خب خب ی چند وقتی میشه ک این رمانو ادامه ندادم ولی الان ک همه چی ب روال عادی برگشته ادامه پیدا می‌کنه و ی سری توضیح باید بهتون بدم ک میتونین در ادامه ی مطالب مطالعه کنید پس.. مایل ب ادامه؟؛

همینطور ک از عنوان فهمیدید باید بهتون بگم که این رمان به شدت پر طرفداره و همینطور طولانیه یعنی خیلی طولانی از اونجایی که این ناول با محدودیت رو به رو شده باید بهتون بگم ک از قسمت ۱۲۷ پرش پیدا کرد به ۲۱۷ میدونم ک دوست ندارید اینجوری شده و میخواید کامل بخونیدش ولی من این قولو بهتون میدم ک یک روز اختصاصی فقط برای این رمان میزارم و شما میتونید فعلا از اینجا شروع کنید چون هنوزم قشنگه خلاصه ک امیدوارم بخونیدو لذت ببرید و در ضمممممن رسیدیم ب فصل دو😄🎀

‌.

.

#عروس_نحس 

#خاتون 

#پارت_۲۱۷

#فصل_۲

 

صدای کوبیده شدن در به دیوار باعث شد وحشت زده بلند شم و به مردی نگاه کنم که انگار خون جلوی چشماش رو گرفته بود.

قدم اول رو که به طرفم برداشت خودم رو روی تخت عقب بکشم.

بدجور ترسناک به نظر میرسید. 

هنوزم گیج خواب بودم اما میفهمیدم اوضاع نرمال نیست.

بدنی که بر اثر گرسنگی ضعف داشت به اون زودی ها روشن نمیشد.

چند روز غذا نخورده بودم؟

یادم نمی‌اومد. 

مغزم یاری نمیکرد.

پر از صداهای عجیب و غریب بود و توماج رو پشت پرده ای از مه میدیدم که دستش به طرف کمربندش شلوارش رفت.

یعنی می‌خواست کمربندش رو در بیاره؟

مگه من چکار کرده بودم؟

اصلا نمیفهمیدم فقط قلبم داشت از زور ترس میترکید.

کمربندش رو که در آورد کم کم که هوشیارتر شدم.

صدای برش هوا لرز به تنم می‌انداخت.

 صدای  تند نفس هاش و چشمای به خون نشسته ش رو میدیدم.

  رگ های برجسته ی دستش رو هم همین طور. 

وقتی کمربند رو دور دستش پیچید متوجه شدم اوضاع اصلا روبراه نیست:

-حالا کارت به جایی رسیده که بهم دروغ میگی؟

-

.

.(باز دوسه پارت محدودیت داره ک جداگانه گذاشته میشه)

.

.#عروس_نحس 

#خاتون 

#پارت_۲۲۲

#فصل_۲ 

 

رفت و در رو جوری محکم بهم کوبید که شونه هام از ترس پرید‌.

با حرفاش خاری به دلم فرو رفته و جاش عجیب میسوخت.

بارها و بارها حقیقت زندگیم بدون هیچ پوششی به صورتم تف شده  و بی‌کس و کاری خاتون رو کوبیده بودن توی صورتش.

دختر بودن توی خانواده ی خودم یعنی ننگ و عار،تو خانواده شوهرم بی پشت و پناهی یعنی یه کیسه بوکس رایگان که هر کسی از راه میرسید عقده هاش رو روم خالی میکرد.

این حقیقت‌های تلخ یه عمری  گلوگیرم بودن و درد مرورشون هیچ‌وقت کهنه نمی‌شد!

هر بار بهم یادآوری میکرد کسی حتی حاضر نیست حرفام رو بشنوه.

تنهایی منو به دادگاه میبردن.

خودشون قاضی میشدن و حکم میدادن.

و در نهایت برای کاری که نکرده بودم مجازات میشدم.

اونقدر همونجا نشستم و به یه نقطه خیره شدم که نفهمیدم کی هوا تاریک شد.

بدبختی که سرم نازل شده بود رو باور نداشتم.

حالا نمیدونستم سرنوشتم چی میشه؟

دلشوره داشت دمار از روزگارم در می‌آورد.

رفتار جدید توماج من رو میترسوند.

.

.

#عروس_نحس 

#خاتون 

#پارت_۲۲۳

#فصل_۲ 

 

 

حس میکردم مثل همیشه دارم کابوس میبینم و منتظر بودم بالاخره از خواب بیدار شم اما صدای شکمم نشون میداد همه چیز واقعیت داره.

در حالیکه دست ورم کرده و دردناکم رو فشار میدادم از جام بلند شدم و مثل یه روح سرگردون به طرف آشپزخونه رفتم.

دیگه نه از تاریکی میترسیدم،نه از شب و تنهایی.

وارد آشپزخونه که شدم بوی غذا منو به طرف گاز کشوند.

توماج برام قرمه سبزی آورده بود و خوب میدونست چقدر عاشقشم.

آب دهنم رو قورت دادم و قاشق رو توی خورشت فرو کردم اما قبل از اینکه توی دهن بذارم دستم بین راه خشک شد.

قاشق خالی رو توی سینک انداختم و پنجره رو باز کردم.

دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم.

نه امیدی به آینده داشتم،نه کسی رو  که بود و نبودم براش مهم باشه.

فقط باید میمردم تا همه راحت میشدن.

تا شاید باری از روی دوش همه‌ کم میشد.

قابلمه کوچیک رو از بین نرده ها رد و خورشت و برنج رو توی حیاط خالی کردم.

میوه ها رو دور ریختم و خوراکی ها هم حواله ی حیاط شدن.

حتی دلم برای خودم نمیسوخت،برای دلپیچه هایی که از سر گرسنگی میومد سراغم.

انگار با خودمم لجبازی میکردم.

.

.

#عروس_نحس 

#خاتون 

#پارت_۲۲۴

#فصل_۱ 

 

 

دیگه نمیخواستم زنده بمونم.

از خودم و تمام آدمای اطرافم بدم میومد،دیگه بریده بودم از همه.

از خانواده م بیزار بودم،از خودم و ضعف هام بیشتر.

کسی بهم یاد نداده بود قوی باشم،کسی نگفته بود توی شرایط اینجوری باید چجوری رفتار کنم.

حالم از خودم بهم میخورد.

به بی حسی مطلق رسیده و دیگه هیچی برام اهمیت نداشت.

بی توجه به صدای شکمم ظرف های کثیف رو شستم و وارد اتاق خواب شدم.

دستم درد میکرد.

معده م میسوخت.

کمرم تیر می‌کشید و جای کمربند ها زق زق میکرد.

کاش فقط یه مسکن داشتم تا دردامو آروم کنه و چند ساعتی بخوابم.

زیر لحاف خزیدم و خودم رو محکم بغل کردم،جای تمام آدمایی که میتونستن منو تو آغوش بکشن.

جای بغل پدرانه ی حاج فتح الله. 

جای نوازش های بی دریغ مامانم.

جای بغل های محکم برادرهام.

جای آغوش عاشقانه ی داریوش که هیچ وقت نصیبم نشد.

جای آغوشِ...توماج!

فقط دلم برای باباعلی تنگ بود،یعنی اگه میمردم برام‌ گریه میکرد؟

.

.

#عروس_نحس 

#خاتون 

#پارت_۲۲۵

#فصل_۲

 

 

با صدای شر شر  بارونی که به شیروانی خونه میخورد پلک های تب دار و خسته م رو باز کردم.

فقط دیدن بارونی که پشت شیشه شلنگ تخته مینداخت  می‌تونست کاری کنه که لبخند بی حالی بزنم.

غیر از اون دلیلی برای شادی نداشتم.

حتی جونی توی بدنم نمونده بود تا خودم رو  پشت پنجره بکشونم و بیرون و تماشا کنم.

دلم قدم زدن زیر بارون می‌خواست.

دلم خیس شدن و لرزیدن از سرما می‌خواست.

بعدش یکی وسط خیابون دستم و بگیره و ببره یه جای خلوت.

یه ماگ بزرگ شکلات داغ بده دستم.

دستام و بپیچم دور ماگ و خیره بشم به بخاری که ازش بلند میشه.

مگه اینا چیز زیادی بود که خدا واسه دادنش بهم خساست به خرج میداد؟

کاش یکم با دلم راه میومد.

بوی سیگار و قهوه که مشامم رو پر کرد فهمیدم توماج برگشته.

عادت داشت با بوی سیگار اعلام حضور کنه.

اون روزای سیاه و تاریک تنها راه ارتباطی ما همین بود.

اومده بود که باز جونم رو با حرفا و اون کمربند سیاهش بگیره.

.

.

#عروس_نحس 

#خاتون 

#پارت_۲۲۶

#فصل_۲ 

 

نه حرفی میزدیم ،نه همدیگه رو میدیدیم ولی وقتی که میومد سراغم جسم و روحم رو میدرید و میرفت.

مثل یه حیوون وحشی.

 

تلاشی هم برای برداشتن موانع نداشتیم.

هر روز سر یه ساعت مشخص میومد،واسم غذا می‌آورد،چند ساعتی میموند و  دوباره میرفت.

فقط وقتی عصبی میشد هیچ کس جلودارش نبود.

میترسیدم هر لحظه اون در باز بشه و بیاد داخل.

بعد دیگه آرزوی مرگ میکردم.

دلگیر بودم از مردی که منو غرق خودش کرد اما نجاتم نداد.

بزرگترین حماقتم این بود که فکر می‌کردم کاری که بقیه باهام کردن و اون نمیکنه، اما اشتباه بود.

توماج هم مثل بقیه، توفیری نداشت.

صدای بسته شدن در که به گوشم رسید رو تختی رو که انگار یه وزنه ی چند تنی هست رو کنار زدم و به کمک دیوار به طرف آشپزخونه راه افتادم تا باز تمام غذاها و خوراکی رو دور بریزم.

وارد سالن که شدم با یه نفس عمیق عطرش رو که اون حوالی پرسه میزد رو با ولع به ریه هام کشیدم.

به خودم که نمیتونستم دروغ بگم،دلتنگش بودم و کاش اون نامرد اجازه می‌داد حرف بزنم.

کاش حداقل فقط خودش به تنهایی آدم خوبه ی داستانم باقی میموند.

توی تاریکی وارد آشپزخونه شدم، بدون اینکه در ظرف غذا رو بردارم تا ببینم برای اون روزم چی آورده  پنجره رو باز و ظرف رو توی حیاط پشتی خالی کردم.

اما با صدایی که از پشت سرم اومد از ترس توی جام پریدم.

.

.

#عروس_نحس 

#پارت_۲۲۷

#فصل_۱ 

 

 

وحشت زده به عقب برگشتم اما هیچ خبری نبود.

انگار توهم زده بودم.

دلم ضعف میرفت و دقيقا نمیدونستم چند روزه که غذا نخوردم احتمالا برای همین صداهای عجیب و غریب می‌شنیدم.

فقط میدونستم به قول توماج خیلی سگ جونم.

هر کس دیگه ای جای من بود تا حالا صد بار مرده و کفن میپوسوند. 

ظرفا رو با سرگیجه ای که امونم رو بریده بود شستم.

دوبینی و تاری دیدم هر لحظه بیشتر می‌شد و من هیچ میلی به خوردن غذا نداشتم.

واقعا میخواستم بمیرم.

سن و سالی نداشتم اما  ادمای اطرافم اونقدر عرصه رو بهم تنگ کرده بودن که نه امیدی به آینده داشتم، نه راه نجاتی برای خودم میدیدم.

آدما هميشه فكر مى‌كنن كه میشه برگشت.

میشه درست کرد.

میشه اعتماد نابود شده رو از نو ساخت.

میشه جبرانش کرد ولی هميشه اشتباه مى‌كنن.

خاتون سر پا مرده بود،روحش زیر خروارها دلتنگی و غصه مدفون شده  و حالا منتظر بود جسمش رو هم دفن کنن.

.

.

(چطور بود؟🥲)