱
تنم تو تب میسوخت و انگار تو گلوم اسید میریختن.
گر گرفته بودم و پلکای سنگینم میلی به باز شدن نداشت اما صدای دعوا و جر و بحث نمیذاشت بخوابم.
جیغ خان جون که بلند شد به سختی لای پلکام رو باز کردم و دیدم که توماج به یقه داریوش چنگ زده و چنان مشتی توی صورتش کوبید که نعره ش تنم رو لرزوند.
توماج پر غیض مشت بعدی رو کوبید و گفت:
-زورت به زن رسیده؟
با چه حقی کتکش زدی؟
به تو هم میگن مرد؟
خان جون سعی کرد دو تا برادر رو از هم جدا کنه اما زورش به توماج نمیرسید.
داریوش خودش رو عقب کشید و گفت:
-به تو چه ربطی داره؟
زنمه...هر کاری بخوام باهاش میکنم
مخصوصا وقتی گه اضافه بخوره
خان جون عصاش رو زمین کوبید و گفت:
-بسه... شما دو تا مثلا برادرید
واسه خاطر اون میونه تون و خراب نکنید
توماج با چشمای به خون نشسته به طرف مادرش چرخید و گفت:
-میگن زنا بدترین دشمن هم هستن
حالا میفهمم چقدر راسته
خان جون خواست حرفی بزنه اما صدای بابا علی همه رو ساکت کرد:
-اینجا چه خبره؟ صداتون تا...
با دیدن من حرف تو دهنش ماسید.
خیره بهم جلو اومد و حتی به خان جون هم توجه نکرد.
کنارم نشست و دستش رو روی پیشونی گر گرفته م گذاشت و گفت:
-داریوش این بلا رو سرت آورده؟
و بعد نگاهی پر از ناامیدی بهش انداخت و ادامه داد:
-آفرین به غیرتت پسر...
.
.
#عروس_نحس
#خاتون
#پارت_۱۱۶
#فصل_۱
بابا علی و توماج جوری مواظبم بودن که انگار من عزیز ترین شونم.
لوسم میکردن و لیلی به لالام میذاشتن.
نازم و میخریدن و بهم میرسیدن.
خجالت رو میشد تو چشماشون دید.
به خاطر کاری که نکرده بودن احساس شرمندگی میکردن.
انگار خودشون رو مقصر میدونستن.
حتی یه لحظه هم اجازه نمیدادن با داریوش تنها بمونم.
هر چند این محافظت فایده ای نداشت.
به هر حال شوهرم بود و باید برمیگشتم پیشش.
با حرف بابا علی بغض سنگینی توی گلوم نشست.
لیوان آب پرتقال رو جلوی دهنم گرفت و گفت:
-بخور بابا...من میمونم پیشت تا توماج از سفارت برگرده
رفته کارای سفرش و ردیف کنه
تا چند روز دیگه عازمه
یهو راه گلوم بسته شده بود.
میدونستم احساساتم اشتباهه اما تحمل رفتنش رو نداشتم.
قلبم شده بود یه بچه زبون نفهم و بیتابی میکرد.
بابا که متوجه حالم شده بود دستش رو روی موهام کشید و گفت:
-ببخش بابا...اگه زودتر میدونستم بیشتر مواظبت میشدم
ولی دیگه نگران نباش
توماج که برگرده خودم مراقبتم
داریوش یکم مثل مادرش دم دمی مزاجه
ولی تو به دل نگیر
همراه با بغضی که داشت خفه م میکرد لبخند زورکی زدم تا خیال پیرمرد رو راحت کنم،اما حسی که داشت تو قلبم ریشه میزد چی؟
هر چند رفتنش به نفع هر دو نفر مون بود.
نباید به قلبم اجازه بلند پروازی میدادم.
اون حس ممنوعه بود.
گناه بود.
داریوش هر چقدر بد،ولی اسمش تو شناسنامه م خودنمایی میکرد.
.
.
#عروس_نحس
#خاتون
#پارت_۱۱۷
#فصل_۱
توماج از وقتی از سفارت برگشت بهم سرنزده بود.
دلم برای یه لحظه دیدنش بهونه گیری میکرد.
به خودم تشر میزدم که نباید به اون آدم حسی داشته باشم ولی قلبم زبون نفهم بود،نمیفهمید.
اونقدر به در زل زدم تا خوابم برد.
انتظار منو میکشت.
کاش میومد و مثل شبای قبل روی موهام و میبوسید،کاش هنوز پیشونیم از بوسه هاش داغ بود.
داشت منو بدعادت میکرد.
میخواست به بازوهای بزرگش معتاد شم و بعد یه شب وسط دلتنگی هام بره و دیگه برنگرده.
حتی توی خواب هم بغض میکردم.کابوس میدیدم رفته و کنار زنش تصورش میکردم و دلم آتیش می گرفت.
نیمه های شب وقتی تخت پایین رفت لبخندم کش اومد.
توماج اومده بود.
اومده بود چون میدونست خاتون دلتنگه.
وقتی یه دستش رو زیر سرم سُر داد و اون یکی دستش رو دور شکمم پیچید تازه عطرش مشامم رو پر کرد و مثل جن زده ها از خواب پریدم.
شروع کردم به تقلا کردن،شبیه کسی بودم که روش بختک افتاده و نمیتونه جیغ بکشه.
الکی دست و پا میزدم و نفسم تو سینه م گیر کرده بود.
سرش رو نزدیک آورد و کنار گوشم زمزمه کرد:
-تکون بخوری کشتمت
بدون تو خوابم نمیبرد
فرداشب برمیگردی اتاق خودمون
بعد در مورد این چند روز مفصل حرف میزنیم
.
.
#عروس_نحس
#خاتون
#پارت_۱۱۸
#فصل_۱
قفسه سینه م به حدی سنگین بود که به خس خس افتادم.
دیگه ازش نمیترسیدم،من مرگ و به چشم خودم دیدم،فقط ازش متنفر بودم.
دلم نمیخواست ببینمش.
حتی نمیخواستم سر انگشتش بهم بخوره و منو لمس کنه.
به دستش چنگ زدم و خودم و به جلو کشیدم.
میخواستم برم،با اینکه جایی رو نداشتم.
فرار میکردم و مهم نبود در موردم چی میگن.
نفساش که روی صورتم پخش میشد حالت تهوع میگرفتم.
حتی دندونام چفت شده بود و نمیتونستم حرف بزنم و بگم که ولم کنه.
در عوض اون منو وحشیانه به خودش چسبوند و کنار گوشم غرید:
-آروم بگیر نذار نصف شبی اون روی سگم بالا بیاد
فکر کردی توماج و بابام میتونن تو رو ازم بگیرن؟
پس فردا که توماج برگشت پیش زنش تازه میفهمی کسی رو جز داریوش نداری
حس میکردم تو سرمای سیبری گیر کردم،از تصور برگشتن به اون اتاق و دوباره تحقیر شدن تنم میلرزید و دندونام بهم میخورد.
داریوش پتو رو روی تن مون کشید و گفت:
-حالا بتمرگ بذار منم بخوابم
چند شبه چشم رو هم نذاشتم
ولی مغزم فرمان میداد برم،فرار کنم.
تنم هیستریک میلرزید و به سختی لب زدم:
-ولم...ک...
حرفم تموم نشده دست سنگینش تو دهنم نشست و بهم توپید:
-گفتم بکپ...حتما باید مثل سگ بزنمت تا حرفم و بفهمی حیوون
.
.
#عروس_نحس
#خاتون
#پارت_۱۱۹
#فصل_۱
بعد از اینکه توماج از سفارت برگشته بود اصلا به دیدنم نیومد.
بیشتر بابا علی بهم سر میزد و هر بار سعی میکرد یجوری لبخند روی لبم بیاره.
از طرفی هم داریوش خط و نشون میکشید و که اگه تا شب برنگردم به اتاق مشترک مون اتفاق خوبی نمیفته.
انگار طاقتش طاق شده بود.
ازش میترسیدم و میدونستم هر کاری از دستش برمیاد.
توماج هم داشت برمیگشت.
با رفتنش من دیگه هیچ پشت و پناهی نداشتم.
بابا علی هم که از پس داریوش بر نمیاومد.
با پیچیدن عطر شکلات داغ زیر بینیم نفس عمیقی کشیدم و لبخندم کش اومد.
عاشق شکلات داغ بودم،ولی وقتی خودم درست میکردم اصلا مزه خوبی نداشت.
داریوش هم هیچ وقت منو بیرون نمیبرد تا ازش بخوام برام شکلات داغ بخره.
فکر میکردم رویا میبینم اما صدای توماج کنار گوشم میگفت که اشتباه میکنم:
-پاشو یکی یدونه
پاشو ببین واست چی درست کردم
لای پلکام رو باز کردم و بعد از ۲ روز بالاخره دیدمش.
صورتش آروم و خونسرد بود اما چشماش ۲ کاسه ی خون.
با دیدن ماگ توی دستش بغضم رو قورت دادم تا نفهمه چقدر دلتنگش هستم و گفتم:
-من عاشق شکلات داغم...
لیوان رو روی پاتختی گذاشت و کمک کرد روی تخت بشینم:
-میدونم!
اینبار نپرسیدم از کجا ،چون میدونستم باز دروغ میگه.
ولی کاش منِ بیجنبه و ضعیف و به محبتای ریز و درشتش معتاد نمیکرد.
.
.
#عروس_نحس
#خاتون
#پارت_۱۲۰
#فصل_۱
-زن و شوهر دعوا کنند
ابلهان باور کنند
بفرمائید...اینا که با هم خوبن فقط شما دو تا الکی شلوغش کرده بودید
خان جون این رو به توماج و بابا علی گفت و پشت میز نشست.
بعد از یه هفته توی اتاق موندن بالاخره داریوش منو به زندگی قبلی برگردوند.
مجبور بودم با دردی که داشتم شام رو با خانواده بخورم.
از پله ها که پایین میرفتیم دستش رو دور شونه هام حلقه کرد و کنار گوشم گفت:
-سعی کن عادی رفتار کنی خوشگلم
بعد از این فقط من میمونم برات...
حرفش پر از تهدید بود.
سرم رو آروم تکون دادم و به آدمای پشت میز سلام کردم.
توماج فقط سری تکون داد و بی تفاوت مشغول خوردن شد.
اما فک های منقبض شده ش نشون میداد اونقدرا که نشون میده آروم نیست.
بابا علی با لبخند به صندلی کناریش اشاره کرد و گفت:
-بیا اینجا بشین بابا...بیا ببینم امروز چطوری
داریوش صندلی کنار خودش رو عقب کشید و گفت:
-نه دیگه...امروز زنم مال خودمه
بابا دیگه چیزی نگفت و داریوش با مهربونی که باعث تشنجم میشد برام غذا کشید.
گاهی هم با محبتای الکی میخواست توجهم رو جلب کنه و به خانواده بفهمونه ما چقدر خوشبختیم.
اما چیزی توی وجودم مرده بود.
یه حس غریبی داشتم.
داریوش پشت مه زندگی میکرد و من تو قعر جهنم.
توماج که زودتر از همه غذاش رو تموم کرده بود از پشت میز بلند شد و رو به خان جون گفت:
-من برم با بچه ها قرار دارم...شب دیر تر میام
میخوام قبل از رفتن دوستام و ببینم
خان جون لبخندی زد و گفت:
-برو مادر بهتون خوش بگذره ...اتفاقا زنداییت میگفت بنیتا هم قراره بیاد
توماج گوشیش رو از روی میز چنگ زد و خان جون ادامه داد:
-به خدمتکار میگم چمدونت و واسه فردا ببنده
(عیبابا این خان جون و داریوش چرا انقد رو اعصابمه؟🦦)