#عروس_نحس 

#خاتون 

#پارت_۱۰۷

#فصل_۱ 

 

همه نگاه ها سمت بنیتا چرخید و من نفسم تو سینه حبس شد‌.

چیزی توی وجودم به تقلا افتاده بود.

حس موذیانه ای عذابم میداد و با دست روی دسته  مبل ضرب گرفته بودم که صداش متوقفم کرد:

-آروم باش...

همین ۲ کلمه کافی بود .

به نیم رخ جدیش خیره شدم  و اون چشم از بنیتا نمیگرفت.

دخترک چتری هاش رو که حالا خیس از عرق شده بود رو کناری زد و گفت:

-خب ...راستش...عمه جون

زندایی دست دخترش رو آروم فشار داد و گفت:

-خجالت نداره که مادر...بگو

بنیتا که انگار بدجوری بغض داشت هوا رو بلعید و گفت :

-راستش...من و توماج اصلا نقطه مشترک نداریم...یعنی

میخوام فعلا...

همه نگاه ها هاج و واج روی بنیتا بود که توماج بلند شد،کتش رو با خونسردی مرتب کرد و گفت:

-شب خوبی بود 

مامان...بلند شو دیگه وقت رفتنه 

قیافه های بُق کرده و نگاه های ناباور همه نشون میداد هیچ کس از نتیجه راضی نیست، جز توماج.

خان دایی حتی برای بدرقه به خودش زحمت نداد،زن دایی هم اصلا حال خوبی نداشت. 

سوار ماشین که شدیم خان جون حرصی گفت:

-چی به اون بچه گفتی توماج ؟

فکر کردی من نمی‌فهم...

حرف خان جون با مشتی که توماج روی فرمون کوبید قطع شد:

-بسه...مسخره بازی امشب دیگه تکرار نمیشه

میتونستم همون روز کاری کنم که زنگ نزنی 

اما خواستم بکشونم تون اینجا تا بفهمید زندگی من بازیچه دست شما نیست

این قضیه هم اینجا تموم شده ست 

نمیخوام دیگه چیزی در موردش بشنوم

شونه های پهن و مردونه ش از خشم میلرزید و کسی جرات حرف زدن نداشت.

توی اوج عصبانیت از ماشین پیاده شد و رو به داریوش گفت:

-داداش...شما بشین پشت فرمون 

من بعدا میام خونه

.

.

#عروس_نحس 

#خاتون 

#پارت_۱۰۸

#فصل_۱ 

 

نیمه شب رسید و توماج هنوز به خونه برنگشته بود.

صدای جر و بحث خان جون و بابا علی هم نشون میداد عمق فاجعه بیشتر از اون حرفاست.

داریوش اما حال خوبی نداشت.

پیشونی عرق کرده ش نشون میداد تب داره،با تموم زخم زبون ها و آزار و اذیت هاش باز دلم براش میسوخت.

ظرف آب خنک رو روی پاتختی گذاشتم و دستمال رو خیس کردم.

وقتی روی پیشونیش گذاشتم نفس عمیقی از خنکی دستمال کشید و پلک های سرخ و متورمش رو باز کرد. 

نگاهی به صورت خسته م انداخت و بی حال لب زد:

- این همه اذیتت میکنم باز بهم توجه میکنی؟

نگاه ازش دزدیدم و با اینکه بدجور دلخور بودم جواب دادم:

-تو شوهرمی...هر چقدرم بد باشی بازم...

نیشخندی زد و گفت:

-این قدر فیلم بازی نکن...

منتظری سرم و بذارم زمین بری پی هرزگیت 

تنم به لرز افتاده بود،نمیتونستم حرفاش رو هضم کنم:

-هرزگی؟... 

وقتی به سرفه افتاد بقیه حرفم رو فراموش کردم.

احمق بودم ولی باز دلم براش میسوخت.

لیوان آب و برداشتم و کمک کردم سرش رو بلند کنه،لیوان رو به لبش چسبوندم و همون طورکه قلوپ قلوپ میخورد گفتم:

-چرا دکتر نمیری؟

سرفه هات داره هر روز بیشتر میشه

لیوان و که از لبش فاصله دادم گفت:

-چیزی نیست

ویروس جدیده...میگن سرفه و تب داره

-آخه مگه سرفه خونریزی گلو داره؟

-خیلی سرفه کردم...گلوم زخم شده 

سرش رو روی بالش گذاشت و گفت:

-برقا رو خاموش کن ...خوابم میاد

نفس کلافه م رو بیرون فرستادم.خیلی خسته بودم.

چراغا رو خاموش کردم، اما خودم خوابم نمیومد.

از اتاق بیرون زدم و به طرف پشت بوم رفتم، اما سر راه یه سر هم به اتاق خالی توماج زدم.

هنوز به خونه برنگشته بود.

حال بد داریوش یه طرف و زندگی جهنمی خودم از طرف دیگه نمیذاشت نگران حال اون مرد باشم.

لبه پشت بوم نشستم و با دستام خودم و بغل کردم، لباسم نازک بود و هوای آخر اسفند نامرد و موذی.

وقتی بدنم لرز گرفت دستای یکی دور تنم پیچید.

.

.

#عروس_نحس 

#خاتون 

#پارت_۱۰۹

#فصل_۱ 

 

 

بدنم بین بازوهاش به لرز افتاده بود،بغض داشت خفه م میکرد وقتی سرش رو پایین آورد و کنار گوشم زمزمه کرد:

-نکند فکر کنی در دلِ من یادِ تو نیست  

گوش کن، نبضِ دلم زمزمه اش با تو یکیست

به همون راحتی با دلم بازی میکرد و من و گیج و سردرگم دنبال خودش می‌کشید.

حرفاش مثل عسل شیرین بود،دلِ بی جنبه  هم محتاج توجه.

سرم رو به قفسه سینه ش تکیه دادم،فقط برای چند ثانیه تا آروم بگیرم. 

کارم اشتباه بود.

گناه  رگ و ریشه م  رو مثل اسید میسوزوند ،اما دلم یه مأمن می‌خواست.

یه شونه که بهش تکیه کنم.

اجازه ندادم اون حس خوب ادامه داشته باشه.  تنم و جلو کشیدم و گفتم:

-نکن توماج...یکی ما رو میبینه 

برای چند ثانیه لباش رو به شقیقه م چسبوند.

انگار منبع ارامشش اونجا بود.

و بعد همون نقطه رو عمیق بوسید و عقب کشید.

تو یه حرکت از لبه پشت بوم بالا پرید و کنارم نشست.

ازم فاصله داشت.

تن هامون بهم نمی‌خورد اما عطرش محاصره م کرده بود.

هر دو خیره به لامپ روشن خیابونا بودیم و ازش پرسیدم:

-با بنیتا چکار کردی که جواب منفی داد؟

نگو هیچی که باورم نمیشه...

به طرز لعنتی طوری تو گلو خندید و گفت:

-هیچی...چهار کلوم حرف منطقی زدم

منظور دار بهش نگاه کردم و گفتم:

-بعد به خاطر همون چهار کلوم حرف منطقی اونجوری عرق کرده بود و به تته پته افتاده بود؟

شونه ای بالا انداخت ،اما هنوز جوابی نداده بود که صدای داریوش رو از پشت سرم شنیدم:

-اینجا چکار میکنید تو این سرما؟

.

.

#عروس_نحس 

#خاتون 

#پارت_۱۱۰

#فصل_۱ 

 

 

سرما نمیتونست تنم رو منجمد کنه اما داریوش چرا.

قدرتش از برف و یخبندون قطب هم بیشتر بود.

لرز بدی به تنم افتاد و با چشمای وحشت زده به عقب برگشتم.

حتی نمیتونستم پلک بزنم وقتی که  داریوش رو درست تو چند قدمی خودمون دیدم.

فقط من میتونستم بفهمم پشت اون ظاهر آروم چی خوابیده.

چشمام دو کاسه ی خون به نظر میرسید. 

در حالیکه پاهام سست شده بود چرخیدم و از لبه پشت بوم پایین پریدم.

توماج اما خونسرد نگاهی به داریوش انداخت و گفت:

-هوا خوب بود،اومدم پشت بوم دیدم زنداداشم اینجاست...

قدمای بی جونم رو که به طرفش برداشتم  شونه م رو گرفت  و من و به خودش چسبوند.

به بازوم چنگ زد و جوری که انگار یه زوج عاشق پیشه ایم پیشونیم رو بوسید و گفت:

-آره...عادت داره بعضی وقتا میاد خلوت میکنه

توماج سری تکون داد و ندید که بازوم داره زیر فشار قطع میشه.

کاش برادرش رو مثل من میشناخت.

چند لحظه ای توی سکوت گذشت و بالاخره داریوش به طرف در راه افتاد و همون طورکه تو بغلش بودم رو به برادرش گفت:

-فعلا شب بخیر...

تو هم اونجا نمون ،هوا سرده سرما میخوری

از پله ها که پایین میرفتیم اونقدر درد بازوم زیاد شده بود که با صدایی که از شدت بغض میلرزید گفتم:

-اخ...داریوش...دستم

-خفه خون بگیر که امشب اصلا حوصله زر زر کردنتو ندارم

دلم پیچ میخورد و از اون مرد میترسیدم،انگار چند تا زن قوی بنیه داشتن تو شکمم رخت میشستن.

وارد اتاق که شدیم به موهام چنگ زد و منو به طرف سرویس برد.

تنم رو به داخل هل داد.

کمربند رو از روی تخت چنگ زد و دور دستش پیچید.

 در حموم رو که می‌بست گفت:

-نصف شبی باید ور دل  برادرم پیدات کنم پدر سگِ ولد زنا؟

با بچم کاری نداشته باششش😭

.

‌.

(چندپارت محدود شده به صورت جداگانه قرار میگیره دوستان)

.

.

#عروس_نحس 

#خاتون 

#پارت_۱۱۴

#فصل_۱ 

 

پلکام اونقدر سنگین بود که نمیتونستم بازشون کنم.

درد داشتم.

تنم کوفته بود و سرم بوم بوم صدا میکرد.

با ته مونده توانم ناله ای کردم و قطره های درشت اشک از لای پلکام فرار کردن.

چقدر درمونده بودم.

صدای توماج نزدیک تر شد و تقه ای به در زد:

-خاتون؟...اونجایی؟...

لبای ترک خورده م رو تکون دادم اما صدای نامفهومی ازش خارج شد.

توماج که انگار شنیده بود در رو باز کرد و عطرش مشامم رو پر کرد.

به سختی لای پلکام رو باز کردم و دیدمش که هاج و واج بهم نگاه میکرد.

باورش نمیشد.

نگاهش تک تک زخما و کبودی هام رو میسوزوند.

دستاش مشت شد و لب زد:

-میکشمش‌..‌.به والله که میکشمش

و بعد با چند قدم بلند خودش و بهم رسوند.

کنار بدنم زانو زد و دستاش رو با احتیاط دورم پیچید.

اخ بی جونی گفتم و اون کنار گوشم زمزمه کرد:

-دردت به سرم...

این رو گفت و تن یخ زده م رو به بدن درشتش چسبوند.

سرم رو که به قفسه سینه ش چسبوند لب زدم:

-تو...توماج؟

-جان توماج...حرف نزن الان میبرمت دکتر

مچ دستش رو گرفتم و فشار ضعیفی بهش دادم:

-چرا...هیچکی...دوسم...نداره؟..‌.

لباش رو به پیشونی تب دارم چسبوند و تنم رو بین بازوهاش فشار داد:

-من قد همه دوست دارم...

دوست داشتنتم هر چقدر گناه باشه من یه گناهکار میمون

.

.

#عروس_نحس 

#خاتون 

#پارت_۱۱۵

#فصل_۱ 

 

تنم تو تب میسوخت و انگار تو گلوم اسید میریختن.

گر گرفته بودم و پلکای سنگینم میلی به باز شدن نداشت اما صدای دعوا و جر و بحث نمیذاشت بخوابم.

جیغ خان جون که بلند شد به سختی لای پلکام رو باز کردم و دیدم که توماج به یقه داریوش چنگ زده و چنان مشتی توی صورتش کوبید که نعره ش تنم رو لرزوند.

توماج پر غیض مشت بعدی رو کوبید و گفت:

-زورت به زن رسیده؟

با چه حقی کتکش زدی؟

به تو هم میگن مرد؟

خان جون سعی کرد دو تا برادر رو از هم جدا کنه اما زورش به توماج نمی‌رسید.

داریوش خودش رو عقب کشید و گفت:

-به تو چه ربطی داره؟

زنمه...هر کاری بخوام باهاش میکنم

مخصوصا وقتی گه اضافه بخوره

خان جون عصاش رو زمین کوبید و گفت:

-بسه... شما دو تا مثلا برادرید 

واسه خاطر اون میونه تون و خراب نکنید

توماج با چشمای به خون نشسته به طرف مادرش چرخید و گفت:

-میگن زنا بدترین دشمن هم هستن

حالا میفهمم چقدر راسته

خان جون خواست حرفی بزنه اما صدای بابا علی همه رو ساکت کرد:

-اینجا چه خبره؟ صداتون تا...

با دیدن من حرف تو دهنش ماسید.

خیره بهم جلو اومد و حتی به خان جون هم توجه نکرد.

کنارم نشست و دستش رو روی پیشونی گر گرفته م گذاشت و گفت:

-داریوش این بلا رو سرت آورده؟

و بعد نگاهی پر از ناامیدی بهش انداخت و ادامه داد:

-آفرین به غیرتت پسر...

(هعییییی :)  )