مایل ب ادامه؟؛

#فوتبالیست_من🍸

#𝑷𝒂𝒓𝒕_11

‌‌

خونه غرق تاریکی بود..

حتی یه روشنایی ساده هم مشخص نبود..‌

کلید برق رو زدم و نگاه کلی به خونه انداختم..

همه چیز سر جاش بود..

اثری از بهم ریختگی نبود..

سمت اتاق رفتم و آروم ساغر و صدا زدم..

صدایی که به گوشم نرسید ، نگرانی تموم وجودم رو گرفت..

نکنه اتفاقی براش افتاده باشه؟؟

نکنه بلایی سر خودش آورده باشه؟؟

به سمت اتاق پا تند کردم و در رو هول دادم تا کامل باز شه..

اولین چیزی که به چشمم خورد جسم کوچیک گوشه اتاق بود..

مثل همیشه که می‌ترسید ، یا ناراحت بود زانوهاشو تو شکمش جمع کرده بود و سرش رو روی زانوهاش گذاشته بود..

از لرزش شونه هاش مشخص بود داره گریه می‌کنه..

صدای سرفه‌اش که توی اتاق پیچید به خودم اومدم و به سمتش رفتم..

انقدر تو خودش بود که حتی حضور من رو هم متوجه نشده بود؟!

به سمتش خم شدم و دستمو روی شونس گذاشتم :

- ساغر؟!

با شنیدن صدام هین بلندی کشید و شونه‌هاش بالا پرید..

‌قلبم از دیدن چشمای پر از اشکش درد گرفت..

لعنت بهت یزدان ، ببین چی به سرش آوردی..

دستامو به علامت تسلیم بالا آوردم و لب زدم :

- هیس ، آروم باش..

چیزی نیست..

منم..

تموم شد خب؟

ببین بارون قطع شده..

دیگه رعد و برق نمیزنه..

‌‌

نگاهی به اطراف انداخت..

پلک هاشو روی هم گذاشت و سعی کرد نفس عمیقی بکشه که باز هم صدای سرفه‌اش بلند شد..

قدمی به سمتش رفتم و گفتم :

- خوبی؟!

فقط تونستم همین یک کلمه رو بگم..

نه بیشتر..

انگار خجالت می‌کشیدم ازش..

سری تکون داد و دستش رو به دیوار کنارش گرفت تا از جاش بلند شه که یکهو تعادلش رو از دست داد و روی زمین افتاد..

╌╍╍╌╍╍╌•|🤍🥂|•╌╍╍╌╍╍╌

.

.

#فوتبالیست_من🍸

#𝑷𝒂𝒓𝒕_12

ترسیده کنارش زانو زدم و گفتم :

- چت شده تو؟!

این چه حالیه؟!

مشخص بود داره اذیت میشه..

صداش می‌لرزید و نفسش به سختی بالا می‌اومد..

با اون حال جوابم رو داد :

- چیز...چیزی نیست..

خوبم..

نگاهی به چهره رنگ و رو رفته اش انداختم و با حرص گفتم :

‌‌

- آره خیلی خوبی..

خوب بودن از چهره‌ات می‌باره..

نفس نداری حرف بزنی ، بعد میگی خوبم؟

این چه خوب بودنیه؟؟

چه بلایی سر خودت آوردی؟!

بی‌جون لبخند زد :

- برات مهمه؟!

چشمامو پر حرص بستم..

جوابی نداشتم که بهش بدم..

سکوت کردم و بعد از چند ثانیه دستامو دورش حلق..ه کردم و تو یک حرکت از زمین بلندش کردم..

جیغ کوتاهی میزنه و سعی می‌کنه با همون نیمه جونی که تو تنش بود دست و پا بزنه و خودش رو خلاص کنه..

- بزارم زمین..

خودم میتونم راه برم..

دستامو دور تنش محکم کردم و پچ زدم :

‌ 

- هیـس..

آروم بگیر ببینم چی کردی با خودت!!

به سمت اتاق خوابمون رفتم و آروم روی تخت گذاشتمش..

چند دقیقه‌ای با چشمایی که نایی برای باز موندن نداشتن نگاهم کرد ، اونقدر نگاهم کرد تا پلک هاش سنگین شد و خوابش برد..

‌‌

به چهره خواب‌آلودش نگاه کردم..

موهاش دور تا دورش رو گرفته بود..

قسمتی از موهاش روی پیشونیش ریخته بود..

با پشت دستم موهای چسبیده به پیشونیش رو کنار زدم تا چهره‌اش رو بهتر ببینم..

دستم که با پیشونیش برخورد کرد چشمام گرد شد..

داغ بود...

زیادی داغ..

دلیل بی‌جونیش همین بوده؟؟

لعنتی ‌‌چه بلایی سر خودش اورده بود؟!

دستی تو موهام کشیدم و هیستریک سر تکون دادم..

همش تقصیر من بود ، تقصیر من..

برای بار هزارم خودمو لعنت کردم..

کاش هیچ وقت مجبور به این کار نمی‌شدم..

عصبی گوشیمو از جیبم بیرون آوردم و همون‌طور که  نگاهم به دونه های عرق روی پیشونیش بود ، دنبال شماره دکتر گشتم..

گوشی رو روی گوشم گذاشتم و منتظر جواب موندم..

نگاهم تمام قد درحال گردش روی ساغره که تازه نگاهم به دست باند پیچی شده‌اش میوفته..

╌╍╍╌╍╍╌•|🤍🥂|•╌╍╍╌╍╍╌

.

.

#فوتبالیست_من🍸

#𝑷𝒂𝒓𝒕_13

هر دقیقه یه چیز جدید به چشم میخوره..

دستش چیشده بود؟؟

همش چند ساعت نبودم این بلا رو سر خودش آورده بود..

چطوری قرار بود بعد از من زندگی کنه؟؟

‌هر قدر که میگذره نگرانیم راجبش بیشتر میشه..

تک و تنها تو یه خونه جدا..

تو این شهر..

بدون من قرار بود چی کنه؟

‌‌

اجازه پیشروی به ذهنمو ندادم..

مجبور بودم و نمیتونستم با نگرانی های الکی پشت پا بزنم به همه چی...

بلاخره که باید یاد می‌گرفت..

شاید من مردم ، نباید بتونه خودشو جمع و جور کنه!!

سعی کردم خودمو قانع کنم بیخبر از اینکه چه اتفاقاتی پیش روم بود..

صدای دکتر که توی گوشم پیچید از فکر بیرون اومدم..

وضعیت رو براش توضیح دادم قرار شد زودتر خودش رو برسونه..

گوشی رو قطع کردم و به سمتش رفتم..

دستمو روی پیشونیش گذاشتم..

تبش بالا تر رفته بود..

داغ تر شده بود..

وضعیت بدنش هم همین بود..

‌‌از جام بلند شدم تا اومدن دکتر پاشویه‌اش کنم بلکه تبش پایین تر بیاد..

***

- آقای شکیبـا از شمـا بعیده ، با وضعیتی که ایشون دارن استرس براشون سمه ، اونوقت  انقدری به خانومتون فشار عصبی وارد شده که تب عصبی کنه؟!

سرزنش و توبیخ تمومی نداشت..

عصبی پامو تکون دادم و آروم لب زدم :

- من خونه نبودم آقای دکتر..

از بیرون که اومدم دیدم بدنش تب داره..

هر لحظه درجه تبش بالاتر می‌ره ، همون موقع باهاتون تماس گرفتم..

مگه چش شده بود که از وضعیتش میگفت؟!

نگاهمو به چهره ساغر دوختم..

تبش پایین اومده بود و دیگه خبری از رنگ پریدگی صورتش نبود..

‌نفساش منظم بود و تنگی نفس هم نداشت..

‌نفس عمیقی کشیدم و خیالم یکم راحت شده بود..

تا قبل از اومدن دکتر طوری نفس می‌کشید و قلبش یکی در میون میزد که..

دستی به صورتم کشیدم..

حتی فکرش هم روانمو بهم ریخت..

کاش هیچ وقت مجبور نمیشدیم به اینجا برسیم..

دکتر سرم رو تنظیم کرد و از جاش بلند شد..

- به هر حال درست هم نیست ایشون تنها باشن..

بیشتر مراقبشون باشید..

باز هم اگه مشکلی بود تماس بگیرید..

سر تکون دادم و آروم گفتم :

- خیلی ممنون آقای دکتر..!

‌‌

تا جلوی در باهاش رفتم و هنوز لب به خداحافظی باز نکرده بودم ، که با چیزی که گفت مات موندم..

╌╍╍╌╍╍╌•|🤍🥂|•╌╍╍╌╍╍╌

.

.

#فوتبالیست_من🍸

#𝑷𝒂𝒓𝒕_14

‌‌

- راستی آقای شکیبا ، از نزدیکانتون شنیده بودم ازدواج دوم در پیش دارید..

اولش که شنیدم باورم نشد..

آخه دیده بودم چقدر همسرتونو دوست دارید..

حالا که اومدم و وضعیتو دیدم و شرایط رو فهمیدم ، مطمئن شدم شایعه بوده!!

دست‌پاچه لبخندی زد و ادامه داد :

- البته جسارت نباشه به منم مربوط نیست! گفتم که باورم نمی‌کردم...ولی خب...

گفتم بهتون بگم بدونید دور و اطرافتون‌ چخبره..

متعجب نگاهش کردم..

داستان ازدواجم با دختر مرادی با اینکه هنوز رسمی نبود ، دهن به دهن داشت می‌چرخید.

فقط چند نفر خبر داشتن و نمی‌دونستم چطوری به گوش دکتر رسیده بود!

از وقتی که اومده بود هم این سومین باری بود که از شرایط حرف میزد و من هنوز نفهمیده بودم مگه شرایط ما چه استثنایی داشت؟!

‌‌

به تبعیت از خودش دستمو پشت کمرش گذاشتم و لبخند کمرنگی زدم:

- حاشیه که برای امثال من همیشه هست ؛ ولی شما از کدوم شرایط دارید صحبت میکنید آقای دکتر؟!

مگه شرایط خاصی هست که من بی‌خبرم؟!

‌‌

تای ابروشو بالا داد و زیرکانه گفت:

- میخواید بگید شما خبر ندارید و هر چیزی که من شنیدم هم درسته؟!

- من از چی خبر ندارم؟!

- همین که خانومتون...

صدای زنگ موبایلم حرفشو قطع کرد.

عذرخواهی کردم تا جواب فرد پشت خط رو بدم و اون هم انگار تازه یادش اومده بود عجله داره کهعجول توصیه‌هاشو گفت و با خداحافظی کوتاهی درو بست.

با فکر درگیر جواب امیر رو دادم:

- چیشده امیر؟

‌‌

مثل خودم بدون سلام و علیک رفت سر اصل مطلب:

- چیکار کردی پسر؟

گفتی به ساغر همه چیو؟

فکم با یادآوریش چفت شد. توده‌ی تو گلومو قورت دادمو چشمامو تو حدقه چرخوندم.

همون‌طور که به سمت آشپزخونه میرفتم گفتم :

- من نگفتم!

به لطف جنابعالی خودش فهمید.

- یعنی چی؟ حرفامونو شنیده بود؟

هومی گفتم که حق به جانب گفت:

- بد شد مگه؟!

یه ماهه دنبال اینی چطوری بهش بگی.

الان که فهمید و کارت راحت شد؛ جای تشکرته؟

با وکیلت هماهنگ کنم برای کارای طلاق؟!

دلم میخواست پیشم بود و تا می‌خورد می‌زدمش!

انقدر که چهرش قابل شناسایی نشه...

همه چیز رو آسون میدید...

حتی نابودی یه رابطه چند ساله رو..

در یخچال و باز کردم و در جواب امیر گفتم:

- نه فعلا صبر کن، وقتش بشه خودم خبرت میکنم..

 ‌

╌╍╍╌╍╍╌•|🤍🥂|•╌╍╍╌╍╍╌

.

.

#فوتبالیست_خشن_من🍸

#𝑷𝒂𝒓𝒕_15

 

- وقتش؟!

وقتش کیه پسر؟؟

اصلا حالیت هست هر یه روز داره چقدر تورو از هدفت دور میکنه؟!

دختر مرادی سر منو برد انقدر از تو گفت..

اونوقت تو هعی داری دست دست میکنی..

مکثی کرد و اینبار پر حرص تر ادامه داد :

- ببین چی میگم یزدان..

این موقعیتت بپره یعنی بلیط پروازت پریده..

یعنی لژیونر شدن پر..

لیگ اروپا پر..

معروفیت پر..

یعنی کل زندگیت پر..

میفهمی چی میگم؟؟

مرادی خرش برو داره..

کسی نمیتونه تو این مملکت رو حرفش نه بیاره..

مخصوصا تو فوتبال کسی تخ..مشو نداره نه بگه بهش!!

در افتادن با تک دخترش یعنی در افتادن با خود مرادی..

که نتیجش میشه از دست رفتن تموم موقعیتای خوبت تو اروپا...

ته تهش باید برم تو لیگای دست دو و سه دنبال تیم باشم برات..

پس زودتر به خودت بیا و تکلیف خودتو مشخص کن..

اگه قراره قید ساغر و بزنی و به فکر موفقیتت باشی ، زودتر دست به کار شو..

اگه هم قراره قید همه چیو بزنی و به ساغر بچسبی ، به من بگو که هعی این مرادی رو نپیچونم...

نفس عمیقی کشید و انگار آرومتر شده بود که آروم ادامه داد :

- ولی داداش من از من به تو نصیحت..

یه دختر پرورشگاهی ارزش اینو نداره که همه چیزتو زیر پا بزاری..

چشمامو از حرص روی هم فشار دادم و غریدم :

- پاتو از گیلمت درازتر نکن امیر..

هواست باشه چی داری میگی و راجب کی داری حرف میزنی..

ساغر هر چیم باشه هنوز زن منه و من این اجازه رو به تو نمیدم که هر چی دلت بخواد بگی..(نصف این رمانو بعداً میزارم..)