رمان خیلی خوبیه،مایل ب ادامه؟؛

... ⊰⊹❈🤍پَنــٰـآهَـمْ بـٰآشْ🤍❈⊹⊱... 

#𝑃𝑎𝑟𝑡-5

❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃

سلین دختر خاله ساناز دوست مامان بود که سه سال ازم بزرگتره، ما از بچگی باهم بزرگ شدیم و شد خواهرم.. 

من بعد از مرگ بابا به خاطر وضعیت روحیم نتونستم درسمو ادامه بدم اما سلین درسش عالی بود و جهشی خوند.. 

الان هم درس میخونه هم یه مطب داره و مستقله. رشتش روانشناسیه و بر خلاف سن کمش شده یه مشاور عالی. 

داشتم میرفتم سمت اتاقم که صدای کلید اومد

فکر کنم پرهام اومد.

راهمو برگشتم که دیدم در باز شد و پرهام وارد خونه شد

_سلام داداشی خسته نباشی! 

_سلام عزیز داداش، مرسی

_تا بری لباساتو عوض کنی من ناهارو حاضر میکنم

باشه ای گفت و به سمت پله ها رفت. 

وارد آشپزخونه شدم و مشغول چیدن میز شدم

پارچ آب رو گذاشتم رو میز و صداش کردم: 

_داداش؟ 

_جانم؟ 

_ناهار حاضره نمیای؟ 

_اومدم 

و ثانیه ای بعد وارد آشپزخونه شد.. 

_به به میزو ببین.. پناه خانوم چه کردی

ریز خندیدم که نشست رو صندلی 

منم نشستم و ناهارمونو خوردیم. 

غذاش که تموم شد پاشد و ظرفشو گذاشت تو سینک

خواست میزو جمع کنه که گفتم: 

_داداش لازم نیست کمک کنی، 

برو استراحت کن من میزو جمع میکنم

لبخندی زد و باشه ای گفت، بعد از آشپزخونه رفت بیرون

منم سریع میزو جمع کردم و ظرفارو شستم. 

❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃

... ⊰⊹❈🤍𝑃𝑎𝑛𝑎ℎ𝑎𝑚 𝑏𝑎𝑠ℎ🤍❈⊹⊱...

.

.

... ⊰⊹❈🤍پَنــٰـآهَـمْ بـٰآشْ🤍❈⊹⊱... 

#𝑃𝑎𝑟𝑡-6

❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃

کمی میوه شستم و چیدم تو ظرف و با برداشتن چاقو از آشپزخونه خارج شدم

رفتم سمت پذیرایی که دیدم نشسته رو کاناپه رو به روی تلوزیون و خیره شده به صفحه خاموشش. 

نمیدونم چش شده بود

رفتم کنارش نشستم که تکونی خورد و از فکر خارج شد

ظرف میوه رو روی میز گذاشتم که تشکری کرد و خم شد یه سیب برداشت

_پرهام؟ 

_جون پرهام؟

_مشکلی پیش اومده برات؟ 

_چطور؟ 

_اخه وقتی اومدم به صفحه خاموش تلوزیون خیره بودی.. 

_اها.. نه عزیزم چیزی نیست واسه یکی از رفیقام مشکلی پیش اومده ذهنم درگیر اون بود 

آهانی گفتم و تلوزیونو روشن کردم.

سرگرم دیدن برنامه تلوزیون بودم که صداشو شنیدم 

_پناه؟

_جانم داداشی؟ 

_مهمون داشتیم؟ و بعد یه دسته کلید که عروسک کوچیکی بهش وصل بودو بالا گرفت. 

عه دسته کلید سلین بود، فکر کنم وقتی

 گوشیشو از کیفش میاورد بیرون افتاده.. 

_آره داداش سلین اومده بوده.. 

_خب الان باید اینو براش ببریم یا خودش میاد؟ 

_نمیدونم داداش بزار زنگ بزنم بهش بپرسم. 

_باشه 

رفتم سمت اتاقم که با سلین تماس بگیرم

شمارشو گرفتم و گوشیو گذاشتم کنار گوشم. 

❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃

... ⊰⊹❈🤍𝑃𝑎𝑛𝑎ℎ𝑎𝑚 𝑏𝑎𝑠ℎ🤍❈⊹⊱...

.

.

⊰⊹❈🤍پَنــٰـآهَـمْ بـٰآشْ🤍❈⊹⊱

#𝑃𝑎𝑟𝑡-7

❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃

_جانم پناه؟ 

_سلام خانوم حواس پرت

خندید:_باز چی جا گذاشتم؟ 

منم خندیدم، هر سری میومد یه چیزی جا میذاشت. 

_کلیدتو. 

_وای پناه نگو همونی که یه عروسک بهش وصله رو جا گذاشتم.. 

_اتفاقا همونه.. 

_ای باباااا.. باشه مرسی خبر دادی بعد از کارای مطب  میام میگیرمش کلیدای خونس. 

_باشه عزیزم

_فعلا.. 

تماسو قطع کردمو رفتم پایین 

پرهام نگام کرد:_چی گفت؟ 

_هیچی گفت میاد کلیدشو بگیره

_آها خوبه

و مشغول گشتن تو گوشیش شد

منم که حوصلم سر رفته بود.. 

دوباره رفتم سمت گوشیم که پیام ماهلین اومد

وارد صفحه چتمون شدم، دیدم گفته ساعت ۵ برم پیشش. 

از اتاق رفتم بیرون و از بالای پله ها پرهامو صدا کردم

_پرهاممم؟ 

_جانم؟ 

_ساعت ۵ خونه ای منو ببری پیش ماهلین؟ 

_آره عزیزم میبرمت ولی مگه دوستت نمیخواد بیاد کلیدشو بگیره؟ 

_چرا داداش ولی گفت بعد از مطب میاد یعنی شب

_آها پس حله

خب عالی شد.! 

نگاهی به ساعت انداختم که ساعت ۲ رو نشون میداد

خب پس وقت داشتم.

کمی تو گوشی گشتم و بعد رفتم حموم. 

❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃

... ⊰⊹❈🤍𝑃𝑎𝑛𝑎ℎ𝑎𝑚 𝑏𝑎𝑠ℎ🤍❈⊹⊱...

.

.

... ⊰⊹❈🤍پَنــٰـآهَـمْ بـٰآشْ🤍❈⊹⊱... 

#𝑃𝑎𝑟𝑡-12

❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃

با ماهلین وارد خونه شدیم که دیدم مامانش داره میاد سمتم دستاشو باز کرد برم بغلش.

 _سلام خاله مهشید

_سلام عزیز خاله، خوبی دخترم؟ 

_خوبم خاله جون ممنون. 

_فدات بشم مادر.. ماهلین بیا پناه جانو ببر بشینه تا من بیام. 

لبخندی به روش زدم و همراه ماهلین سمت مبلا رفتیم و نشستیم. 

_خب پناه جون چه خبرا؟ 

_سلامتی عزیزم خبری نیست، خوب بی معرفت شدی دیگه منو یاد نمیکنیا حواسم هست ماهلین خانوم. 

_ای بابا پناه نمیدونی چقد درگیرم که.

_باشه بابا، شوخی کردم، دلم برات تنگ شده بود گفتم یه سری بهت بزنم. 

_خیلیی کار خوبی کردی نمیدونی وقتی پیام دادی میخوای بیای پیشم چقد خوشحال شدم. 

لبخندی بهش زدم که خاله مهشید با یه سینی شربت اومد سمتمون

_خاله جون چرا زحمت میکشید. 

_زحمتی نیست عزیزم بخور خنک شی. 

_چشم ممنون. 

کمی با هم حرف زدیم که ماهلین گفت:_ مامان منو پناه بریم اتاقم یکم دوستانه غیبت کنیم؟ 

از لحنش خندم گرفت که خاله مهشید گفت:

_ آره دخترم پاشید برید تا شب غیبت مردمو بکنین. 

هردو خندیدیم و پاشدیم، ماهلین دستمو گرفت و کشوند سمت اتاقش. 

وارد شدیم که درو بست و نشست رو تختش. 

_خب خب پناه جون بیا که میخوام حرف بزنم باهات. 

نشستم کنارش:

_راستی ماهلین الان که تابستونه چه درگیر ای داری تو؟ 

_ای بابا پناه جون، پسر خالم براش یه مشکلی پیش اومده درگیر اونیم. آهانی گفتم و بحث عوض کردم.

❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃

... ⊰⊹❈🤍𝑃𝑎𝑛𝑎ℎ𝑎𝑚 𝑏𝑎𝑠ℎ🤍❈⊹⊱...

.

.

... ⊰⊹❈🤍پَنــٰـآهَـمْ بـٰآشْ🤍❈⊹⊱... 

#𝑃𝑎𝑟𝑡-13

❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃

حدود سه ساعت از اومدنم گذشته بود، نیم ساعت پیش پرهام پیام داد میاد دنبالم

پاشدم رفتم جلو اینه اتاقش شالمو مرتب کنم که صدای معترضشو شنیدم: 

_عه پناه زوده داری میری که،شام بمون پیشمون.. 

_ممنون عزیزم سلین میخواد بیاد خونمون کلیدشو ازم بگیره باید برم 

_ای بابا، ناامید پاشد و در اتاقو برام باز کرد، 

_کاش بیشتر میموندی

_باز میام پیشت دیگه، تازه توهم میتونی بیای پیشم 

_اوهوم باشه

رفتم سمت اشپزخونه که دیدم خاله مهشید مشغول کاره رفتم گونشو بوسیدم: 

_خاله جون من میرم دیگه ببخشید زحمت دادم

برگشت سمتم:

_ زحمت چیه عزیزم شب پیشمون میموندی

_به ماهلین گفتم خاله قراره دوستم بیاد باید برم خونه

_باشه عزیزم به پرهام سلام برسون بگو انقد بی معرفت نباشه بیاد من ببینمش. 

_چشم خاله حتما میگم

_چشمت بی بلا عزیزم مراقب خودت باش. 

ماهلینم بغل کردم و بعد از خداحافظی از خونه بیرون زدم؛ که دیدم ماشین پرهام سر کوچه پارکه، فوری رفتم سمتش

 که همون موقع ماهان از ماشین پیاده شد با پرهام خداحافظی کرد سری برام تکون داد و رفت. 

رسیدم به ماشین و درشو باز کردم و نشستم، به پرهام سلام کردم که جوابمو داد و ماشینو به راه انداخت.

در کل طول مسیر پرهام غرق فکر بود و رانندگی میکرد منم چیزی نگفتم تا رسیدیم به خونه. 

وارد حیاط شدیم و پرهام ماشینو نگه داشت پیاده شدم و رفتم تا در خونه رو باز کنم. 

و پرهامم ماشینو جای همیشگیش پارک کرد. در خونه رو باز کردم و وارد شدم.

❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃

... ⊰⊹❈🤍𝑃𝑎𝑛𝑎ℎ𝑎𝑚 𝑏𝑎𝑠ℎ🤍❈⊹⊱...

.

.

... ⊰⊹❈🤍پَنــٰـآهَـمْ بـٰآشْ🤍❈⊹⊱... 

#𝑃𝑎𝑟𝑡-14

❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃

کلید و کیفمو روی اپن گذاشتم و رفتم برای خودم لیوان آبی بریزم. در یخچالو باز کردم که گوشیم زنگ خورد. همون موقع پرهام وارد خونه شد.

_داداش میشه گوشیمو جواب بدی؟ 

_باشه عزیزم

_سلام سلین خانوم، بله خونه ایم، باشه حتما

_سلین بود داداش؟ 

_آره عزیزم گفت اگه خونه ایم بیاد کلیدشو بگیره. 

آهانی گفتم و لیوان خالی رو تو سینک گذاشتم. 

کیفمو برداشتم رفتم سمت اتاقم تا لباسامو عوض کنم، یه دست لباس راحتی یاسی پوشیدم و موهامو با کلیپس بستم. 

اومدم برم سمت اتاق پرهام که صدای زنگ در اومد

حتما سلین بود. 

رفتم پایین و درو باز کردم اما سلین نبود یه پیک موتوری بود که دوتا جعبه پیتزا دستش بود 

_بفرمایید سفارشتون

آخ جون پیتزااا، غذای مورد علاقم.. اما.. 

_یه لحظه صبر کنید

رفتم تو خونه پرهامو صدا زدم

_داداش؟ 

از بالای پله ها در حالی که تیشرت طوسیشو میپوشید و پایین میومد گفت،:

_ جانم؛ اگه میخوای بپرسی غذا سفارش دادم یا نه، باید بگم بله

و سریع رفت سمت درو و غذاهارو گرفت اومد تو

چه سرعت عملی داشت. 

خندم گرفت میدونست امشب شام نداریم خودش سفارش داده بود.. آفرین به داداش با فکرم.

خواستم پشت سرش برم سمت آشپزخونه که باز صدای زنگ در اومد 

اینبار قطعا سلین بود دیگه درو باز کردمو رفتم کلیدشو بیارم؛. 

اومدم دیدم داره با پرهام حرف میزنه، وا، این قبلا جلو پرهام با من حرف نمیزد حالا وایستاده با خودش داره حرف میزنه؟ عجیبه. 

بهشون رسیدم و سلامی کردم که سلین دستپاچه جوابمو داد..  چرا انقد مشکوک بود امشب..

❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃

... ⊰⊹❈🤍𝑃𝑎𝑛𝑎ℎ𝑎𝑚 𝑏𝑎𝑠ℎ🤍❈⊹⊱...

(دوستش دارم،ب نظرتون چطور قراره پیش بره؟😴🎀)