(با کمی تاخیر😂🎀)

مایل به ادامه؟؛ من جات بودم میخوندمش چون این قسمتاش واقعا داره قشنگ پیش میره-

#شاه_دزد 

#پارت_۴۱

#فصل_۱

 

نفرت از اون چشمای سیاهش میچکید و از تحقیر کردنم لذت میبرد.

از اینکه اشکم رو در بیاره و بهش التماس کنم احساس قدرت میکرد.

جلوتر رفتم و با دستایی که یخ زده و میلرزید میله های قفس رو گرفتم و گفتم:

-منکه کاری باهات نکردم 

حتی...حتی آزارم به مورچه هم نمیرسه

چرا اذیتم میکنی؟

دندون روی هم سابید و از جاش بلند شد، می‌خواست حرفی بزنه و جلوی خودش رو می‌گرفت.

 از بالا بهم نگاه تحقیر آمیزی انداخت،انگار منم واقعا سگ بودم:

-پسرا چند روزه آب و غذا نخوردن 

سعی کن تحریک شون نکنی که واست بد میشه

گفت و بی توجه بهم رفت.

بی توجه به منی که از ترس قلبم  کند و ضعیف میزد.

حس میکردم مشکل قلبم مثل همیشه نیست،انگار ترس باعث شده بود توی قفسه سینه م مچاله بشه.

دوباره برگشتم گوشه قفس.

درد زیر شکمم و گرسنگی باعث میشد ضعف کنم.

فشارم که می‌افتاد تنم یخ میزد.

هوای بهاری زیاد سرد نبود اما من میلرزیدم. 

سگا هنوز مثل یه دشمن بهم خیره بودن ،گاهی هم غرشی میکردن و دندوناشون رو بهم نشون میدادن.

بوی بد سگا و بوی زمین نم گرفته که مشامم رو پر کرد عق زدم،حالم داشت بهم میخورد و میترسیدم بالا بیارم.

.

.

#شاه_دزد 

#پارت_۴۲

#فصل_۱ 

 

 

 

 

چند ساعتی گذشته بود و من اونقدر عق زده بودم که دل دردم به بقیه دردام اضافه شده بود.

حال و روز رقت انگیزی داشتم.

سگا گاهی اوقات از گرسنگی بهم حمله میکردن اما میله های قفس جلوشون رو می‌گرفت.

ازشون چنان میترسیدم که چسبیده بودم به میله ها طوری که اگه یکم دیگه ادامه میدادم توی میله ها محو میشدم.

یکی از سگا جلو اومد و در حالیکه با غرش ترسناکی دندوناش رو بهم نشون میداد جلوی میله ها وایساد.

نگاهش به ظرف آبی بود که برام گذاشتن.

انگار حیوونکی تشنه بود.

مثل من که چند روزی میشد که آب و غذای درست و حسابی نخورده بودم.

سگ سرش رو لای میله ها فرو کرد و له له زد.

نمیدونم چی شد با اینکه ازش میترسیدم اما دلم سوخت.

 یه حسی بهم میگفت اونا فقط مثل من بهشون ظلم شده.

اسیر اون هیولا شدن والا دوست داشتن ازاد باشن.

آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:

-تشنته ؟‌ آره؟

میخوای بهت آب بدم؟

سگ صدایی از خودش در اورد،انگار می‌خواست بهم بفهمونه تشنه ست.

ظرف رو بالا گرفتم تا بتونه با زبون بخوره ولی فاصله بین میله ها اجازه نمی‌داد پوزه ش رو جلو بکشه.

به خاطر تقلا کردنش نفس نفس میزد و من هر کاری میکردم نمیتونستم بهش آب بدم.

وقتی خسته شد ظرف رو روی زمین گذاشتم و دستام رو توی ظرف آب بردم.

یه مشت آب برداشتم و بین میله ها بردم تا سگ بیچاره بتونه بخوره.

سگ که با دیدن آب ذوق کرده بود پوزه ش رو جلو آورد و شروع کرد به زبون زدن آب توی دستم.

.

.

#شاه_دزد 

#پارت_۴۳

#فصل_۱

 

 

یکی از سگا که سیاه تر و وحشی تر به نظر میرسید 

دندونی بهم نشون داد و جلو اومد.

دلم براشون میسوخت.

اونا هم مثل عاصی زندانی بودن. 

دوباره دستم رو پر از آب کردم و بردم بین میله ها.

۴ تا سگ وحشی رو در حالی بهشون آب دادم که از بچگی ازشون وحشت داشتم.

وقتی میدیدم مثل من تشنه و گرسنه ن دلم می‌خواست بغلشون کنم و بگم که نترسن .

من مواظب شونم.

ولی کی از من مراقبت میکرد؟

نم نم بارون شروع شده  و منم فقط یه بلوز و شلوار نازک تنم بود.

سگا دیگه پارس نمیکردن و همین یکم از ترسم کم میکرد ولی هوا داشت تاریک میشد.

یه گوشه قفس توی خودم جمع شدم و دستام رو دور پاهام حلقه کردم.

قطره های بارون که روی پوستم می‌چکید تنم مور مور میشد.

به ساختمون روبروم خیره شدم،برق همه اتاقا روشن بود.

حتما الان کنار بخاری نشسته و شام میخوردن.

پلو با مرغ.

یا شایدم سبزی پلو با ماهی.

به نظرم اونا غذا از بیرون می‌خریدن.

چلو کباب و جوجه و شایدم گردن.

آب دهنم رو قورت دادم. 

دلم از گرسنگی ضعف میرفت.

سرم رو ،رو به آسمون گرفتم تا گشنگی یادم بره.

منم مثل آسمون بغض داشتم،یه بغض سنگین که داشت خفه م میکرد.

.

.

#شاه_دزد 

#پارت_۴۴

#فصل_۱ 

 

 

 

موهام حسابی خیس شده و لباسم به تنم‌چسبیده بود.

بقول فریدون شبیه موش آب کشیده شده بودم.

مثل همون موقعا که خودم و خیس میکردم و مجبورم میکرد برم زیر دوش اب سرد.

بعد با کمربند کتکم میزد.

تنم همیشه کبود و زخمی بود.

 

با صدای رعد و برق بغضم ترکید.

به میله ها کوبیدم و با هق هق گفتم :

-شاپور ...بیا منو ببر تو...

قول میدم دیگه فرار نکنم

دارم...دارم یخ میزنم 

هق زدم و دوباره التماس کردم،شاید اون مثل فریدون نامرد نبود:

-چکار کنم ببخشی؟

میدونم داری منو میبینی

مگه‌...مگه من چکارت کردم؟

سرده...نامرد 

صادق...آقا صادق...تو رو خدا تو بیا

باهاش حرف بزن منو ببخشه...

ولی هر چقدر التماس کردم و ضجه زدم کسی نیومد که نیومد.

از سرما و گرسنگی کم کم داشت خوابم می‌برد که صدای پا شنیدم.

لای پلکام رو باز کردم و دیدم که بالای قفس وایساده و بهم نگاه میکنه.

به سختی لب زدم:

-س...سردمه

-میدونی ماهی قرمز؟

بمیری هم برام مهم نیست

ولی تو سعی کن دووم بیاری

.

.

#شاه_دزد 

#پارت_۴۵

#فصل_۱

 

پوزخندش دلم رو میسوزوند،کل وجودم رو آتیش میزد‌.

قطره های اشک از گوشه چشمام روی گونه هام چکیدن و قبل از بیهوش شدن زمزمه کردم:

-کاش...میمردم

خنده ی پر تمسخری کرد و صدای پاهاش رو شنیدم که به طرف خونه رفت.

لعنتی قلبش از سنگ بود،حتی توی اون شرایط هم دلش برام نمیسوخت.

۲ روزی میشد که توی قفس و مهمون سگا بودم.

اونقدر زیر بارون موندم تا بالاخره سرما خوردم.

از نیمه های شب توی تب میسوختم.

بدنم گر می‌گرفت و به ارومی ناله  میکردم.

چند روزی میشد که غذا نخورده بودم و حتی جون گریه کردن هم نداشتم.

با صدای پا به امید اینکه خود نامردشه لای پلکام رو باز کردم ،اما خودش نبود.

یکی از افرادش که چند باری دیدم توی حیاط پرسه میزد با سینی کوچیکی به طرف قفس اومد.

روی صورتش زخم بزرگی داشت و موهای کوتاهش اون رو شبیه یه قاتل زنجیره ای میکرد.

با نگرانی به لباسای خیسم نگاهی انداخت و سرش رو با تاسف تکون داد.

دلم نمیخواست یه غریبه من رو توی اون شرایط ببینه.

منکه دیگه چیزی ازم نمونده بود،لااقل ته مونده غرورم رو هم ازم نمیگرفتن.

کنار قفس روی پاهاش نشست و خیره بهم گفت :

-این رئیس ما خیلی نامرده 

دلم برات میسوزه فنچ کوچولو

 

(هعییییییی ولی من هرپارت دلم برای عاصی کباب میشه شمارو نمیدونم🥲🥲🥲)