#شاه_دزد 

#پارت_۳۲

#فصل_۱

 

در حالیکه با شیطان حرف میزد به طرف در راه افتاد.

انتظار داشت بعد از اون همه شکنجه و خونریزی زنده نباشم،حتما داشت یه نقشه دیگه می‌کشید تا اینبار واقعا بمیرم.

صادق از اتاق بیرون رفت اما نگاه من روی دری بود که فراموش کرد قفل کنه.

یه تیکه نون رو هول هولکی توی دهنم چپوندم و با آب قورت دادم.

با اینکه دوست نداشتم اما باید جون میگرفتم تا فرار کنم.

بهترین فرصت بود که خودم رو نجات میدادم.

از جام بلند شدم و آروم آروم به طرف در رفتم.

با احتیاط به راهرو نگاهی انداختم، وقتی کسی رو اون اطراف ندیدم از اتاق بیرون زدم. 

از بیخ دیوار گذشتم و به در ورودی که رسیدم پشت در پناه گرفته.

 به داخل حیاط سرک کشیدم، همونجایی که سگا توی قفس بودن.

از شانس بدم حیاط هیچ دری نداشت و دیوارا به حدی بلند بود که نمیشد فرار کرد.

عقب گرد کردم و وارد اون یکی راهرو شدم.

میترسیدم کسی من رو ببینه یا گیر شاپور بیفتم برای همین بی سر و صدا حرکت می کردم.

وقتی بالاخره به در انتهای راهرو  رسیدم با امیدواری به بیرون سرک کشیدم.

اونجا یه باغ بزرگ با درختای تنومند بود که میشد پناه گرفت.

دیوارا هم نسبت به  حیاط پشتی کوتاه تر به نظر میرسید.

هیچ سگی هم  اطراف باغ دیده نمیشد.

به عقب نگاهی انداختم و وقتی کسی رو ندیدم یواشکی از در بیرون رفتم و به طرف درختا دوییدم .

.

.

#شاه_دزد 

#پارت_۳۳

#فصل_۱

 

 

ازادی حس خوبی داشت ولی اگه شاپور میفهمید فرار کردم معلوم نبود چه بلایی سرم می‌آورد.

باید تا قبل از اینکه بفهمن گم و گور میشدم.

پشت درختا پناه گرفتم و در حالیکه نفس نفس میزدم به دری که ازش بیرون زده بودم نگاهی انداختم .

کسی دنبالم نمی‌اومد برای همین با اعتماد به نفس بیشتری راهم رو به طرف انتهای باغ در پیش گرفتم.

اول باید میرفتم بعدا میفهمیدم اون مرد روانی کیه.

با ذوق به دیوارای نیمه بلند نگاهی انداختم،چیزی تا آزادی نمونده بود  که صدایی لرز به تنم انداخت.

یه نفر اروم اروم قدم برمیداشت و سوت میزد.

پشت یه درخت پناه گرفتم،شاید فقط یکی از نگهبانا بود.

ولی فقط چند ثانیه ی بعد صداش رو شنیدم و فهمیدم با بد آدمی طرفم.

شاپور بود:

-ماهی قرمز از تنگش پریده بیرون ؟

نمیدونست اگه بگیرمش باله هاش و میچینم؟

شاپور یه ادم روانی بود،حالا حس میکردم صادق از قصد در رو باز گذاشت تا فرار کنم.

آب دهنم رو قورت دادم و پشت یه درخت دیگه پنهون شدم.

 با اینکه ازم فاصله داشت اما صدای نفس هاش رو از پشت سرم می‌شنیدم.

من شکار بودم و اون شکارچی.

شبیه یه حیوون وحشی که دنبال غذاست میومد تا شکارم کنه.

 

قدم هام رو تند کردم و به طرف دیوار دوییدم که دوباره صداش توی گوشم پیچید.

جوری آروم و شمرده شمرده حرف می‌زد که تنم میلرزید:

-کجا میخوای بری عاصی کوچولو؟

نمیدونی ماهیا از  آب بیرون بیفتن میمیرن؟

.

.

#شاه_دزد 

#پارت_۳۴

#فصل_۱

 

 

 

خودم رو پشت یه درخت پنهون کردم و به اطراف چشم چرخوندم تا راه فرار رو پیدا کنم.

باید میرفتم والا واقعا باله هام رو میچید.

 میترسیدم صدای قلبم رو که وحشیانه میکوبید رو بشنوه،حتی نفس هام بلند و کشدار شده بود.

همون طورکه به اطراف نگاه مینداختم تا راه فراری پیدا کنم دستم رو روی قلبم گذاشتم بلکه اروم بگیره.

شاپور دوباره گفت:

- اگه فریدون بفهمه قبل عروسی  ... تو زدم  عصبی میشه…

 به نفعته که فعلا پیشم بمونی

راست می‌گفت ولی از اونجا موندن خطرش کمتر به نظر میرسید. 

فرار میکردم و حرفاش هم نمیتونست جلوم رو بگیره.

اون مرد در ظاهر آروم حرف میزد،انگار که اتفاقی نیفتاده و عاصی فرار نکرده.

ولی لحن آرومش خیلی ترسناک بود.

انگار از وسط جهنم باهام حرف می‌زد.

با دیدن درخت بلندی که کنار دیوار قد علم کرده چشمام برق زد.

من بلد بودم از درخت بالا برم،تو بچگی سهیل بهم یاد داده بود.

با قدمای آهسته به سمتش میرفتم که باز صداش به گوشم رسید:

-تو نمیتونی برنده باشی عاصی

 چون این بازی رو من شروع کردم 

قبل از اینکه خودم پیدات کنم برگرد 

قول میدم تنبیهت و کمتر کنم

چقدر عوضی و نامرد بود.

یجوری رفتار میکرد که انگار صاحبمه، شایدم ارباب و رییسم.

حرف از تنبیه که می‌زد حس میکردم تنم سوزن سوزن میشه.

از اون شیطان باید دوری میکردم.

وقتی بالاخره به درخت رسیدم سریع به تنه ش چنگ زدم و به کمک یه شاخه ازش بالا رفتم.

.

.

#شاه_دزد 

#پارت_۳۵

#فصل_۱

 

 

من اصلا دختر شیطون و بازیگوشی نبودم اما توی بچگی با سهیل بازیای پسرونه زیاد میکردم.

خودش بهم یاد داده بود از درخت برم بالا.

ازش ممنون بودم که بهم یاد داده بود فرز و چابک باشم و از شاخه ها کمک بگیرم.

 

تقریبا مطمئن بودم که دیگه دستش بهم نمیرسه.

نصف راه رو رفته و خودم رو تو یه قدمی آزادی میدیدم .

فقط کافی بود روی دیوار می‌پریدم.بعدش دیگه کاری نداشت.

چند باری هم پام لیز خورد و نزدیک بود سقوط کنم،دست و پاهام به شاخه‌ ها می‌گرفت و زخمی و خراشیده میشد.

ولی درد رو به جون میخریدم تا بتونم فرار کنم.

بالای درخت رسیدم و با دیدن لبه دیوار لبخندم کش اومد.

شاپور هنوز جام رو پیدا نکرده بود،فقط صدای پاهاش رو می‌شنیدم که روی برگای زرد قدم برمی‌داشت.

حالا با آزادی فاصله زیادی نداشتم اما تا به خودم بیام صداش رو درست از زیر درخت شنیدم که گفت:

-بیا پایین عاصی

اونجا راه فرار نداره

با دیدنش بند دلم پاره شد، انگار عزرائیل رو دیدم.با اون چشمای سیاه خیره شده بود بهم.

 کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید پوشیده بود،تیپش شبیه شخصیت فیلمای مافیایی بود که توی تلویزیون میدیدم.

دقیقا پای درخت وایساده و نگاه شرورش رو بهم دوخته بود.

دوباره گفت:

-اگه نتونی فرار کنی واست بد میشه ماهی قرمز

 سگای من هنوز گرسنه ن

.

.

(عیبابا پیشونی عاصیو کجا میشونی؟🦦💔)