خب خب بریم برای سوپرایز-(رمان عشق به طعم اجبار)
#رمان_عشق_به_طعم_اجبار1
#الین
صدام و رو سرم انداختم و رو به بچه ها گفتم:
- زود باشین بچه ها امروز زیادی رستوران شلوغه
همگی سری تکون دادن و خودمم مشغول خورد کردن فلفل دلمه ای شدم
تند و ماهرانه فلفل ها رو خورد میکردم
الکی نبود...
پنج سالی میشد کارم اداره و اشپزی کردن تو این رستوران بود و همه کارا رو فوت اب بودم
رستورانی که پنج سال عمرم رو براش گذاشتم
از خواب و خوراکم برای این رستوران زده بودم تا به اینجا برسه
تا بشه یه رستوران معروف تو تهران...
دوست نداشتم بگن با خر پولی پدربزرگش به اینجا رسیده
با صدای پر استرس نگین به خودم اومدم
'- الین...
در حالی که ریلکس نگاهم به فلفل دولمه ای های خورد شده بود گفتم:
- هووم؟ چرا انقد مضطربی؟؟
'- یه اتفاقی افتاده... تو بخش ویژه مون یه چند تا کله گنده اومدن و میگن الا و به لا ما باید اینجا بشینیم"
دست از کار کشیدم و نگاهی بهش کردم و گفتم:
- اوکی... تو حواست باشه کارا عقب نیوفته من حلش میکنم
بند، پیشبندم و از گردنم بیرون اوردم که نگین با استرس بهم خیره شد و گفت:
- الین یه پارتی بازی براشون بکن، از اون کله گندهان...
پوزخندی رو لبم نقش بست
'- برام مهم نیست کین و چین اینجا قانون خودش رو داره چاله میدون هم نیست لات بازی در بیارن"
محمد کنار نگین وایساد و گفت:
- ابجی بزا خودم حلش کنم اونا مَردن خوبیت نداره باهاشون دهن به دهن بشی
لبخندی که از غیرتی شدنش رو لبم نقش بست
مثل داداش نداشتم دوسش داشتم
و این حس قطعا متقابل بود؛
نچی کردم و تخس گفتم:
- خودم میرم...
فقط یکی بره جای علی پشت صندوق وایسه بیاد ناهارش رو بخوره خبرش تلف شد
محمد با خنده"اوکی"ای گفت.
بی حرف اضافه از اشپزخونه بیرون زدم و به سمت بخش ویژه رستوران پا تند کردم.
بیرون افتادن موهام تو این موقعیت بی اهمیت بود.
ینی همیشه بی اهمیت بود...
داخل خانواده مذهبی و تعصبی به دنیا نیومده بودم که این چیزا برام مهم باشه.
وقتایی هم که بیرون میرفتم به انداختن کلاه سویشرت یا هودیم اکتفا میکردم
داخل کمدم خبری از شال و روسری نبود.
اخم ظریفی رو پشونیم نقش بست
کنار میز وایسادم و با صدای رسایی خطاب به حاضرین میز ویژه گفتم:
- مشکلی پیش اومده اقایون؟!
حدود پنج شیش تا سر به طرفم چرخید
پسری چهار شونه و هیکل ورزیده که لباس سفید جذبی پوشیده بود نگاهی بهم انداخت
و با اون نیشخند رو مخیش گفت:
- خانوم کی باشن؟؟
صاف تو چشمای پسره زل زدم و با یه لبخند که از صدتا فحـ.ـش بدتر بود گفتم:
- بنده صاحب اینجام
لبش پایین اش متفکر بالا رفت
با تمسخر گفت:
- فک میکردم صاحب اینجا یه مرد باشه
ابروم بالا پرید.
با تمسخر و کنایه گفتم:
- نکنه اقایون شاخ و دم اضافی دارن که خانوما ندارن؟؟
صدای اعووو گفتن دوتا پسر کناریش بالا رفت
ظاهرا همراهای خود همین پسره بودن
چشم غره ای بهشون رفت و رو بهشون حرصی گفت:
- میبندین یا اینکه خودم ببندم؟!
.
.
#رمان_عشق_به_طعم_اجبار2
لبخند پر از رضایتی از خیط شدن پسره زدم
رو بهم با غیض گفت:
- خانوم ما برا کلکل اینجا نیومدیم لطفا این میز رو خالی کنین زود...
زوجی که از قبل میز رو، رزرو کرده بودن شاکی نگاهش میکردن
دختره رو بهم با اخم گفت:
- خانوم این چه وضعشه؟؟ ما از قبل رزرو کردیم اصلا کار درستی نیست؛
پسره دو دستش رو، روی میز گذاشت و ریلکس گفت:
- اما وقتی من بخوام میشه... حتما میشه
ناخوداگاه خنده ای کردم
"- نه بابا جناب شما امر کن...
تیکه ام و تو هوا گرفت
به همون خاطر صاف وایستاد. اما خودش رو نباخت و گفت:
- خانوم محترم بفهم کی جلوته و با کی دهن به دهن میزاری چون دوست ندارم خودم نشونت بدم
کلمه ای از دهن هیچکدوم از بقیه در نمیومد
سکوتم رو که دید با پوزخند صدا داری گفت:
- منتظرم...
دستم رو مشت کردم
چی تو خودش دیده بود که بتونه من و بترسونه!؟؟
عصبی پلک چپم پرید اما با این وجود سعی میکردم ارامش خودم رو حفظ کنم.
اشاره ای به زوج کردم و گفتم:
- همنطور که میبینین میز قبل شما رزرو شده اما بفرمایین یه میز دیگه اونجا در خدمتیم...
دست تو جیب شلوار کتان مشکی رنگش کرد و مصمم گفت:
- گفتم که ما همین الان تو همین میز میشینیم و گزینه دیگه ای در کار نیست میفهمین؟؟
اروم باش الین... الان وقت قا/تل شدن نیست
پسر کناریش دستی به بازوی پسر روبروم زد و گفت:
- بیخیال پسر بریم یه جای دیگه بشینیم لازم نی...
حرفش رو با حرص قطع کرد و گفت:
- لازمه که دارم میگم.
بعد رو به من با لحن طلبکار گونه ای ادامه داد:
- ما تا فردا زمان نداریم زود باش
و بعدش به ساعت مارک دارش نگاهی انداخت
انگار داشت با نوکر صدساله باباش حرف میزد؛
نیشخندی بهش زدم و گفتم:
- من گزینه دوم رو انتخاب میکنم
مکثی کردم و ادامه دادم:
- بفرمایید بیرون...
عصبی قهقه ای سر داد
یه قهقه طولانی و پر از حرص...؛
اونقدری که توجه چند نفر دیگه از مشتری ها بهمون جلب شد.
دست به سینه و بدون هیچ واکنشی نگاهش میکردم که یهو قهقه اش متوقف شد و رو بهم با حرص گفت:
- میدونی چندتا رستوران بخاطر اینکه برم رستوران شون له له میزنن؟؟
با همون پرستیژم شونه ای بالا انداختم
'- خب پس بفرمایید برین اونا رو خوشحال کنین حداقل ثوابی کنین
دستش رو تهدید وار به طرفم گرفت و گفت:
- ببین برو خدات رو شکر کن دختری کاریت ندارم وگرنه میدونستم چیکارت کنم
چشم ریز کرده گفتم:
- جدا؟؟ مثلا چیا بلدی؟؟
.
.
#رمان_عشق_به_طعم_اجبار3🫐🫧
عصبی نگاه اش و به اطراف داد و گفت:
- رستورانت رو با خاک یکی میکنم... حسرت اش رو به دلت میزارم
قهقه ای زدم و گفتم:
- منتظرم!
به در خروجی اشاره ای کردم و گفتم:
- حالا هم بفرمایین بیرون.
با اخم غلیظی از کنارم رد شد و تنه ای بهم زد که به عقب سکندری خوردم
و به زور جلوی خودم رو گرفتم تا پخش زمین نشم
پشت سرش اون دوتا پسر کناری اش هم از رستوران بیرون زدن
زمزمه وار "بیشعوری" نثار پسره کردم و رو به بقیه که هنوز نگاه شون بهم بود کردم
و گفتم:
- بفرمایید ادامه ناهارتون رو نوش جون کنین
دختر کناری با لبخند "ممنونی" زمزمه کرد
و پسر کناریش که انگار نامزدش بود گفت:
- ممکن بود به دردسر بیوفتین
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- پیش میاد دیگهه
با اخم های درهم وارد اشپزخونه شدم
به محض وارد شدنم بقیه تند از جاشون بلند شدن
نگین با نگرانی گفت:
- اخر کار خودت رو کردی؟؟ ببین این پسره برامون شر میشه ها ببین کی گفتم!
بی خیال شونه ای بالا انداختم و ریلکس گفتم:
- هیچ گـ.ـوهی نمیتونه بخوره فقط جلو اون رفیق های عیاش اش قوپی اومد
"خداکنه" ای زمزمه کرد
که علی عصبی گفت:
- خیلی جلوی خودم رو گرفتم تا نیام بکـ.ـشمش
با خنده نگاهش کردم و گفتم:
- پس خداروشکر که نیومدی چون واقعا حوصله دعوا نداشتم زنگ میزدم ۱۱۰ هر دوتاتون رو جمع کنه
دلخور نگاهم کرد...
میدونست که شوخی میکنم اما بازم ازم دلخور بود؛
شاید حق داشت، همه به پارتنرشون حرف های عاشقونه میزنن بعد من تهدیدش میکنم که زنگ میزنم پلیس بیاد ببرتش.
اما من ادم این کارا نبودم، حداقل توی جمع...!
نمیخواستم یا که غرورم این اجازه رو بهم نمیداد رو نمیدونم...
صدای محمد باعث شد از فکر بیرون بیام
'- غمت نباشه ابجی... دفعه دیگه جرعت کرد بیاد یا خواست اذیتت کنه با من طرفه
لبخندی زدم و گفتم:
- فک نکنم حالا حالاها اینورا پیداش بشه
'- این حرف ها رو ولش کنین یه عالمه مشتری ریخته تو رستوران...
با این حرف نگین یکی تو سرم کوبیدم و گفتم:
- وای راست میگه
صدام رو بالا بردم:
- زود باشین یچه ها... خیلی عقبیم
تند به سمت پشبندم رفتم و مشغول درست کردن قیمه شدم
.
.
#رمان_عشق_به_طعم_اجبار4🫐🫧
**
نفسی گرفتم و در رستوران رو بستم و نگاه اخرم رو به در رستوران دادم
لبخند نیمه جونی روی لبم نقش بست
اروم عقب گرد کردم که حس کسی پشتم ایستاده
باعث شد سرجام میخکوب بشم
رزمی کار نبودم اما اونقدری بودم که بتونم از خودم محافظت کنم
تند برگشتم و پام رو بالا اوردم تا بکوبم بهش که دستام گرفته شد و به جهت مخالف کشیده شدم
با نفس نفس سرم رو بالا گرفتم و نگاه لرزونم روی علی در گردش بود.
گندش بزنن که انقد ترسیده بودم.
فـ.ـشار دست هاش کمتر شد که با حرص دستم رو از حصار دست هاش بیرون کشیدم
'- ترسیدم، اخه اینکارا چیه میکنی؟؟ مگه قرار نبود نیم ساعت پیش بری خونه؟؟
شونه ای بالا انداخت.
تو گلو خندید و گفت:
- میترسی خیلی بامزه میشی
اخم هام غلیظ تر شد که ادامه داد:
- گفتم صبر کنم با تو برم... خطرناکه شب تنهایی میرفتی
اخم هام از بین رفت و لبخندی کنج لبم نشست
خب درست بود یکم دیوونه بود ولی نمیشد منکر دوست داشتنش باشم
چند قدم باقی مونده ام رو پر کردم و دست هام رو چفت دست هاش کردم
قدم به زور تا روی شونه اش میرسید و کنارش یه کم ریزه میزه بنظر میرسیدم
درحالی که به سمت پرشیای سفیدم قدم میزدیم سرم رو به شونه اش تکیه دادم
و اروم گفتم:
- متاسفم!
نگاه گیجش روی صورتم به گردش در اومد
'- متاسف؟؟ برای کدوم کار؟؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- انگار امروز یکم دلخورت کردم... میدونم اولین بارم نیست ولی من رو ببخش باشه؟؟
لبخندی ارامش بخشی بهم زد و نگهم داشت...
اروم تکه ای از موهام رو پشت گوشم زیر کلاه هودی سبز لجنی رنگم هدایت کرد
لبم رو با زبونم تر کردم و گفتم:
- امشب با هم بریم خونه؟؟
سری تکون داد و "حتما"ای زمزمه کرد و به طرف ماشینم راه افتادیم
اروم پرسیدم:
- پس ماشینت چی؟؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:
- فرار که نمیکنه؛ فردا میبرمش
سری تکون دادم و گفتم:
- پس بزن بریم
خنده ای کرد و گفت:
- اووف نگو که میخوای تند برونی تا خونه.
خنده ای کردم و گفتم:
- نگو که پایه نیستی!
سمت شاگرد نشست و با همون خنده گفت:
- چهار پایه اتم بزن بریم دختر
تند سوار شدم و ماشین رو، روشن کردم.
بی توجه به ماشین های دور و اطراف مون با تند ترین سرعت ممکن می رفتم.
جیغ های از سر هیجانم و داد بیداد های اون باعث خنده ام میشد
با تیکاف جلوی خونه شون وایسادم و گفتم:
- خداروشکر سالم رسیدی
خنده ای کرد و رو بهم گفت:
- باید رفتم خونه سجده شکر کنم...
با خنده "بیشعوری" نثارش کردم و چشم غره ای رفتم
دستی به لب های خندونش کشید و گفت:
- دختر خوبی باش تا خونه خودتون اروم برون.
با خنده سری تکون دادم و گفتم:
- خیالت تـ.ـخت خواب
(نظرتون چیه؟خوبه یا ن؟😂🎀)